امیر بچه رشت بود. با شهامت و شجاع و پاک و بیغلوغش و ساده و مهربان بود. مثل خیلیهای دیگر از رشتیها، مثل گلسرخی و میرزا کوچک. قدش نسبتاً کوتاه، اما درشتهیکل بود. صورتش گرد بود و ریشهای انبوهی سراسر صورتش را پوشانده بود. از زیر گردن تا زیر چشمهای درخشان و مهربانش.
پاییز سال ۱۳۶۱ من و او در بهداری دزلی بودیم. در چند کیلومتری مرز عراق. بهداری دزلی یعنی او و من و یک راننده آمبولانس که بچه روستاهای اصفهان بود. کس دیگری نبود. هر کدام ما بخاطر یک دوره چند ماهه که گذرانده بودیم، شده بودیم پزشک و جراح و داروساز و همه جور تخصص دیگر.
امیر از ما بزرگتر بود و تجربه و سابقه بیشتری داشت. ما هیچ کاری را بین خودمان تقسیم نکرده بودیم اما عملاً امیر را رئیس میدانستیم. رئیس سعی میکرد همه کارهای روزمره را از دست ما بگیرد و خودش انجام دهد. میگفت حالا شما دو تا خیلی جوان هستید و وقتش نیست شستوشو کنید و جارو بکشید. آشپزی هم با رئیس بود. اگر مراقب نبودیم، حتی لباسهایمان را هم میشست و بکلی خجالتمان میداد. […]