برگرفته از کتاب «فراهاننامه، نگاهی به فرهنگ و آدابورسوم مردم فراهان»، ۱۳۹۰، از اسماعیل مرادی غیاث آبادی و این نگارنده.
زبانها، گویشها و واژگان محلیِ نواحی گوناگون، گنجینهای ممتاز از هویت فرهنگی مردم هستند. گنجینهای بیبدیل و تکرارنشدنی که امروزه به سرعت در حال نابودی و فراموشی هستند. برای حفظ این زبانها و گویشهای در حال اضمحلال که ریشه در تاریخ دیرین ملتی کهنسال دارد، کوشش چندانی انجام نمیشود و برخلاف بناهای باستانی و دیگر یادمانهای ملموس، حساسیت و توجهی بدانها نشان داده نمیشود. این در حالی است که سرعت نابودی زبانها و گویشها بسیار سریعتر از یادمانهای دیگر است و حتی بسیاری از مردمان محلی بکارگیری لغات بومی و محلی خود را که مهمترین شناسه هویت و فرهنگی آنان است را ناپسند و کسرشأن میدانند و تا بتوانند واژگان فارسی معیار و برخاسته از رسانههای گروهی را جانشین آنها میکنند. رسانههای گروهی نیز در تداول و شیوع چنین طرزفکری بیتأثیر نبودهاند.
گردآوری اندوخته زبانی مردم میتواند به غنیکردن زبان فارسی و گویش معیار یاری رساند و روند واژهگزینی را بهبود بخشد. اگر زبان فارسی و عموماً زبانهای ایرانی فاقد لغتنامهای جامع و کامل هستند، به این دلیل بوده که هیچگاه اهتمامی جدی در گردآوری و طبقهبندی و مقایسه زبانهای ایرانی به عمل نیامده است. هر چند که بسیاری از علاقهمندان و پژوهشگران نواحی گوناگون لغتنامههای متنوعی از گویش محلی خود فراهم کرده و یا منتشر کردهاند، اما این کوششها هیچگاه متمرکز نشده و دستاوردهای آنان هیچگاه تلفیق و طبقهبندی نگردیده است.
غنیسازی زبان فارسی و واژهگزینی برای مفاهیم بیگانه، تا زمانی که لغتهای محلی گردآوری و طبقهبندی نشده باشند، عملاً غیرممکن و بیحاصل است و به نتیجهای درخور نخواهد رسید. چرا که تعداد و تنوع واژگان زنده مانده در گنجینه گویشهای محلی بسیار بیشتر از واژگان موجود در فارسی معیار یا «فارسی تهرانی» است.
علاوه بر همه اینها، گویشها و لغات محلی، منبعی مهم برای بررسی زندگی اجتماعی و آداب و رسوم و خلقیات و رفتارهای مردم هر ناحیه است. در گویش فراهانی میتوان لغات بسیاری را پیدا کرد که در زبان فارسی معیار وجود ندارد و بجای آن از لغتی فرنگی استفاده میشود. فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی نیز بجای توجه بیشتر به زبانها و گویشهای محلی، دست به ساخت لغات یا ترکیباتی میزند که سابقهای در زبان فارسی ندارد. برای نمونهای از چنین لغات میتوان از «دَردِلو» نام برد. واژه زیبا و خوشآهنگی که معنای «کمد دیواری» را میدهد.
در گویش فراهانی اصطلاحات زیادی وجود دارد که رنج و بینوایی انسان را نشان میدهد و یا در مقام نفرین و سرزنش بکار میروند. فراوانی چنین لغات و اصطلاحاتی در گویشهایی بیشتر دیده میشود که مردمانش بیشتر در زیر سیطره ظلم و ستم بوده باشند.
حدود ۱۴۰۰ واژهای که نگارنده در اینجا آورده است، فقط بخشی از واژگان گویش فراهانی است که آنها را بطور گسسته در طی ۱۵ سال اخیر از گفتگو با مردم جمعآوری کرده و معنا و مفهوم آنها را از بزرگان و ریشسفیدان پرسیده است. بیگمان این فهرست میتواند با یاری علاقهمندان دیگر، پربارتر و کاملتر شود.
گویش فراهانی دارای یک آوای صامت و پُرکاربرد است که در زبان فارسی وجود داشته و در فارسی معیار تا حد زیادی فراموش شده است. این آوای صامت، صدای «و» ساکن و خفیف است که نگارنده آنرا به شکل «وْ» نشان داده است. این آوا معمولاً بعد از مصوت «اُ» میآید و مشابه آوایی است که در نامهای «نُوْروز/ نَوْروز» یا «فردُوْسی/ فردَوْسی» وجود دارد.
تلفظ واژهها و بخصوص تلفظ مصوتها در همه جای فراهان یکسان نیست و بعضاً حتی در یک روستای خاص نیز به شکلهای متفاوتی ادا میشوند. بخصوص جابجا شدن کسره و فتحه و کوتاه یا بلند شدن آنها تا حد زیادی متداول است. همچنین در گویش فراهانی به مانند فارسی معیار، تفاوت تلفظ «غ» و «ق» از بین رفته و هر دو به یک شکل ادا میشوند. در نتیجه از روی طرز تلفظ نمیتوان بین این دو را تمیز داد و ممکن است بعضی از واژگانی که دارای این صامتها باشند، به درستی ثبت نشده باشند. از ویژگیهای دیگر در گویش فراهانی این است که صامتها «ب» و «و»، «د» و «ت»، «ر» و «ل» بسیار نزدیک به هم و گاه بجای یکدیگر بکار میروند. مانند: «اِسبار/ اِسوار»، «گَرد/ گَرت» و «پوسموروکّی/ پوس مولوکّی». به این خاطر لازم است تا برای پیدا کردن واژهای خاص در این لغتنامه، احتمال تلفظهای دیگر را نیز در گرفت و در بخشهای دیگر آنرا پیدا کرد.
در اینجا خوانندگان گرامی را به مشاهده و مطالعهٔ این گنجینه غنی و دلانگیز واژگان فارسی (و مقداری تُرکی) دعوت میکنم که بسیاری از آنها در فارسی معیار و لغتنامههای فارسی وجود ندارند.
آ
آباجی: بزرگترین خواهر.
آبنُوا: آبنبات.
آتیشدود: سوزاندن پهن گاو یا گوسفند در گوشه حیاط تا پس از اینکه آتش کامل و بدون دود شد، به چالهکُرسی منتقل شود.
آجال: خُردهچوبهایی که در جایی جمع شده باشد.
آجّی: خواهر بزرگ
آجینکردن: آجدار کردن سنگهای آسیا که به مرور آجهایش صاف شده باشد.
آرخولُق: ← آلخولُق
آردِبیز: اَلَک نسبتاً درشتی از پوست گوسفند برای الککردن آرد.
آردِلون: چالهای در جلوی سنگ آسیا که آرد بیرونآمده از لای سنگها بدان ریزد.
آرِنگ: تختی که داماد در حیاط خانه پدر عروس روی آن نشیند.
آروس: عروس.
آرُوِّه: سوراخی در زیر دیوار باغ برای عبور جوی آب.
آزایْلِه: تاپّاله گاو که در صحرا افتاده باشد و یک زمستان از آن گذشته باشد.
آزِنگِلی: هر چیز که از جایی بطور شُل آویزان باشد.
آستُن: صفحه کوچک آهنی با یک دسته بلند که با آن نانخُردههای چسبیده به دیوار تنور را تراشند.
آسِّهآسِّه: آهستهآهسته.
آسیابانک: ← چُسگرگ.
آسّیو: آسیاب، آسیا.
آش اُوْماج: آش سادهای که از پختن گلولههای کوچک خمیر در آبجوش تهیه میشود.
آش بَلگِترشی: آش رشته با چاشنی ترشی.
آش بَلگِدو: آش رشته با چاشنی دوغ.
آش بیشیل: آشی برای بیمار سرماخورده، مانند آش اُماج اما با افزودن شبید خشک.
آش تَرخَندو: آشی که با ترخندو تهیه شود.
آغُشتَن: سفت کردن، کنایه از ظرف غذا یا چای که زیاد پر شده باشد.
آغوشه: مقداری از ساقههای درو شده گندم یا جو و غیر آن که بتوان با دو دست برداشت و جابجا کرد.
آلخولُق: کت زنانه.
آلوگوشواره: آلبالو.
آلوگُوْوی: آلویی ترش و سیاه و درشت.
آمّانِه: ← آمّونه.
آمِخته شدن: یاد گرفتن/ عادت کردن.
آمّونه: انبانه، کیسهای از پوست گوسفند با گنجایش حدود ده من گندم.
آهو: خطابی برای نوازش سگ.
آیهبازی: نوعی بازی کودکان.
ا
اَبَر: چوبی به بلندی حدود ۱۰ سانتیمتر که در آیهبازی کودکان بکار رود.
اَبْرِه: حیوان ناقصالخلقه.
ابوالبَتال/ ابوالبَطال: هر چیز عجیب و ناپسند.
اُتِلّی ایستادن: در جای خود بیحرکت ایستادن.
اَتِینا: انسان یا حیوانی که بدشکل و چَموش باشد.
اَخیه: چوبی در سوراخ لای دیوار که افسار حیوان را بدان بندند.
اُرُسی: کفش چرمی.
اِسبار: ← اِسوار.
اِسْبِز: شپش.
اَسْتِل: استخر.
اِسْفِرز: طحال.
اِسوار: زمینی که با بیل زیر و رو و نرم شده.
اِشکََسته/ اِشگَسته/ اِشگِشته: شکسته.
اِشنُفتَن: شنیدن.
اِشْنیزِه: آرنج.
اَفتو به حوت: کنایه از برج اسفند.
اُگُر: آشنا شدن.
اُگِه: بچه شوهر.
اُل: کج.
اُلقُنَک: جانور کوچکی در جوی آب.
اَلَمداز/ عَلَمداز: پارچه رنگی که روی سر عروس اندازند.
اَلِنگات ماندن: مانده طولانی و اجباری.
اَلو: آتش بدون دود.
اِلواره: چانه انسان یا حیوان.
اَلیجَک: دستکش.
اِمشو: امشب.
اِنجِِه: گوشت قیمه شده.
اِنگِلِه: آستین لباس.
اُوْ: آب.
اُوْبَجّی: شنا کن.
اُوْجار: ابزاری برای شخم کردن زمین.
اُوْجستن: شنا کردن.
اُوْدشدو/ اُوْدَستووْ: ظرفی آبی که کنار تنور نهند و دست را خیس کنند تا در تنور نسوزد.
اُوْدو: آبدوغ.
اُوْرید: پشم کله گوسفند، و نیز کنایه از کسی که بدنش زیاد بسوزد.
اُوْزون: آویزان.
اُوْسار: افسار.
اُوْشو: خرده برگ و علف که آب شسته و در جایی جمع کرده.
اُوْشور: زمینهایی که آب شسته باشد، و نیز زنانی که در حمام آب بر سر یکدیگر بریزند.
اُوْشیر: آبی که به ته ظرف شیر زدهاند.
اُوْقارقِیلُق: نامی برای وقت روزانه و برابر با حدود ساعت ده صبح، برگفته از رفتار پرندههایی مهاجر به نام قارقیلُق که حدود ساعت ده صبح به طرف جوی یا برکههای آب میروند.
اُوْگَج: گوسفند نر چند ساله و قویهیکل.
اُوْگردون: آبگردان.
اُوْگوشت: آبگوشت.
اُوْلَمّو: آبلمبو، میوه زیاد رسیده و نرم.
اُوْماجِ شیر: آش اوماجی که بجای آب از شیر استفاده کنند.
اُوْماج: ← آش اوماج.
اُوِنگ: آونگ.
اُوْی: آبی، زراعتی که افزون بر آب باران آبیاری شود، مخالف دِیمی.
اُوْیار: آبیار، کسی که زراعت را آبیاری کند.
ایوان: جایی مخصوص تنور و پخت نان که سه طرف آن دیوار داشت و طرف دیگر آن برای خروج دود باز بود.
ب
بَئْرِه: زمین باریک و بلند در زمینهای زراعی که دو طرف آن مرز کشیده باشند.
بابُرّی: نوعی نفرین.
باپّا: نگاه کن، در مقام تعجب هم بکار رود.
باخور: بخور.
باد دادن: جداکردن گندم از کاه با نیروی باد.
باد سام بَزَنَت: نوعی نفرین.
بادم: بارش تؤامان برف و باران.
بار: واحد اندازهگیری وزن، معادل ۳۰ من یا حدود ۹۰ کیلوگرم.
بارپاز: وسیلهای از پوست گوسفند و برای تمیزکردن گندم و جو که سوراخهای از اَلَک درشتتر و از سَرَند ریزتر است.
بارهکاری: کشت پنبه و چغندر و کنجد و خربزه و امثال آنها در حدود روزهای شصتم بهار (اوایل خرداد). این زمان، وقتی است که گندم نیاز به آب ندارد و میتوان آب را صرف کشت محصولات دیگر کرد.
باشُدن: بلند شدن از جا، سر پا شدن.
باشلُق: پولی که پدر عروس از داماد گیرد و صرف تهیه جهاز (جهیزیه) کند.
باکّو: بکوب.
باگوم: بگویم.
باگوی: بگو.
بالاباد: بالای باد در خرمن، طرفی که باد میآید.
بالازده: ترقیکرده.
بالیشم: بالش.
باماسّی/ باماستی: خطاب سرزنش به شخص کاهل.
بایْدِه: قابلمه متوسط.
بَبَرککلاه: نوعی بازی.
بَبِه: اولاد، خطاب محبتآمیز به کودکان.
بُتون: اصل.
بِجّی/ بَجّی: فرار کن.
بِجّیدُما: برو عقب، برو کنار.
بَخُری/ بَخوری: بخوری.
بَداُوْ: کسی که از غذا ایراد میگیرد و هر غذایی نمیخورد.
بَدی: بده، امر به دادن.
بُرّ/ بُرّا: گندم یا جو درو نشده.
بَرُ: برو.
بَر: راستهای که هر کس در حال درو کردن آن است.
بُرّابُر/ بورّاربُر: مسابقه گذاشتن در درو.
بِرار: برادر.
بِرَفسْتُم: بفرستم.
بَرفِلِه: برف اندک.
بَرفِلِه کردن: کمکم برف آمدن.
بَرُم: بروم.
بُرِّه: صدای گاو، بخصوص صدای گاو به وقت تشنگی و گرسنگی یا دور شدن بچهاش.
بِسخِمین: هویج.
بَسُّر: سُر بخور، امر به اندکی جابجا شدن در حالت نشسته یا خوابیده.
بِسغِمین: ← بِسخِمین
بِشُم: به من.
بِشْمان: به ما.
بَغُرچُن: جدا کردن شاخه درخت یا خوشه انگور و امثال اینها.
بُغْمُزَک: قطعهای در سازی که کودکان در فصل بهار از پوست آبدار درخت بید درست میکردند.
بُغِه: زمخت.
بَفْد: شروع کن، امر به شروع کردن کار.
بِفْروشی: فروشی، کنایه از حیوان یا چیزی که کارآیی ندارد.
بَکِشتُم: کشت کردم.
بَکُشتَنی: کُشتنی.
بَل: فرصت بده، بگذار.
بَلگ: رشته آش، و نیز برگ درخت.
بَلگِه: زردآلو یا هلو و امثال آنها که خشک کنند.
بِنا کردن: انجام دادن عملی، «بِنا کرد به حرف زدن»، «بِنا کرد به رفتن».
بَنیش: بنشین.
بوبَند: تخمه کدو و خربزه و آفتابگردان و امثال آنها که بو داده باشند.
بودبودَک: هُدهُد، شانهبسر، نامی برگفته از صدای «بودبود» پرنده.
بورِه: کسی که پوست و موی بور دارد.
بوسو در بردن: کار مخفی کسی را پی بردن.
بُوْلی دادن: تشویق کردن کسی و بخصوص تحریک کردن به نزاع.
بیبدایی/ بیبیدایی: دختردایی.
بیبعامو/ بیبیعامو: دخترعمو.
بیبعمه/ بیبیعمه: دختر عمه.
بیبی: خواهر بزرگتر، و نیز مادربزرگ.
بید: بود.
بیده: بوده.
بیرِزق: کمچربی، بیمزه.
بیسگِرِه: بیستگره، نوعی قالی به اندازه بیست گره، هر گره برابر با عرض چهار انگشت بسته.
بیقرّا: شلوغ.
بیلکِلاش: چوبی کوچک به شکل پارو که با آن گِل بیل را پاک کنند.
بینُم: ببینم.
بیور: فلفل سبز.
بیوَرّا: بچه شلوغ و بینظم.
بیوَرِّه: بدلباس، کسی که لباسش پاره پوره باشد.
پ
پابهدری: اسهال.
پاپِتی/ پاپَتی: پابرهنه.
پاپیچ: ← پاتُوِّه
پاتُوِّه: نواری از پارچه ضخیم که به مچ پا پیچند.
پاتیل: دیگ بزرگی که برای پختن حلیم و چغندر و امثال آن در جایی کار گذاشته باشند.
پاچین: پیراهن زنانه بلند و چیندار.
پاخا: گندم و جو که کوبیده و خرد شده باشد اما کاه و دانه آن جدا نشده باشد.
پارچو: چوب ضخیمی برای جابجا کردن سنگ آسیا.
پاشُتُرَک: گیاهی خودرو و خوردنی با پیازی شبیه گردو.
پاشکِنِه: پله ساختمان.
پاشنهصنارّی: کفش زنانه با پاشنه بلند و باریک.
پاشنهگر: ابزاری پهنتر از بیل با دو رشته زنجیر که دو نفر با استفاده از آن زمین زراعی را مرزبندی میکنند.
پاقُزَک/ پاقوزَک: غازیاغِه، گیاهی خودرو و خوردنی که در بهار روید.
پاک: همه، تمامی، کلاً.
پاگُوِّه: کاشت جالیز با نیروی شخمزنی گاو و بدون مرزبندی و کَرتبندی.
پال: تبولرز شدید.
پالزدن: از شدت درد یا تب بخود پیچیدن.
پالمُرده: کسی که پس از درد شدیدی مرده است.
پانِهگَر: مرزبند، وسیلهای که با آن مرز بندند.
پِتپِتِه: با بیمیلی غذا خوردن.
پِتوپِتیل: لب و دهان.
پَدْله: گندمی که پوست کنند و بجوشانند و با آسیای دستی بلغور کنند.
پَر دادن: حمایت کردن از کسی در کاری.
پَرّا: دفعه.
پَرازِه: پهلو.
پَرتُم: بخار آب جوش.
پَرتو: چوبهای کوچکی که در تقاطع با تیرهای سقف بر روی آنها گذارند.
پَرَن: خاکریزی در دو طرف داخل جوی تا تنگتر شود و آب بالا رود و به زمین زراعی رسد.
پِرِّنی: با عجله پریدن و رفتن پرندگان.
پَرِّه: دو طرف بیل، و نیز چرخهای فلزی چرخ خرمنکوب.
پَرِّهپوش/ پَرّوپوش: ترکیبی از ریزهچوب و پوشال و پشم که با آن دیواره لانه پرندگان را پوشانند.
پَساُوْ: اولین آبی که به گندم یا جو دهند.
پِستا: نوبت.
پِستاچی: یکی از صاحبان گوسفندان که به نوبت در اواخر پاییز به کمک چوپان میرفتند.
پِستونگُوَّک: گیاهی خودرو با دانههای شیرین و خوردنی.
پَسچُن: قطعه چوبی در چرخ خرمنکوب.
پَسِچینه: انگور و میوههای دیگر که در چیدن جا مانده و بعداً کسی آنها را مییابد و میچیند.
پَسدَگ/ پَسدَک: پوشاکی از نمد.
پَسصُبا: پس فردا.
پَسَلِه: پنهان.
پُشتِبون: تختهای که برای وصل کردن تختههای در و هر تخته دیگری بکار رود، و نیز به معنای بام خانه.
پُشتِکار: چوبی به اندازه دسته بیل که در دار قالی بکار رود.
پُشتِه: مقدار گندم یا جو و امثال آن که یک نفر بتواند بر پشت بگیرد و ببرد.
پِشْک/ پِشْک انداختن: نوعی قرعهکشی با بالا بردن دست و پایین آوردن آن همراه با باز کردن انگشتان.
پَشُم: ورم.
پَغَر: پهن گاو و گوسفند و مانند آن.
پَغَرکو: جمع کردن پهن گاو و گوسفند و امثال آن در جایی.
پُفتانگُل: نان خشکی که برای نرم شدن بدان آب زنند.
پُلوچّوندن: پیچاندن، سفسطه کردن.
پُلّوسیدَن: خود را به کسی نزدیک کردن.
پَلِه: جایی که یک جوی از روی جوی دیگر میگذرد.
پِلِّه: چوب باریک و حدود سی سانتیمتری که با آن نخ ریسند.
پَلِّهپوش: مقداری خردهریز و کاه و تیغ و گیاهان خشک را که در جایی جمع شده باشد.
پَلِه کردن: جویی را از روی جوی دیگر عبور دادن.
پِلّیدَن: در خاک غلت زدن، کنایه از پرسه زدن و انجام کارهای سطحی و سرسری.
پَنْجا: واحد گله گوسفند و برابر با پنجاه گوسفند.
پنیرَک: گیاهی خودرو با گل آبی و میوهای به شکل پنیر که برای سینهدرد مصرف شود.
پو: نخ باریک قالی.
پوجار: کفش، گیوه و هر چه که پا کنند.
پوس موروکّی/ پوس مولوکّی: شخص به غایت ضعیف و لاغر.
پوکِّه: درخت پیر و پوکشده.
پوکِّهزا در آوردن: به اصل کار پی بردن و اطلاع پیدا کردن.
پول: پُل.
پولوشِّه: گیاهی بیابانی با ریشه سیاه.
پیازسَگون: نوعی گیاه خودرو.
پیس: هر چیز نجس.
پیسوز: چراغ موشی، چراغی به شکل خاص که با پی (چربی) گوسفند و به واسطه فتیلهای از جنس پنبه سوزد.
پِیشا/ پِیشاه: نفر دوم در قرعهکشی پِشک اندازی.
پیشچُن: قطعه چوبی در چرخ خرمنکوب.
پیلتِه: فتیله چراغ موشی که از تکهای پنبه لولهشده بود، یا فتیله چراغ لامپا که از نخ پنبه بافته میشد.
پیلسَبَت/ پیلسَبَد: سبدی بافته شده از ساقه گندم برای نگهداری کشک و آبکشی برنج و امثال آن.
پیمال: آدم لاغر با پاهای کج.
پِینارَن: دنبال کردن.
پینهپَرّو: وصلهکردن، و نیز لباس وصلهدار.
ت
تاپّاله: فضولات گاو.
تاچِّه: کیسهای بافته از نخ پنبه به گنجایش نیم جوال و برابر با ۱۵ من گندم، دو تاچه را به دو طرف خر بندند و حمل کنند، و نیز به بار وَرَک یا امثال آن که به دو قسمت کرده و در دو سوی خر بار کنند.
تاس: ظرفی مسی به گنجایش حدود دو لیتر که با آن از خزانهٔ حمام آب بر دارند و در کنار خود نهند.
تاسَک: تیغمانندی بر روی خوشه گندم و جو.
تال: واحد اندازهگیری نخ.
تالاری: بالکنی که در برابر اتاق طبقه دوم سازند.
تایِه: وَرَک و یونجه و امثال آن که درو کرده و روی هم جمع کرده باشند.
تُپُّز: چوب دستی محکمی که در نزاع بکار رود.
تَپِّه: فضولات گاو و خر که در زمستان در طویله جمع شده و در تابستان بیرون آورند و بر آن آب ریزند و بسیار لگد کنند و به شکل بیضی در آورند تا خشک شود و برای سوزاندن در تنور و گرمکردن چاله کرسی بکار رود.
تختهچُن: قطعهای در چرخ خرمنکوب که شخص بر آن نشیند.
تُخْماق: وسیلهای چوبی و چکشمانند برای پوست کندن گندم و جو.
تِرّاندَن: خوشه انگور را یکجا در دهان بردن و ساقه آنرا بیرون کشیدن، و نیز کندن پوست درخت.
تَرخَندو: خوراکی که از جوشاندن بلغور گندم در دوغ به دست آید. قطعات دایرهای و خشک شده آنرا در فصل زمستان میپزند و بدان آش ترخندو گویند.
تَرخَنشیر: ← آش تَرخَنشیر.
تَرخِنِه: شیرینیای متداول در نوروز و مهمانیها که از جوشاندن شیره انگور و نشاسته فراهم شود.
تَرَک کردن: بند زدن ظرف شکسته.
تِرِّهکِشی: بیگاری، و نیز کار بیهوده و بیحاصل.
تِرّیدَن: ریدن، کنایه از خراب کردن کاری یا چیزی.
تَغِّز: نوعی ترشی از پوست انگوری که آبش را گرفتهاند.
تفنگتَقِّه: تفنگی که فقط صدا دارد.
تفنگتَقِّه و یابولُقِّه: کنایه از کسی که ادعا دارد ولی کاری انجام نمیدهد.
تُقُلی: میش دو ساله که نزائیده باشد.
تُکّ: نُک و سر هر چیز.
تُکبهتُک: دو چیزی که به سختی به هم رسیده باشند، هر چیزی که کم و سخت به دست آمده باشد.
تَکِه: بز نر یکساله که برای تولید نسل بکار رود.
تِکِّه: یکی از دو شخصیت نمایشبازیِ زمستانیِ ناقالدی.
تُکِّهانداختن: سرانداختن بافتنیها، شروع به بافت جوراب و دستکش و امثال آن.
تَکیده: کسی که از سرما زود میلرزد، و نیز آدم خیلی لاغر.
تُگبهتُگ: ← تُک به تُک.
تُگُفمُگُف: جر و بحث و صحبت دو نفر به تندی و پرخاش.
تَلتیزَک: نوعی سبزی خوردن، شاهی.
تلخه: علفی بیابانی که حیوان آنرا نمیخورد.
تِلْف: تفاله، پوست و تفاله انگور و سیب و مانند آن که آبش را گرفته باشند.
تَلَند: اشخاص چاقی که کار خود را به خوبی انجام نمیدهند.
تِلواس زدن: چیزی یا هدفی را بسیار دنبال کردن.
تِلّوندَن: له کردن.
تُلِه: بچه سگ.
تِله: چینی بند زده.
تُلِّه: خربزه کوچک و نیمرس.
تُلِه: خربزه و هندوانه کوچک.
تَلِهسنگ: سنگهایی نرم و خاکستریرنگ و ورقهورقه که از کوههای سهلآباد و ساروق و کَرْکان به دست آید و به مصرف سنگقبر و راهپله رسد.
تِلّیدَن: له شدن.
تُمُّن/ تُمّون: شلوار مردانه که زنان دوزند.
تَندور: تنور.
تَندورچِه: تنور کوچک.
تَندورشا: چوبی که با آن آتش تنور را هم زنند و زیر رو کنند.
تَندورمال: پارچهای که با آن بدنه تنور را پاک کنند.
تُنُکبند: وسیلهای که با آن نان لواش پزند.
تُنگِلِه: کوزه کوچک آبخوری.
تِنگِلِهخوشار: جای تنگ که با فشار چیزی را بدان جای دهند.
تُنگِه: کوزه آبخوری و بزرگتر از تُنگِلِه.
تُوْ: تب.
توبْرِه: کیسهای بنددار و بافته شده از نخ پنبه که بر شانه آویزند.
توپَّک: مقداری پارچه گلوله شده و بعضاً تزئین شده که بر در کوزه نهند تا جانور بدان نرود، و نیز بر سوراخ کندوله نهند.
تُوْتُوْ: خطابی برای صداکردن و فراخواندن مرغ و خروس.
تُوْ خوردن: رفتن و برگشتن متناوب و مکرر، چرخیدن.
تُوْ دادن: ← تُوُندَن.
تور: بافتهای از نخ پنبه برای حمل کاه و یونجه با گنجایش ۳۰ من یا حدود ۹۰ کیلوگرم کاه، و نیز واحد اندازهگیری مقدار کاه.
تُوْغَشِه: تب و غش، و نیز نوعی نفرین.
توکْلوجه: گیاهی کوهی که برگ کوچک و نرمی دارد و برای درمان سرماخوردگی بکار رود.
تولِه: اسهال.
تولِه: نهال درخت، و نیز بچهٔ سگ و گربه و گرگ و امثال آنها.
تولهتَر: نهال کوچک درخت.
تولهتَر مُرده: در کوچکی مرده، و نیز نوعی نفرین خطاب به فرزندان.
تونبهتون افتاده: کنایه از آدم بینوا و بیچیز که در تون حمام میخوابد.
تون: آتشخانه حمام، کوره حمام.
تُوُندَن: پیچیدن چندین رشته نخ به یکدیگر برای بافتن ریسمان. هر چیزی را در مسیری مدور به حرکت واداشتن، برگرداندن، چرخاندن.
تُوِّه: وسیلهای چوبی و ظرفمانند برای حمل گِل به بام.
تُوِّهکِش: کسی که با تُوِّه گِل به بام برد.
تیار: آماده، درست، رو به راه.
تیتِّه: باز کردن پشم و پنبهٔ سفتشده و امثال آن با دست.
تِیْجِه: سبدی برای جابجایی نان که آنرا از ترکه تر بید یا صنوبر بافند.
تیراُوْجار: چوب بلند و کلفتی در اُوْجار که یک طرف آن به واسطه یوغ (یو) به گردن گاو بسته شده و طرف دیگر آن به «کوناُوْجار» وصل میشود.
تیرِهبَلک: چوب کوچک و نازک و صافی که با آن خمیر را برای پختن یا رشتهکردن باز کنند.
تیزاندَن: لگد انداختن خر.
تیشکردن: قاپِ بازی یا هسته خرما را بر سنگ ساییدن و صاف کردن، سپس هستهها را سوراخ کرده و به نخ کشیده و گردنبند میکردند.
تیکّ/ تیگّ: تیغ و خار گیاهان.
تیکاُوْیی: نوعی گیاه که در کنار آب روید و تیغهای بسیار تیزی دارد.
تیکّزَردِه: نوعی گیاه که تیغهای زرد و تیز دارد، ترنجبین را از آن گیرند.
تیکّوتاغال: مقداری شاخه خُرده و خاشاک و تیغ و امثال اینها که جایی جمع شده باشد.
تیلیشیدن/ تِلیشیدن: کشیدن و قطع کردن پوست یا شاخه درخت، خرد کردن چوب، و نیز کنایه از خانوادهها و اشخاصی که به قهر از هم جدا شوند.
تیون: قطعهای مسی مانند دیگ که آنرا در کف خزینه حمام نهند و زیر آنرا آتش کنند تا آب گرم شود.
تیونْچه: ظرف مسی مانند دیگ با گنجایش غذا برای حدود پنج نفر.
تییَرس: تگرگ.
ج
جَئدِه: جاده.
جاروکوهی: نوعی گیاه که برای جارو کردن چیده شود و بکار رود.
جانیخانی: گونی یا جوال بزرگ.
جَختاجَخت: به سختی.
جَخْت/ چَخْد: به سختی کار درست شد.
جُرّ: کوچک و قبراق.
جِرّ: لج.
جِرینگه: صدای مس یا فلزی که میافتد.
جستن: فرار کردن.
جِغِله: بچه تازه پا، دو سال به بالا.
جُل: پالان.
جَلْد: تند، زود.
جِلِگ: (= پله) وسیله دستی نخریسی.
جِندِلِه: کثیف.
جُنُممرگ شده: جوانمرگ شده.
جو: مسیر آب کوچک، بر خلاف رُنگ که مسیر آب بزرگ است.
جوآل: جووال/ جوال، کیسهای که در آن گندم و جو و حبوبات میریزند.
جولا: دوزنده ماهر.
جُوْموشک: نوعی گیاه از خانواده گندم.
جونهگُوْ: گاو جوان.
جیت/ جیتّیلی: عمود، سیخ، راست و ایستاده.
جیتجیت راه رفتن: راستراست راه رفتن، با افاده راه رفتن.
جیرِّه کردن: جر و بحث کردن.
جیغِّهچَّرِه میکنه: داد و بیداد بچهها.
جیم: کبریت.
چ
چابونه: چاه خراب.
چاپُش: بز جوان.
چاچولباز: حقهباز.
چاچولِّه کردن: کسی را بردن و گم یا سرگردان یا نفله کردن.
چارپا بریده: نوعی نفرین به حیوانات که یعنی کشته شوی.
چاردووال: چند رشته زنجیر بافتهشده که با آن خر را میرانند.
چارقَت/ چارقَد: مربع و چهارگوش، اصطلاحاً پارچه معمولاً سفیدی که زنان بر سر کنند.
چاش: آوایی برای ایستاندن خر.
چالچال: زمین را چالهچاله کندن برای کاشتن.
چالمِه: شخص مسموم شده.
چالهپوسکَنده: چالهای که در آن زنان جو و گندم را پوست میگیرند.
چالِّهسَر: نوعی انگور سیاه که ته آن چاله کوچکی دارد.
چالهقالی: چالهای که دار قالی را در آن مینهند تا قالی به سقف خانه نرسد.
چالهکُرسی: چالهای که در زمستانها آتش میریزند و روی آن کرسی میگذارند.
چامبور: نوعی گیاه وحشی و خوردنی از خانوادهٔ گشنیز.
چاواشه: پشت و رو بودن، و نیز کنایه از آدم عوضی و وارونه.
چاییتَل: چای قندپهلو، چای شیریننشده.
چُت: ← چُتُلّی.
چُتِّد: بیماری آبله مرغان.
چُتزدن: چُتُلّی نشستن
چَتَل کردن: کنایه از به رندی گرفتن چیزی از کسی.
چَتَل: پوست پنبهٔ رسیده که از پنبه جدا شده باشد.
چُتِلِّه: ← چُتُلّی.
چُتُلّی: روی پا نشستن، بیشتر به نشستن سگ گویند.
چِخ: ← چخه
چَخچِه: ابزار پنبهپاککنی و جدا کردن دانهٔ پنبه.
چَخمور: کسی که پوستش خشک و چروکیده باشد.
چِخِه/ چِخ: آوایی برای راندن و دورکردن سگ.
چِدار: ریسمانی که به پای بزغاله میبندند تا فرار نکند.
چِدار پاره کرده: کنایه از آدم یا حیوان سرکش و ناآرام.
چِر: ترکههای نازک درخت که بریده و خشک کرده باشند.
چُر: شاش، ادرار.
چراغ مُرد: چراغ خاموش شد.
چراغو باکُش: چراغ را خاموش کن.
چرخی: گِرد کردن یا گِرد بریدن چیزی، مانند پایین لباس یا موی سر.
چُردون: مثانه.
چِرکوچِنا کردن: کیسه کشیدن در حمام.
چَرِّه: مقراضی که با آن پشم میش میچینند.
چَرّهچو: هیزم.
چُریدن: شاشیدن.
چِزِّه: بوتهای سفیدرنگ که شب چارشنبهسوری آتش میزنند.
چُسگرگ: آسیابانَک، جانوری که به زیر زمین میرود و دایره کوچکی روی لانهاش دیده میشود.
چُسُّنِه عَنگِلّون: نوعی سوسک که پهن یا هر چیزی را قل میدهد و میبَرد.
چَشُم کرده: چشمم زده.
چطو: چطور، چرا.
چَغچَغه: جغجغه، وسیله بازی اطفال.
چَغچِه: ← چَخچِه.
چِغِر کردن: به قهر رفتن از جایی.
چَغَّک: گیاهی که به هنگام رسیدن، دانهاش یکباره میجهد.
چِغِّه: ساقههای کوچکتر در خوشه انگور.
چِغّیدن: چیزی را با پر رویی بدست آوردن.
چِفت: قلابی که در حیاط را با آن ببندند.
چِکا: چرا؟.
چَکِّچول: چوبخرده و چیزهای دیگر که برای سوزاندن جمع شود.
چَکَنپَکَن: جورکردن مایحتاج و رفع و رجوع به یک ترتیبی، فلانی درآمدش کمه و چکنپکن میکنه.
چُکِّه: چکه.
چِل: آدم دیوانه یا کمعقل.
چِلاس: شکمپرور، کسی که دعوتنکرده بر سفرهای رود یا با پر رویی چیزی بگیرد.
چُلمو: کسی که آب دماغش همیشه بیاید.
چَلَنغِه: صدای سگ و مخصوصاً تولهسگ، چلنغه کردن کنایه از حرف بیجا زدن.
چِلِّه: چهلمین روز هر فصل، و نیز طفلی که چهل روز از عمرش گذشته باشد و زیاد گریه کند گویند چله به او افتاده.
چِلّیدن: رونق کسب و کار، «کسبت میچلّه؟».
چَمبر: چوبی حلقوی که به وقت تازه بودن خمانده شده تا در همان حالت خشک شود.
چُمبَک: دو زانو و دست به سینه نشستن و سر را پایین انداختن، کسی که از سرما در خودش فرو رفته، نشستن کسی که سردش است.
چُمچاره: خطابی که در مقام توبیخ و سرزنش گفته شود.
چُمچِه: ملاقه.
چُمچِهکَلَک: نوزاد قورباغه.
چُن کوفتن: خرمنکوفتن، کوفتن خرمن جو و گندم با چُن.
چُن: خرمنکوب، وسیلهای متشکل از پرههای آهنی که با نیروی گاو کشیده میشود و خرمن جو و گندم را میکوبند تا گندم و کاه از هم جدا شوند.
چُندَک: ← چُمبَک.
چُندِلِه: ← چُتُلّی.
چُنکِش: چوبی که یک سر آن به چُن (خرمنکوب) و سر دیگرش به گاو بسته شود.
چَنگول: نیشگون.
چنگولُم نگیر: نیشگونم نگیر.
چو به سر چو: دائمی، همیشگی.
چوخِشِّه: چوب نازک به بلندی حدود نیم متر که در آیهبازی کودکان بکار رود.
چوزولِّه: نوعی گیاه یکمتری که پس از خشک شدن سفیدرنگ شود و برای سوخت استفاده گردد.
چوغ: چوب.
چوکّوله: فضله مرغ.
چول: شُل، حنا یا آشی که شُل شده باشد.
چولِّه: چوب خشک کوچک و نازک.
چولِّهوَر کردن: کاری را خراب کردن، معامله یا رابطهای را خراب کردن.
چُوْنی: چطوری؟.
چیتعاروس: چیتی که در خیاطی زیاد میآید و برای عروسک درستکردن به دختر بچهها میدهند.
چیتک/ چیتگ: زیادی پارچهٔ برشخورده برای خیاطی که برای بازی به دختربچهها میدهند، هر هدیهای که به دختر بچهها بدهند.
ح
حاصل: گندم و جوی نرسیده یا رسیده که هنوز درو نشده است.
حاصِلا: به هر کشت گندم یا جو گویند.
حَرَمی: پارچهای مستطیل شکل که زنان در حمام با آن خودشان را خشک میکردند، نوعی حوله.
حِصار: حیاط خانه.
حمّال: تیر چوبی بزرگ در سقف خانه.
حَوْلی: حیاط و محوطه خانه.
خ
خاکرو: خاکروبه.
خالْزا: پسر دایی.
خالهزا: پسر خاله.
خاماتّو: سرشیر.
خانبیخینِه: بیخ خانه، پستوی خانه، اتاق کوچکی در پشت اتاق نشیمن.
خانِّشایی: خطابی در ملامت و سرزنش، «خانِّشایی چرا این کار را کردی؟».
خانمِخِنِه: ← خانبیخینِه.
خَربند: نوعی انگور پوست کلفت و شیرین که با آن شیره میپزند.
خِرچه: برآمدگی زیر گلو.
خَرسَبَت: سبدی مستطیلی که از ترکه میبافتند یا از چوب میساختند و برای حمل انگور به دو طرف خر میبستند.
خَرسول: پشگل خر.
خَرَک: نوعی قالی کوچک و کممرغوب.
خَرکولوچ: نوعی گیاه که مورد علاقه خر است.
خرمَنا: ← خرمنجا
خرمنپا: مراقب و نگهبان خرمن.
خرمنجا: جایی مناسب و مسطح که عموم اهالی در آن خرمن کنند.
خَرَند: باغچهای که با نرده چوبی محصور شده و نیز همان نرده چوبی.
خِرّو: تو دماغی حرف زدن.
خُرِه کردن: خُرخُر در وقت خواب.
خَرِّه: خِرخِر کردن.
خُرِّهکُنی: خطابی ملامتبار که مادر به بچهاش که بیوقت چُرّیده (شاشیده) گوید.
خَرِّهمور: ویران.
خِست: غذای سفت و غلیظ، مخالف شُل.
خَسیل: جو و گندم بلند و سبز که هنوز نرسیده است.
خُشخو: قبراق.
خِشِّهبازی: نوعی بازی با چوب.
خُلخا: مادهای از ترکیب پنبه، آهک، تخممرغ و غیره که با آن ظروف شکسته را میچسباندند. نوعی چسب.
خُلگو: کسی که حرف عوضی زند.
خلیلی: نوعی انگور زودرَس از خانواده انگور مهدیخانی.
خُمِه: خامه قالی.
خُوْ: خواب.
خوآر: خواهر، آبجی، باجی، آباجی.
خوار: راحت، خوش، «جات خواره؟».
خوروم: کسی که حرف حساب نپذیرد.
خُوْزِه: ریشه قرمز رنگ بید و هر درختی که در کنار آب بروید.
خوزِه: عَنقورباغه، جلبکها و گیاهان آبزی سبزرنگی که روی آب استخرها را پوشاند.
خوسور: پدر زن.
خوشار: فشار.
خوشهچین: کسی که از پشت دروگر خوشههای ریخته و از دست در رفته را جمع میکند.
خیجیل: قلقلک.
خیره: ← سیتِّه.
خیش: ← اُوْجار.
د
دَئِرِه: نوعی ساطور برای خرد کردن گوشت و انداختن درخت.
دار: چوبی که قالی را از آن آویزان کنند.
داشتی: گوسفندی که برای فربه کردن و نگاه داشتن است، مخالف کُشتی.
داغْداغَک: گیاهی خودرو که به مصرف سوخت میرسد.
داغّیده: هر چیز خیلی خشک شده.
دال: نوبت، «تا حالا دال تو بید (بود) حالا دال مونه (منه).
دالدِرّ: حمله کردن و تکهپاره کردن، «گرگ گوسفندها را دالدِرّ کرد».
دالُنچه: دالان کوچک.
دالونه: دالانی که به زاغه منتهی میشود، دالان زاغه.
دایْلُنِه: انعامی که دایی عروس از خانواده داماد میگیرد.
دُبّ: قیافه گرفته.
دَبریش: درویش.
دخترگُله: دختر نورَسِ هفت یا هشت ساله.
دَدِه: خواهر بزرگتر، احتراماً به خاله و عمه نیز میگویند.
دَر: بیرون خانه، گذر عام.
دراز دِر: کسی که همه جا میرود و به هر کاری دخالت میکند.
دَربَچِه: در کوچکی که برای ورود هوا یا آفتاب به خانه تعبیه میکردند.
دَرتَندور: صفحهای آهنی و دستهدار که بر دهانه تنور نهند.
دِرتو: زن خیلی دور خانهگرد.
دَردِلو: کمد دیواری.
دِردُوْ: زن دور خانهگرد.
دَرزَکدَرزَک: کمکم.
دِرِنگِه: صدای ظرف مسی.
دُریونِه: درگاهی.
دزدگیر: گیاهی خودرو که دانههای آن خاردار است و به لباس عابران میچسبد و معلوم میشود او به کجا رفته است.
دَسبُقچه: بغچه کوچک و قابل حمل زنان.
دَستَک: دو طرف مَشک که در دست گیرند.
دسخاله: ← دِسغالِه.
دِسْدار: آسیای دستی.
دِسدار کردن: با آسیاب دستی گندم را آرد کردن.
دَسْدَک: ← دَسْتَک.
دِسغالِه: داسی برای دروی گندم و جو و علف.
دَسکاسِّه: کاسه کوچک.
دِسگِه: نخ.
دَسگیره: دستگیره.
دَشتون: ← دَشدون.
دَشدون: ← نگهبان دشت.
دِشمون: دشنام.
دِقِّنهدِقِّنه: کمکم.
دَگَنَک: چماق چوپانان.
دِلقولِنجِه: اسهال.
دَل: انسان یا حیوانی که هر جا برود.
دِلَک دادن: هُل دادن.
دِلِنگ و دِلِنگ: هر چیز کوچکی که در جای بزرگ نکان بخورد، کنایه از آهسته راه رفتن.
دِلوزون: آویزان.
دلُوِّه: محفظهای کوچک با در چوبی در دیوار خانه یا حیاط برای نگهداری شیر و پنیر و امثال آن.
دَلّیچِه: دریچه، روزنه کوچک بالای سقفهای گنبدی یا مسطح.
دُمگُوْوَک: نوعی گیاه شبیه چغندر که برای ساخت مَشکِه استفاده میشود.
دُمِگُوْیی: هر جای شیبدار.
دُما: عقب.
دُمبِباد: جایی در کنار خرمن که کاه بر اثر باد از گندم جدا شده و جمع شده است.
دَمَل افتادن: عقب افتادن.
دَمور: درگیر شدن، مزاحم شدن، «گرگ دمور شد».
دُن: دهان.
دِنا کردن: تقلّا کردن، سربسر کسی گذاشتن، زحمت بیهوده دادن.
دُنقُز: کسی که بد حرف میزند و قیافه میگیرد.
دو: دوغ.
دوآر: دیوار.
دوآرپَزه: دوباره پخته شده، نانی که بسوزد و دوباره آنرا خمیر کنند و بپزند.
دوبند: محل تقسیم آب.
دوختن: دوشیدن.
دورو: دروغ.
دُوْری: بشقاب.
دوکاپّالی: با کف دو دست توی سر کسی زدن.
دوگَرمِه: غذایی که از دوغ و روغن داغ و نعنا درست شود.
دوگولِه: دیزی.
دولاُوْز: دستیار مقنی که در داخل چاه کمک میکند.
دول کردن: خالی کردن گندم در محل آرد شدن. و نیز کنایه از کسی که زیاد صحبت میکند.
دولیون: جایی در آسیا که گندم را در آن میریزند تا کمکم لای سنگ رود.
دوماغِت چاقِه؟: نوعی احوالپرسی، حالت خوبه؟.
دونِ ساز نادَن: بر دهان ساز نهادن، کنایه از موضوعی را آشکار کردن و به همه گفتن.
دُوْوِستَن: دویدن.
دیرهارای: رقصیدن و خوشی و شادی.
دیزِه: خری که بار نمیبرد و نافرمانی میکند. و نیز به خر کاملاً سیاه گویند، و نیز کنایه از آدم نافرمان و مسئولیتنپذیر که خوب و بد خودش را نمیفهمد.
دیگبا/ دیگپا: سه پایه فلزی که روی تنور نهند و بر آن دیگ بار کنند.
دیگیدیگی: خطابی برای صدا کردن و نوازش کردن.
دیم: صورت، چهره.
دِیمی: هر زراعتی که آبیاری نشود و به باران سپرده شود، مخالف اُوْی (آبی).
ذ
ذَرنیم: یک ذرع و نیم، اکنون یک متر و نیم، به نوعی قالی در این اندازه گویند.
ر
راحَتی: قیف.
رِچ: جاده بسیار باریک که بجایی نمیرسد.
رَزِه: زُلفِین، زنجیری که به چفت در بسته شود، و نیز طناب رخت.
رَفِه: تاقچه بالای دیوار.
رِقّ: اسهال.
رِقِّلاُوْ/ رقِلّو: گِل خیلی شُل.
رِکِلّه: نوعی قاپّبازی
رَمّوک: خر یا اسب رَمکننده و کنایه از آدم نازدار.
رُن: قطعهای در چُن (خرمنکوب).
رُنگ: مسیر آب بزرگ، برخلاف جو که مسیر آب کوچک است.
رُوْ: شُل.
روباتّی: بیرودربایستی.
روباس: ریواس.
روبروکِشی: روبرو کردن طرفین دعوا یا شهود.
روخانه: رودخانه.
رُوْرُوْئَک: کسی که مرتب میرود و میآید.
روشور: سفیدآب.
رونَکی: تسمه پشت خر که پالان جلو نرود.
روی تاق خوابیدن: بدون روانداز خفتن.
ریچ کردن: نشان دادن دندانها.
ریشبابا: نوعی انگور درشت و شیرین.
ریشه: نخ قالی.
ریقو: آدمی که خودبخود شکمش برود، کنایه از آدم ضعیف و نحیف.
رِیّی: اجارهای.
ز
زاغه: مکانی در زیر زمین برای نگهداری حیوانات در زمستان.
زامبوره: زیر آب آسیا.
زَبَردِه: گندم و جو نیمه رسیده، گندم نیمرَس که بو دهند و بخورند.
زَپِّه: آدم لَخت و سنگین.
زِجّاُوْ: آبی که از آن قرهقوروت درست کنند.
زِجّ: قرهقوروت.
زِچّو: ← زِجّاُوْ
زِغ زدن: نِق زدن.
زِغزار: لجنزار و باتلاق.
زَغّوم: خوراکی در جهنم، نوعی نفرین، «الهی زَغّوم بخوری».
زَغّیدن: نشستن طولانی و بلند نشدن.
زَفَر: زیان، اِشکال.
زَفغلیون: صبحانه.
زِل: زُل زدن.
زُلفِین: رَزِه، زنجیری که به چفت در بسته شود.
زِلِّه: به ستوه آمدن.
زِندهزیل: زبر و زرنگ.
زِنگور: زنگ زده.
زُوّْ: صمغ درخت.
زیپول: مسخره کردن.
زیجّون: نوعی قاپّبازی.
زیراُوْ: آدمی که کار مخفیانه انجام میدهد.
زیرباد: پایین باد در خرمن، سمتی که باد بدان سو میرود.
زیرجُُلّی: کسی که کار مخفیانه انجام دهد.
زیردار: چوب زیر دار قالی.
زیرسار: ریسمان زیرین سار.
زیرغَلبیلِه/ زیرغَربیرِه: آنچه که هنگام غلبیر کردن گندم و جو خارج میشود و ارزشی ندارد.
س
سَئَرغِه: بچه کنه که به زیر شکم گاو میچسبد و خون میخورد تا بزرگ شود.
ساخُشک: انگور بیدانه که در جایی سایه از نخ آونگ کنند تا بماند و کشمش شود.
سار: توری برای حمل وَرَک و یونجه و مانند آن، و نیز واحد اندازهگیری آنها.
ساغاله: کوزه شکسته، و نیز کوزه شکستهای که آب کنند و نزد سگ یا مرغ گذارند.
ساکّ/ ساقّ: بالای دهان.
سانْجو: خطابی برای نفرین، معنای آن دانسته نیست.
ساندن: سوزاندن.
سانْغورچه: چاقاله زردآلو.
سایْلون: اتاق موقت که در باغ و بوستان سازند.
سُُبا: فردا.
سُُباصُب/ سُباصبح: فردا صبح.
سَجِّهمُسَجِّه: بحث کردن.
سُدِّه/ سِدِّه: سکته.
سرِ شکن کردن: تقسیم کردن.
سِرّ: املاح آب، و نیز زمینی که از سنگ نرمتر و از خاک سفتتر باشد.
سَرّ: پهن گاو و گوسفند که در کف طویله به شکل ورقه درآید.
سرانداز: پتو و جاجیم و مانند آن، و نیز قالی بزرگ.
سَرَخور: آدم بد قدم، و نیز کسی که موجب مرگ پدر یا مادر شود.
سَردار: چوب بالای دار قالی.
سَردُنِه: سرچشمه آب و جایی که آب از قنات بیرون آید.
سَرسار: ریسمان بلند که با آن سار وَرَک و دیگر چیزها را بندند.
سَرشکن: از روی چیزی برداشتن.
سُرفِه: سُفره.
سَرکَلّ: مرد بیکلاه یا زن بیچارقد.
سُرکو: وسیلهای سنگی مانند هاون که چیزی در آن کوبند.
سَرِّهگَنِه/ سُرِّهگَنِه: جای لغزنده.
سِز: گیاهی زردرنگ و باریک که بدور گیاهان دیگر میپیچد و از شیره آن تغذیه میکند تا خشکش کند.
سُغمِهبُغمِه: غیض کردن و ملامت کردن.
سَفیل: بیچاره و بیچیز.
سَفیله/ سُفیله: درمانده.
سُقُلمِه: مشت گرهکرده.
سَگاُوْوی: آبدزدک، جانور کوچکی که زمین یا جوی آب را سوراخ کند و آب را هرز دهد.
سَگچُر: گیاهی خودرو که به کاری نمیآید جز آنکه سگ بر او بِچُرد.
سَگسار: جای خیلی شلوغ.
سلم: پیشفروش.
سَلمَک: گیاه شیرینی که از برگ آن آش پزند.
سَمِه: دو قطعه چوب کوچک در خرمنکوب که از یوغ عبور داده میشود و زیر گلوی گاو بسته میشود.
سَمِهبند: نخی که بدان سَمِه را بندند.
سنگبند: سنگهایی که بر دهنه چاههای قنات کار میگذاشتند تا دهان چاه بسته شود.
سنگداغ: غذای متداول چوپانان که با افکندن سنگهای داغ در ظرف شیر حاصل شود.
سنگِسنگ: نوعی بازی کودکان.
سُوْ: کوزه.
سوآل: ساقه گندم و جو.
سوتُرُم: نژاد.
سوزنآجین: کسی که چند سوزن بدو زده باشند.
سوسالِنگ: چوب خوشه انگور.
سوسوله/ سوسولهسیا: نوعی سوسک.
سوسولِهٔ عَنگِلّون: نوعی سوسک سیاه با بدن گرد و ناخن تیز که فضولات انسان و حیوان را با مهارت به شکل گولوله در میآورد با پاهای عقبش میغلطاند و در لانهاش پنهان میکند.
سوکِّه: گوشه اتاق.
سول: ناودان. چوبی که میان آنرا خالی کرده و در لبه بام نهادهاند.
سومسوم/ سوسوم: مسامحه و آهسته انجام دادن کاری.
سووْ/ سُوْ: کوزه بزرگ آب.
سیتِّه: آدم سمج، مقاومت و ایستادگی.
سیخ: قطعه آهنی با سر تخت برای زیر و رو کردن آتش تنور.
سیخاغَن: ظرفی یا کیسهای را خیلی سِفت پر کردن از چیزی.
سیخچشم: سمج، مصمم.
سیخْچه: سیخ کوچک.
سیزون: تاق خشتی.
سییُلِه: گندمی که در خوشه سیاه و خراب شود.
ش
شا/ شاه: نفر اول در قرعهکشی پِشکاندازی.
شاتوشوت کردن: از خود تعریف کردن.
شاجو: شاهجوی، جوی اصلی زراعت.
شاخبند: طنابی که بدان شاخ گاو بندند.
شادِتاُوْ: آبی که به وقت فوت در گلوی کسی ریزند.
شادونعَلیجِه: گیاهی خودرو و بیمصرف شبیه به شاهدانه.
شادیونه: صدای ساز و دهلی که به وقت رفتن عروس و داماد به حجله میزنند.
شارِه: توری با دو چوب در طرفین که گندم و جو را پس از درو در آن بندند و بر پشت خر نهند.
شاغلوس: سیاه زخم، دُمَل.
شانشین/ شاهنشین: کرتی در باغ که آب کرتهای دیگر از آن میگذرد.
شَبلِه: حلقهای فلزی که بر دو لنگه در کوبند و چفت در را بدان آویزند.
شُتُرخُفت: طویله شتر.
شُخموتُخم: تخم افشاندن بر زمین زراعی همزمان با شخم زدن.
شِرّ: خوشه انگور کمحبه، و نیز آدم عجول.
شِرتِلو: زمینی که آب افتاده و یا باران زیاد بر آن باریده و آمیخته از گِل شُل شده باشد.
شِرتِه: زمینی که بر آن باران باریده و آفتاب تابیده و نرم شده باشد.
شَستی: وسیلهای برای درو کردن و آن میله آهنی باریک و بلند و خمیده است که با تکهای چرم به انگشت شست بندند.
شَغّالمستی: شلوغکاری بچهها.
شَقِّهبارون: باران تند.
شکرتیغال/ شکرتِغال: میوه گیاه بوتهسَرَک است که سوسکی در آن رشد میکند تا آنکه آنرا بشکافد و برود، بازمانده آنرا برای سینهدرد مصرف میکنند.
شکمتلّه: کسی که در ازای کار فقط خرجش را دهند و مزدی نگیرد.
شَلیتِه: شلوار پرچین زنانه.
شمشیره: قطعهای از اُوْجار که زمین را شخم کند.
شَند: نرم کردن زمین.
شُوْ: شب.
شُوْچَرِه: خوراک یا تنقلاتی که پس از شام و آخر شب خورند.
شُوْْدَر: شبدر.
شوشَکِه: عصای کوچک.
شُوْشُوْ: گوشتی که تقسیم کنند و هر قسمت را به دفعهای آبگوشت کنند.
شُوْغات: افسانهها و قصههایی که مادربزرگها در شب برای بچه گویند.
شُوْکلاه: کلاه نمدی.
شُوْگردن: سر را پایین گرفتن و زمین را نگریستن.
شولِه: کسی که شُل کار کند یا راه برود.
شوم: کسی که کارش عوضی باشد.
شوندَن: تکان دادن مشک.
شیت: کسی که کمرش شکسته باشد.
شیرپالا: پارچهای که با آن شیر را صاف کنند.
شیرداغ: ← سنگداغ.
شیرکَنی: کشیدن تخم بره و بزغاله نر به وقت شیرخوارگی.
شیرْوارَک: گیاهی خودرو که شیرهای سفید در ساقه دارد.
شیرهروغن: نوعی غذا.
شیف: شاخه نورسته درخت را تا یک سالگی.
شیلون/ شیلان: مهمانی که پس از بازگشتن از مکه یا بعضی مسافرتها داده شود.
ص
صابونَک: گیاهی صحرایی.
صاحابعِلِّه: صاحب کار.
صُبا: ← سُبا.
صندوقخانه: ← خانبیخینِه.
ض
ضروری: مستراح، کِناراُوْ، مَوال.
ط
طَبَق: ورق، ورق کاغذ.
طَلَبان کردن: طلب کردن، طلب کمک کردن و پولی خواستن (بخصوص توسط تعزیهخوانان)
طُوْلِه: طویله.
ع
عاقلدیوونه: کسی که برای پیش بردن کار خودش گاهی تند و گاهی آرام صحبت کند.
عامو/ عام: عمو.
عَبانَمَد: پوشاکی نمدی و شبیه عبا که چوپانان به فصل سرما بر تن کنند.
عَروس: ← آروس.
عَروسان/ اَروسان: خانواده عروس.
علاقه: باغ و ملک.
علفچین: دِسغالِه (داس) کوچک برای چیدن علف.
علفزُرِّه: گیاهی خودرو با برگهای زبر که در باغها روید.
عَلَفِه: خوراک مخصوص گاو نر در وقت شخمزنی از مخلوط بلغور جو و کاه.
عَلَمداز (اَلَمداز؟): پارچه رنگی که روی سر عروس اندازند.
عَلیجَک: ← اَلیجَک.
علیچَرپو: ترکیب برف و باران.
عمهزا: پسر عمه.
عَنقورباغه: ← خوزِه.
عِیْدمُبارکی: دید و بازدید عید.
عیدونه: هدایایی که در زمان عیدها از طرف مادر داماد برای عروس که فعلاً نامزد است، برده شود.
غ
غاردامبول: انگور سیاه خشک شده.
غارسورن/ غارِهسورون: غارت کردن، وحشیانه بردن.
غارموزان: موجود خیالی که مادران بچهها را از آن میترسانند.
غارّیدن: رفتن عدهای به جایی که میزبان راضی به آمدن آنان نیست.
غازغولِنگ: آدم باریک و قد بلند.
غازیاغِه/ غازیاغی: پاقوزَک، گیاهی صحرایی و خوردنی.
غاش: محوطه چهاردیواری بدون سقف در گوشه حیاط برای نگهداری گوسفندان در فصل تابستان.
غاغّ: نفر سوم در پِشکاندازی.
غاغو: کسی که از همه دیرتر نوبت آب زراعتش میشود.
غالّاغ: کلاغ.
غالّاغجُرِّه: پرندهای شبیه کلاغ و کوچکتر از آن با دم دراز و پهلوی سفید.
غانغالِه: نخ را به کلافهای کوچک در آوردن.
غُجِّهغُجّی: صوت برای پُز دادن.
غَدقَن: سفارش و تأکید.
غُراب آمدن: ترساندن.
غُرچیدن/ غُرچاندن: تاباندن تا پاره شدن.
غُمغُم: غُر زدن زیر زبانی.
غُرْس: محکم.
غُرغیتَر: تند سخن گفتن بزرگتر با کوچکتر.
غِرلی/ غِری: ظرف و هر چیز کوچک و گرد.
غِرِّمون: بیماری کشنده و همهگیر.
غِرِّمونی افتاده: بیماری کشنده و همهگیر شایع شده.
غُرُمِّه: صدای رعد، و نیز کسی که غُر بزند و آهسته با خودش حرف بزند.
غَرنات: به پایان رسیدن مدت هر کاری.
غَزغُن/ غَزغان: دیگ مسی بزرگ.
غَزغُنچه/ غَزغانچِه: دیگ مسی کوچک.
غَزنقُلفی: سنجاق قفلی.
غُزِّه: غوزه پنبهٔ باز نشده.
غِژ آمدن: پُف کردن.
غِژ: پُف.
غَشقِه: خر پیشانی سفید، و نیز کنایه از کسی که کاری را برخلاف معیار انجام دهد.
غفده: غصه.
غُلّاج: گرفتن یونجه یا گندم به اندازه یک آغوش و دو دست باز شده.
غُلّان: شلیدن و شُل راه رفتن.
غَلبیل/ غَربیل: ← بارپاز.
غُلَری: کسی که هنگام راه رفتن پا بر زمین بکشد.
غَلَطی: گوسفندی که پس از برگشت گله از چرا اشتباهی به خانهای بجز خانه صاحبش رفته است.
غُلِه انداختن: مرغی که پاهایش را باز کند و خودش را آفتاب دهد.
غُلِه گرم کردن: کسی که خودش را جلوی آتش یا آفتاب گرم کند، «غُلَش را نادم آفتو».
غَلیچَک: تختهای که با آن پود گلیم یا جاجیم را کوبند.
غِنَج دادن: تزئین کردن.
غُنج: کرم سبزی که بر درخت بید و علفزارها میزید.
غُنجیدن: پاره شدن.
غو خوردن: تاب خوردن، طناببازی کردن.
غُوْدِه: مقدار ساقه گندم یا جو که در یک قبضه دست جا بگیرد.
غول: چاه عمیق.
غِیْلونَک: گیاهی صحرایی و شبیه به غلیان.
ف
فَئل/ فَعل آمدن: ماچِّهخری که در فصل بهار آماده بارداری شود.
فُجعَه: مرگ ناگهانی.
فََرْخی: نوعی انگور سیاه و کشمشی که از آن به دست آید.
فَسیل: لب بام.
فِشِّه کردن: صدای مار در وقتی که آدمی را ببیند و بخواهد او را بترساند.
فَطیر: نان شیرین و کوچکی که با آرد گندم و شیر و شیره انگور و روغن و تخممرغ پخته شود.
فَقِّّهچی: کسانی که حرف خندهدار زنند و کارهای خندهدار کنند.
فوتِه: لُنگ حمام.
فیات: نابود.
ق
قابالِه/ قاوالِه: قواله، سند.
قارابهقارا: ظرف یا حیوانی که معلوم نباشد در کجاست.
قارقِیْلُق: بلدرچین.
قالْبَتِیْن: ابزاری شبیه به انبر برای کشیدن دندان.
قالبرسنگ: فلاخن.
قالقالِه: تند حرف زدن عدهای با هم.
قالی دِراز کردن: نصب و آمادهسازی و راهاندازی دار قالیبافی.
قالی دِرازکُن: کسی که دار قالیبافی را نصب و راهاندازی کند.
قانقو: پرندهای مهاجر از گونه درازگردنها.
قاوالَت گم شه: نوعی نفرین که یعنی اسم و رسمی از تو نماند.
قایْن: پدر زن و مادر زن.
قایْنزنه: مادر زن.
قایْنمَرده: پدر زن.
قُبا: کُت.
قُُبِّه: جو یا گندم پاک شده که در جایی روی هم ریختهاند.
قُدومِه: گیاهی صحرایی که برای سرماخوردگی بکار رود.
قََرِّتو/ قِر خوردن: چرخ زدن، و نیز کنایه از بیجهت راه رفتن.
قُرصِه: نان گرد و نسبتاً ضخیم، نان معمولی مردم، به آن شاتِّه نیز گویند.
قَرِهکُرِّه: دانه شبیه ماش که در آش ریزند.
قِرّی: هر چیز دایره شکل.
قِلا: قلعه.
قلان چیزنیده: به جهنم.
قُلُّق: پولی که ژاندارم از طرفین دعوا یا اختلاف بگیرد، رشوه.
قَلَنقوشون: طفلی را بر دوش گرفتن.
قلوهسنگ: سنگ گردی که توی دست جا بگیرد.
قَنچولوق: گیاهی صحرایی با پیاز زرد که گاهی برای سوخت مصرف شود.
قوچاق: انسان یا حیوان قوی.
قورماغِّه: قورباغه.
قُوّوت/ قاوّوت: مخلوط کوبیده شدهٔ شاهدانه و مغز تخمه هندوانه و مغز تخمه کدو و آرد نخودچی.
قیف: نوعی کوزه برای روغن.
قیقاج: ویراژ.
قِیماقینه: کاچّی پر روغن.
ک
کاپّال کوش کردن: زیاد تو سری زدن.
کاپّال: تو سری زدن.
کاپّو: جغد.
کاپّوخُن: جایی که جغد در آن میخواند و میزید، کنایه از خرابه و جای ویران.
کادُن: کاهدان.
کاسَّلِه: کاسه کوچک، پیاله.
کاکُلَک: گیاهی که در گندم زار روید و دانههای غیرخوردنی شبیه برنج دارد.
کالَک: خربزه.
کالَکجوجه: خربزهای به اندازه تخممرغ که تازه از گُل در آمده باشد.
کَبلَمِه/ کَفلَمِه: مخلوط نخودچی و خاکِقند که در هاون کوبند.
کَپ: حرف بیجا.
کُپ: دَمَر، دولا.
کُپّ: شبیه، مانند.
کِپّ: محکم کردن.
کُپکُپ رفتن: دولا دولا رفتن.
کُپّ کردن: روی چیزی را بخوبی و محکم بستن.
کُپِّه کردن: چیزی را در جایی جمع کردن و روی هم ریختن.
کَپِّه: خواب مرگ، و نیز وسیلهای چوبی به شکل سینی برای حمل و جابجایی گِل.
کُپّی: چغندری که داخل کوزه نهند و آن کوزه را واژگون در تنور گذارند تا بپزد.
کُتُرُم شدن: لاغر شدن و از پا در آمدن.
کَتَّنِه کردن: پیله کردن به انجام کاری.
کِتوپِت کردن: در کاری ور رفتن.
کَتوکار کردن: کسی که کار معلومی انجام نمیدهد.
کَدخُدایی: خواستگاری.
کِرا: کره، کنایه از کفایت و منفعت.
کِرا تخم: نوعی غذا.
کِرا نکردن: صرف نکردن.
کُربِه شدن: بیتمایل شدن میش به جفتگیری که ده تا پانزده روز طول کشد.
کُرپِه: بره و بزغاله، و نیز هر چیزی که از موعدش عقب افتاده باشد.
کُرپِهچی: کسی که بره و بزغاله چراند.
کُرپِهدُن: جایی که کُرپِه نگهداری شود.
کَرت: قسمتهایی از باغ یا زراعت که به شکل مناسب برای آب گرفتن مهیا شده باشد، و نیز مسیر آب که از میان درختان انگور میگذرد.
کِرت: کشیدن پا بر روی زمین.
کِرت زدن/ کرِتوکِرت کردن: پا بر زمین کشیدن.
کَرِّتو: گیاهی صحرایی که به ساروج اضافه کنند تا تَرَک نخورد.
کُرچَل: سنبلههای نیمکوبیده گندم یا جو که در سرند ماند.
کُرچَلکو: چوب سنگینی که با آن کُرچَل کوبند.
کِر کردن: پناه گرفتن، تکیه دادن چند چیز به هم.
کَرَّکی: انگوری که سیاه شده باشد.
کِرّوپایه: ← تپه.
کُروکُرو: خطاب صدا کردن و نوازش کرهخر.
کُرِّه: خر یک ساله.
کُرِّهجاهل: نوجوان.
کَرِه: کپک.
کُرِّهداری: تولید و پرورش کُرِّهخَر.
کَرِّهزره: ← کَرَّکی.
کُزَنگ: گیاهی صحرایی و خاردار.
کَسدور: پارچهای سیاه برای دوختن شلوار.
کَسمِه: نان شیرین و کوچکی که شبیه فَطیر اما از آن نازکتر و درازتر و بدون تخممرغ است.
کُشتوقضا: نزاع شدید.
کُشتی: گوسفندی که برای ذبح چاق کنند.
کَشخون/ کَشخُن: یک قسمت از قسمتهای زمین که امسال کاشته شود.
کَشکدون: ظرف نگهداری کشک.
کِشمات/ کِسمات: جای آرام و بیصدا.
کَشماله/ کِسماله: کَشکمالِه، ظرف سفالی مخصوص کشکسایی و شبیه لگن که دیواره داخلی آن لعاب آجدار دارد.
کُفتن: کوبیدن.
کَفلَمِه: مخلوطی از آرد نخودچی و شکر.
کُک: درخت مو که تازه ترکه کرده باشد.
کُک شدن: مصمم شدن در انجام کاری.
کَل: حیوان بدون شاخ، و نیز ماده گاو آماده باردار شدن.
کُلّ: هر وجه از چهار وجه کُرسی، و نیز حیوانی که دمش را بریده باشند.
کَلا/ کِلا: زمین بایر که کشت نشده باشد.
کَلّا: گیاهی صحرایی.
کَلاتِّه: هر چیز فرسوده.
کَلّار: گیاهی صحرایی.
کَلاشیدَن: خاراندن.
کُلاهبَبَرَک: نوعی بازی بچهها.
کُلاهقِرّی: کلاه شاپو، که چون فرنگی بود عدهای آنرا حرام میدانستند.
کِلاینِه: ظرفی به شکل لگن که از تاپاله سازند و برای حمل زباله وکارهای متفرقه استفاده شود.
کُلبیل: نوعی بیل کوتاه و کوچک.
کَلپَنجِه: وسیلهای برای چیدن گندم که در دست چپ کنند.
کَلتَندور: طوق دور تنور.
کُلِجِه: پوستینی از پوست گوسفند با پشم زیاد و آستین کوتاه.
کَلَک: اجاق گِلی.
کِلک: دندانهای نیش گُرگ.
کُلکِه: انباشتن گندم یا جو در محلی تا فرصت حمل فراهم شود.
کُلکِه در آوردن: راستشدن موهای سگ یا گرگ که نـشان از قصـد حمله دارد.
کَلمِسار شدن: بکلی خراب شدن.
کُلو: کلوخ.
کِلوپِل کردن: بچهای که آرام در جایی بازی کند.
کُلوچّه زدن: چنبره زدن مار بدور خودش.
کُلوچیدَن: طرز جویدن و خوردن چیزهای سفت مانند هویج و چغندر و جز آن.
کُلوکو: کلوخکوب، چوبی دستهدار که با آن کلوخ زراعت را کوبند.
کَلِّهجوش: دوگَرمِه، غذایی از کَشک.
کُلِهدیوار: دیوار کوتاه.
کُلِه رفته: کسی که خوابش برده.
کُلِهمُشتِه: مشت کردن انگشتان به قصد زدن.
کِلیدِه: قلمه درخت انگور.
کِلینَک: تگرگ ریز.
کُم: سوراخی در پایین تنوره آسیاب که آب از آنجا با فشار داخل شود و سنگ آسیا را بگرداند، و نیز جوشهایی که در دهان خر بزند به وقتی که جو ببیند و نتواند بخورد.
کِناراُوْ: مستراح، ضروری، مَوال.
کُنجِلِه: کوزه کوچکی که ترشی و ماست و روغن و امثال آن در آن ریزند.
کُندوکولوس: کسی که از پا در آمده و نتواند راه رود.
کَندوله: محفظهای که از گِل سازند و در آن گندم یا آرد ریزند و به مرور مصرف کنند.
کوتّ: هر چیزی که روی هم انباشته شده باشد، و نیز هر سهم از پنج سهم محصول که بین دارنده زمین و آب و مرد و گاو و تخم تقسیم شود.
کوتِّکا: پِهِن کوت کرده.
کوجو: چوبی بزرگتر از دسته بیل که در دار قالی بکار رود.
کودکِشی: حمل کود به زمین زراعی.
کودور/ کودو: کدو.
کودووِّه: کاسه سر انسان یا حیوان.
کورِهچا: چاه خراب.
کوز: کَرت باغ.
کوسِه: یکی از سه شخصیت نمایشبازی ناقالدی که در روز چهلم زمستان برگزار میشد.
کُوْشَکبازی: نوعی بازی جوانان.
کوشگردون: نوعی بازی.
کوفیَکُن: زیر و رو، ویران.
کوکولِه: مقداری گندم که صاحب خرمن به بچهها دهد.
کولون/ کُلُن: قفل چوبی که در پشت در حیاط زنند.
کولِه: خمیر یا نان ریخته در تنور، و نیز چیزی که با طناب بسته و به کول گرفته باشند.
کونِهاُوْجار: قطعهای در اُوْجار.
کونپِلِه: سر دوک، چوب گردی که جهت ایجاد لنگر به انتهای پله (ابزار ریسندگی) وصل شود.
کونشیشیزه: آرنج دست.
کونگُل: درختچهای است که میوهای شبیه زالزالک دهد.
کُهِه: سرفه.
کیسِّه: جیب لباس.
کیسِّهتُختُخی: کیسهای که در شب نوروز برای تُختُخ بکار رود.
کیسِّهکَشک: کیسه نگهداری کشک.
کیسّینِه: کیسه کوچک.
کِیْفْتان کُکِّه؟/ کِیْفْتان میرسه؟: سلامتی؟ پرسشی در مقام احوالپرسی.
کِیفُم نمیرسه: بیمارم، مریضم.
کیلِه: ظرفی که با آن جو و گندم را پیمانه و وزن کنند.
کیلیکیلی: صدایی از زنان در عروسی و شادی.
گ
گاگا: کشمش.
گالینِه: شخص کثیف.
گُت: چاله مخصوص آیهبازی.
گُتگیرُم: خطابی در مقام سرزنش، «به گُه بگیرُمِت».
گُرّ: یک قسمت زمین وَرَکزار.
گُرداله: قلوه، کلیه.
گِر: گوسفند تازه زاییده.
گِردِه/ گِردِهچُن: قطعهای در چُن (خرمنکوب).
گُردِه: پشت و شانهٔ انسان یا حیوان.
گِر کردن: پارس کردن مداوم و سخت و دستهجمعی سگها.
گُرگاگُرگی: زور به زوری، چیزی را به زور گرفتن.
گُرگی کردن: شیطنت کودکان.
گرّوس: گیاهی صحرایی که پیاز گرد شیرین دارد.
گُرومِّه کردن: تنوری که خوب بسوزد.
گِرِّه داشتن: بچهای که زیاد گریه کند.
گِرِه: اندازهای برابر با عرض چهار انگشت بسته.
گِرِهبَستَنِه: بُغچه، پارچهای که چیزی در آن نهند و گوشههایش را گره زنند.
گز کردن: طول چیزی را اندازه گرفتن، و نیز راه رفتن.
گَل: گلو، و نیز چند نفر که زیاد با هم حرف میزنند «فلانیها دارند گَل میکنند»، و نیز دیواره چاه.
گُلبونِه/ گُلرونِه: گیاهی خودرو و کوهی که از آن مربا کنند.
گِلاره: چشم.
گُلبِه: هواکش تنور.
گُلِبهار: نیمه بهار.
گُلِتابستان: نیمه تابستان.
گُلخَن: دودکش حمام.
گُلِ گُرگ: گیاهی صحرایی.
گِلگیر: کسی که هنگام حفر چاه گونی را از چرخ گیرد و خالی کند.
گُلِمولا: خطاب احترام به درویشان.
گِلّوندَن: غلطاندن.
گُلِه: تکهای از زمین، «این گُلِه خاک خوبی دارد».
گِلِّه: دانه انار و انگور.
گِلِهپَرتو: پرتاب کردن.
گَلِهگَلِه: دستهدسته
گَلهُنّاق: بیماری خُناق در گلو.
گِلّیدَن: حرکت هر چیز گرد.
گِلیمکهنهای: نوعی گلیم که از رشتههای لباس کهنه بجای نخ پشمی استفاده شود.
گِلینَک: تگرگ.
گُمَز: گنبد، طاق خشتی گرد، برخلاف سیز/ سیزُن که بیضوی است.
گَندِل: گیاهی صحرایی.
گَندِلِه: کثیف.
گندمچین: دِسغاله مخصوص چیدن گندم.
گندمشادونِه: مخلوط گندمشیر و شاهدانه که بو داده باشند.
گندمشیر: گندم پوستکنده که در شیر خیسانده و در آفتاب خشک شده باشد.
گُندِلِه: هر چیز کروی شده و توپمانند.
گُندِه: چونه خمیر، و نیز قطعهای در اُوْجار.
گواله: دودکش.
گُوْ به گُوْ: گاو به گاو، به اشتراک گذاشتن گاوها برای شخم زمین.
گُوْخُن: مقدار زمینی که گاو در هنگام شخمزدن برود و برگردد.
گُوْدونِه: دانهای مانند ماش.
گورون: پیاپی.
گُوْرُن: چوبی به اندازه عصا و میخی بر سر که با آن گاو رانند.
گورِّهباد: گردباد.
گورِهماست: غذایی از ترکیب شیر و ماست.
گورّیدن: سردرگم شدن نخ کلاف، و نیز کنایه از اشخاصی که در جایی شلوغ در هم شده باشند.
گوسالهگُوِ کیه؟: گاو و گوساله کیه؟ کنایه از پرسیدن تبار و اصل و نسب کسی.
گوشبَدی: گوش بده.
گوشتاُوِّه: گوشتی که در هاون بکوبند و با آب و فلفل و زردچوبه و نمک بجوشانند و بخورند.
گوشجِِرِّه: پیچاندن و فشردن گوش.
گوشجِِرِّهبازی: نوعی بازی کودکان.
گوشکو: گوشتکوب.
گوشِه: قطعهای در اُوْجار و چُن (خرمنکوب).
گوگبازی: نوعی بازی.
گُوْگِل: مجموع گاو و خر که با هم به چرا برند.
گُوْگِلبُن: چراننده گاو و خر.
گُوْگِلِّه: طفلی که چهار دست و پا راه برود.
گولوگولو: خطابی برای صدا کردن و نوازش گاو.
گولِّه: تیر تفنگ و هر چیز گرد.
گولِّهپنبه: پنبه باز نشده.
گولِّهسَرّک: گیاهی صحرایی که بر ساقه آن شِکَرتیغال پدید آید.
گُوْمَلیچ: ملیچ سیاه.
گونَک: نوعی تنبوشه، استوانه کوچک سفالی که سر هم کنند و به واسطه آن جوی آب را از زیر ساختمان عبور دهند.
گُوْهَن: گاوآهن، وسیله آهنی تیزی که کوناُوْجار را در آن کنند و زمین را شخم کنند.
گُوْیار: کسی که با گاو زمین را شخم کند.
گیبْدول: نوبت اولی که گندم را خالی کند در آسیا.
گیجین: جای پاشنه در.
گیچیگیچی: خطابی برای صدا کردن و نوازش کردن.
ل
لا: آره، بله.
لانْجین/ لانْجینِه: ظرف سفالی شبیه تشت که درون آن خمیر سازند.
لانُْجینچِه: لانجین کوچک.
لانْجینْتَخت: لانجین بزرگ.
لانِهرو: سگهای کوچکی که بتوانند وارد لانه روباه شوند.
لاهِن: وسیلهای که با آن اُوْجار یا چُن را به یو (یوغ) وصل کنند.
لایْن: ← لاهن.
لَبِلو شدن: سرنگون شدن.
لَتِّه: خمیر و گل.
لَتِّهلَتِّه: تکهتکه.
لِرت زدن: زنی که زیادی به جایی رود.
لِرتو: زن دور خانهگرد.
لُرکُش: نوعی انگور.
لِشْت: زبان مالید.
لِشتَن: لیسیدن، با زبان پاک کردن.
لَعل: انگوری خوشمزه با دانههای گرد و درشت.
لُغّّوندن: لقمه بزرگ برداشتن و با سرعت خوردن.
لُغِّه: مقدار کمی وَرَک.
لَغِّهتیزون: خری که دائم لگد زند، و نیز کنایه از کسی که دائم بدخلقی کند.
لَغِّهزدن: با پا لگد زدن انسان یا حیوان.
لُکلُکُنِه: از کسی بیجا چیزی گرفتن، باجگیری.
لِکولِک: آرام کار کردن.
لُکِّه: خری که بد راه رود و سوار را تکان دهد.
لَلِه کردن: نشانه کردن، هر خط یا نشانی که در ازای خرید به چوبخط زنند.
لَمْپا: چراغ شیشهدار.
لُمیدن: لم دادن.
لِنجِهلِنجِه: گوشت خرد شده.
لُندور: آدم گنده بیخاصیت.
لِنگَری: ظرف غذای بزرگتر از بشقاب.
لو: گیاهی صحرایی، چمن وحشی.
لُوْ: لب، لبه، اعم از لب تندور (تنور) و لب بام و لب ظرف و لب جوی و امثال آنها.
لُوْپُشت: لاکپشت.
لوطّی: نوازندگان ساز و دهل.
لوکِّه: پنبهای که دانه آن جدا نشده باشد.
لولَنگ: ظرف سفالی به شکل آفتابه، و نیز آفتابه.
لُوْلُوْئَک: پیچک، گیاهی که برگش برای رفع سرفه و پخت آش بکار میرفت.
لولِه: صدای گرگ.
لُوِّه کردن: دوغاب گِل را به دیوار خانه پاشیدن.
لیچِّه: دست یا پا که زیر چیزی رود و له شود.
لیسپَسلیس: به گونهای دیگر.
لیسِه: مسمومیت.
لیفِه: بالای شلوار که بند از آن عبور کند.
لیل: آب دهان که زیادتر از معمول باشد.
لیلاُوْوی: کسی که آب دهانش بریزد.
لیواس: ← روباس.
م
مُ: من، اول شخص مفرد.
مَئجِه: نرده چوبی که گرد باغچه کشند.
مَئْدِزما: موجودی افسانهای و کریه، کنایه از اشخاص بدمنظر و مرموز.
ماچِّهخر: مادهخر.
مارتول/ مارتولِه: مارمولک.
ماسْتینه/ ماسْدینه: ماستی که داخل مشک ریزند و آب آن برود.
ماغَش در اومده: کسی که به چیزی خیلی نگاه کند.
مافی: پُرخور.
ماقّارّو: جانوری سوسکمانند که پرهای خوشرنگی دارد.
ماگُوْ: ماده گاو.
مال: حیواناتی که در تملک باشند و عموم اموال بطور کلی.
مالبَند: وسیلهای چوبی که با آن باری را پشت حیوان بندند.
مالِه: تخته چوبی که با آن زمین را بعد از شخم صاف کنند، و نیز چوبی که به همین منظور به دنبال گاو بسته شود.
مامِلُن: انگوری دانه درشت و سبز و بسیار شیرین.
مانْگین: بیریخت.
مایِه: هر حیوان ماده.
مِتُرشِه: میتُرشد.
مُتِنجینِه: نوعی غذا.
مِچُّکِه: میچکد.
مَخسَرِه: مسخره، دستانداختن و تحقیر کردن.
مَد: مخفف محمد.
مَدبَخت: جایی که در آن نان پزند.
مَرتیکِه: خطاب محبتآمیز به مردان.
مُرچُلُغ: گیاهی صحرایی که پیاز آن شیرین و خوردنی است.
مَردخونِه: اطاق استراحت در آسیاب.
مَردَکِه: ← مَرتیکِه.
مَرز: زمینی که اطراف آنرا بالا برند تا آبگیر شود.
مرزبند: ← پانهگر.
مَرغ: گیاهی صحرایی.
مُروار: درختی با چوب سخت.
مَرِّه: صدای میش.
مَزغاله: سوراخی کوچک که در دیواری بکنند و چیزهای کوچک بدان نهند.
مُشتولِه/ مُشدولِه: چوب کوچکی که در مشت گیرند و اُوْجار را هدایت کنند.
مَشدِه: ظرفی که لبالب پر شده.
مُغُشِّر: لپهای که از نخود سیاه درست شود.
مَلِخاکی: کسی که زیاد خاکی شده باشد.
مَلغونِه کردن: مسخره کردن.
مَلِمورتی/ مَلَمورتی: حرفهای بیخود.
مَلْوِه: کُپِّه خاکی که آنرا مرز میان دو زمین کنند.
مَلیچ: گنجشک.
مَلیچِّه: اشاره کردن به گنجشک.
مُنُ: من را، مرا.
مَنَخ: کسی که گندم و جو پاک کند.
مُنُم: من هستم، منم، من هم.
مَوال: کِناراُوْ، مستراح، ضروری.
مُوْبُرّی: بریدن شاخههای اضافی درخت مُوْ/ انگور.
مورچولِه: ظرفی برای نگهداری روغن.
مورچه: نوعی گیاه خودرو که بیشتر در باغها روید و از برگ آن آش پزند.
مورْچینِه: مور، مورچه.
مورْچینِهسُوارِه: مورچه بزرگ و پا بلند.
مورولِّه: کَندولِه کوچک، محفظهای که از گِل سازند و بدان گندم و آرد ریزند.
موسموس کردن: از روی نظری در اطراف چیزی پرسه زدن.
موسورِه: جانوری صحرایی.
مولوم: چیزی که نه گرم و نه سرد باشد.
مونده نباشی: خسته نباشی، ناتوان نباشی، خطابی در احوالپرسی و تشویق.
موندِه: مانده، خسته.
مَهتابی: ایوانی مهتابگیر که جلوی اطاق سازند.
میاَلِه: میگذارد، اجازه میدهد، میپذیرد.
میانْروز: ظهر، نیمروز.
میپّاد: میپاید، به دقت نگاه میکند.
میپُّلوچونِه: میپیچاند، سفسطه میکند.
میپُلّوسِّه: کسی که خودش را لوس کند و به دیگری نزدیک کند.
میپِلِّه: در خاک غلت میزند، کنایه از پرسه زدن و انجام کارهای سطحی و سرسری.
مِیْتَبخانِه: مکتبخانه.
میتِلِّه: لِه میشود.
میتیزانِه: لگد میزند.
میتیکُم: میلرزم، سردم است.
میخواد چُوْنِه؟: میخواهد چکار؟
میخوای چووْنی؟: میخواهی چکار؟
مِیخوش: میوه یا خوراکی که ترکیبی از طعمهای شیرین و ترش باشد.
میزان: ترازوی بزرگ.
مِیزِلُن: انگوری که برای خشک کردن در جلوی آفتاب ریخته باشند.
میغُرچونِه: آنقدر تاب میدهد تا پاره شود، و نیز کنایه از کسی که آنقدر اختلافی را دامن زند تا به نزاع و جدایی کشیده شود.
میغُلّونِه: میشلد.
میفتِه: میافتد.
میکَّنَد و باد میده: شلوغ و هیاهو کردن.
میکوفِّه: میکوبد.
مُیور: پارچهای مشکی برای شلوار زنانه.
میهو: گیاهی صحرایی.
ن
نابَند: وسیلهای در پخت نان.
ناد: نهاد، گذاشت.
نادُم: نهادم، گذاشتم.
ناشْتایی: صبحانه.
نافور: از بین رفتن.
ناقالْدی/ کوسِهناقالْدی: نمایشبازیای که در روز چهلم زمستان برگزار میشد.
ناکُن: نکن.
نالَت به هف خانه بره: صدای نالهات به هفت خانه رود، نوعی نفرین.
نانگیر/ نانگیرِه: پارچهای که هنگام در آوردن نان از تنور در دست گیرند.
ناوَندِه: وسیلهای که با آن نان در تنور زنند.
ناهاراُوْ: اصطلاحی برای تشخیص وقت، حدود ساعت ده صبح.
نَبید: نبود.
نَتَنزی (نطنزی؟): آدم سبک.
نخوداُوْ: خوراکی از نخود که در آب پزند.
نَربُز: بز نر چند ساله.
نَردُنگ: نردبام.
نرمهبارون: باران ملایم.
نَرّومایَه: دکمه فشاری لباس.
نَرِّهخَر: خر نر.
نَرّیون: اسب نر.
نِشاندِه: قطعهای در اُوْجار.
نَشْت/ نَشْد: نگذاشت، قرار نداد، اجازه نداد.
نِشدُم: نشستم.
نِشدِه: نشسته.
نَشوندِه: مشک را هنوز تکان نداده.
نَعْل آمدن: ساییده شدن تخت گیوه که نیاز به نَعل کردن داشت.
نِغِّه: صدایی که بر اثر فشار دادن کسی در آید.
نُکِّمُهچید: بیمحلی کرد.
نِکِّه: نفسزدن تند بر اثر حمل بار سنگین یا کار سخت.
نَل: نگذار، قرار نده، اجازه نده.
نُمزِهکُنُن: نامزدکنان، مراسم نامزدی.
نُنآستین: آستینی از پارچه ضخیم که زنان به وقت نان پختن به دستشان کنند.
نَندایی: مادر بزرگ مادری، مادر دایی.
نُندُن: ناندان، محفظهای گلی که در آن نان گذارند.
نَندی: نوعی گهواره.
نُنْگیر: پارچهای که در دست گیرند و نان از تنور در آورند.
نوبَر: ماده گاو دو ساله.
نوبَری: چیزی که تازه به دست آمده باشد.
نوزِّه: ناله ضعیف سگ.
نونتَلِه: کسی که فقط در ازای غذا کار کند و مزد نگیرد.
نُوِّه: وسیلهای چوبی و ظرفمانند برای حمل گِل به بام.
نُُوِّهکِش: کسی که با تُوِّه گِل به بام برد.
نِه: نه، خیر.
نِیخَلّون: چوب کوچکی با میخی بر سر که با آن بر گردن خر زنند تا تند رود.
نِیْدی: ندیدی.
نیشدِه/ نیشتِه: نشسته.
نیمِه: واحد جمعآوری وَرَک.
نیِّه کردن: با نِیخَلّون بر گردن خر زدن.
و
وار: جوجه چند ماهه که از مادر مستقل شده تا سن یک سالگی.
واچ: تعجب.
واخود: ضعف، «دست و پام واخود میکنه.».
وارِه: نوعی همیاری زنان با سرهم کردن شیر اندک گوسفندان که به نوبت به یک نفر رسد.
واسمُ: برای من.
وَخی: برخیز، بلند شو.
وِر: آدم گیج.
وِرّ: حرف زیاد و بیمعنی.
وِراز: بریدن شاخههای زیادی درختان.
وِراجیدن: بالا زدن، بالا زدن شلوار.
وَر بِپَّری: بمیری، نوعی نفرین.
وَرپریده: کنایه از مردن، به شخصی گویند که خرابکاری و مزاحمت ایجاد کند.
وَرتیز/ وَرتیزان: لگد انداختن خر.
وَرتیکوندَن: چیدن میوههای باغ.
وَرجوآل: کیسهای که با آن کود یا علف حمل کنند.
وَرجوشِه: ترش کردن معده.
وِرِجّی: بپر، امر به پریدن از جوی آب.
وَردَنِه: چوبی که با آن خمیر باز کنند.
وِر زدن: حرف بیجا زدن.
وَرزُوْ: گاو نر.
وِر شدن: گیج شدن.
وَرَک: گیاهی صحرایی و خاردار با گلهای زیبا که برگش به مصرف گوسفند و ساقههایش به مصرف سوخت رسد.
وَرکِشتن/ وَرگِشتَن: پاشنه گیوه را بالا کشیدن.
وَرکوواز/ وَرکوآز: گیاهی خودرو و کوهی.
وِرگیریم: بگیریم.
وُروشا: پخش و پلا، پاشیده.
وِزِرّیات: حرف مهمل و بیفایده.
وِزم: درختی با چوب سخت.
وَش: پنبهای که از دانه جدا شده باشد.
وَقِّه کردن: جیغ زدن و گریه بیجا.
وَک: قلوه گوسفند.
وَلِهگُوْ: خاکی که در دوراهی یا چندراهی جلوی جوی آب ریزند تا آب به مسیری دیگر رود.
وِنو: درختی با چوب مرغوب.
وورّ: افراط.
وورِّش دادن: پرتاب کردن.
وور کردن: شروع کردن به شتاب به هر کاری و انجام آن.
وورینِه: تند و به شتاب رفتن، «وورینه برو، وورینه بیا».
ووقِّه: صدای سگ که آهسته پارس کند.
ویچّون: خستگی گرفتن.
ویرابِه: پلهها و راهی که به داخل قنات رود.
ویراُوْوِه: پله و راهی که در محل نزدیک شدن قنات و جاده بر قنات زنند تا عابران به راحتی به آب رسند.
ویریکِّه: مشغولیات.
هـ
ها کردن: خمیر درست کردن، آب و آرد را مخلوط کردن و وَرز دادن.
هاپّوشو: خطابی به معنای دیدی که حواسم بود.
هالِه: بز و بزغاله کوچکی که تازه زاییده شده باشد را گویند.
هِتونهِتون: نفسزنان.
هَرِموهوروم: سر و صدا کردن و شلوغکاری.
هِرِمِّههو: شلوغ کردن.
هِرِّهو: ملامت کردن، بیاحترامی کردن.
هُرّیدَن: ساختمانی که ناگهان یکجا خراب شود، و نیز شخصی که خبر بدی به او گویند، «دلُم هُرّینی کرد».
هُسّ: موجودی که در خواب بر روی شخص افتد و بدنش را سست کند.
هَشت: گذاشت، نهاد.
هِشتَری: هشتدری، اطاقی که هشت در داشته باشد.
هَشتُم: گذاشتم، نهادم.
هَشتَن: گذاشتن، نهادن.
هَشتِه: گذاشته، نهاده.
هَفتِهمُن: مراسمی که مادر عروس در هفتمین روز پس از عروسی برگزار کند.
هَلغَشیدَن: پیچ خوردن، «پام هَلغَشید».
هَلَکّو: چوبی دستهدار که با آن گندم و جو را پوست کنند، و نیز قطعهای در چُن (خرمنکوب).
هَلَنگوزَک/ هَلَنگوزونَک: زیادی شلوغ کردن چند نفر با هم.
هَلِهپارس: سگی که بیجهت پارس کند.
هِنوشهِنوش: نفسنفس.
هَنی: هنوز.
هوکِّه: سوراخ و حفره تاریک و تَه بسته، قسمتی از دیوار خانه را خالی کردن.
هولِه: باد شدید که از در داخل شود.
هُوْلی: خر دو ساله.
هَوَنگ: هاون.
هیش: هیچ.
هیفِه: بار ظلم.
هیل: جای گاوآهن که زمین را شخم زده.
هیمِه: مجموع تاپّالِه گاو و خَرسول خر و پِشکِل بز و گوسفند که به مصرف سوخت رسد، اگر به مصرف زراعت برسد بدان پّغَر گویند.
هیمِهچین: کسی که به بیابان رود و پهن گاو و تاپاله خر برای سوخت جمع کند.
هیمِهدُن: جایی که هیمه را انبار کنند.
هیِه: زمینی که برای کشت آب دادهاند و نه خشک است و نه گِل.
ی
یابولُقِّه: کنایه از اسبی که خوب راه نرود.
یاغْما: کسی که زیاد سرما خورد.
یالُمِّه: بوته خربزه و هندوانه.
یامون: خر سرما خورده.
یایِه: جاری، زن برادر شوهر.
یَخدون: صندوق بزرگ چوبی و قفلدار که از حلب یا چرم روکش شده و جای لباس و وسایل دیگر باشد.
یَخنی: میوه و بخصوص زردآلویی که نزدیک به رسیدن باشد.
یُخیُخ: هرگز، اصلاً، ابداً.
یخیخ کردن: سازگاری نداشتن.
یُدمِه: خری که طوری حرکت کند که بین دویدن و راه رفتن باشد، یورتمه.
یُرْد: هر جای سقفدار اعم از خانه، طویله، هیمهدُن و مانند آنها.
یُردِت گم شه: نوعی نفرین، طوری از بین روی که نام و نشانی از تو نباشد.
یِکدان کردن: کم کردن نوبت شیر خوردن بره و بزغاله تا آنها را از شیر بگیرند.
یَل: کت زنانه.
یو: یوغ.
یَواشِن/ یاواشِن: ابزاری متشکل از چند شاخه چوبی و یک دسته که با آن خرمن باد دهند.
یوف کردن: قید کسی یا چیزی را زدن.
یونجِهبُر: اسبابی با تیغه ارهدار که با آن یونجه خرد کنند.
یونجِهچین: دِسغاله (داس) مخصوص چیدن یونجه که دستهای بلند دارد.
یونجِه صحرایی: گیاهی صحرایی.
یِهتا: اصطلاحی برای وقت برابر با نصف شبانهروز یا ۱۲ ساعت.
یِهولِهوَلا: بیخبر و ناگهانی، «درد یهولهولا گرفت».