بشیر فقط چهارده سال سن دارد. او بیست و چهار ساعته در مهمانخانهای کار میکند و دویست هزار تومان در ماه دستمزد میگیرد. بشیر ساعت خواب و استراحت منظم ندارد و فقط میتواند هرگاه که کاری نباشد، برای مدتی کوتاه بخوابد. بشیر «حق» دارد درس بخواند، اما «اجازه» درس خواندن ندارد. بشیر «نباید» کار کند، اما «مکلف» است کار کند. کسی به حقوق پایمال شده بشیر توجه ندارد، اما همه به تکالیف او توجه دارند.
چهرهاش به مردمان هزارهجات میخورد. میگویم از کجای هزارهجات هستی؟ میگوید نمیدانم. میگویم از کجای افغانستان هستی؟ میگوید نمیدانم. میگویم از کجای ایران هستی؟ میگوید نمیدانم. او خودش را نه از ایران میداند و نه از افغانستان. افغانستان را نمیشناسد و هرگز ندیده است. در ایران متولد شده، در ایران بزرگ شده و رشد یافته است. اما ایران برای او جایی است که در قبال آن فقط «تکلیف» دارد و نه «حق». ایران فقط از او «میگیرد» و چیزی به او نمیدهد. ایران از نیروی کار او بهره میکشد و به حقوق انسانی او بیتوجه است. کارفرمایش او را به کارگر ایرانی ترجیح میدهد. چون هم ارزانتر، هم بیادعاتر، هم پرکارتر، هم وظیفهشناستر، هم محتاجتر، و هم شریفتر است.
بشیر در نیمههای شب از درد بیماری به خود میپیچید. تنها بود و کسی را نداشت تا دستی به سر و گوشش بکشد و دوا و درمانی کند.
از بشیر میخواهیم آدرسی بجز مهمانخانه بدهد که برایش چیزهایی فرستاده شود. میترسد و نمیدهد. میبینی؟ بشیر میترسد از مردمان کشوری که در آن متولد شده، بزرگ شده، نیروی کار و جوانی خود را صرف آن کرده و در سازندگی آن نقشی داشته است. چون او در ازای رنج و زحمت خود، فقط مهاجمه و ریشخند و استهزاء و تحقیر دریافت کرده است.
بشیر نمیداند اهل ایران است یا افغانستان. و اصلاً برای او چه فرقی میکند که اهل کجا باشد؟ افغانستان به او چیزی نداده است و ایران فقط از او گرفته است.
بشیر را نه ایران به رسمیت میشناسد و نه احتمالاً افغانستان. اما اگر روزی بشیر افتخارآفرین جامعه بشری شود، هم ایران و هم افغانستان او را از آن خود میدانند.