جشن کهن «اول تابستانی» در فراهان کمرونقتر از هر سال بود. بازار سالانه این «جشن درو» بجای عرضه ابزارها و محصولات کشاورزی، در قرق اشیای زینتی و بنجل بود و سرسرههای پلاستیکی و بازیهای کامپیوتری بجای الک دولک و خرک و دیگر بازیهای اصیل محلی نشسته بود.
چشمه روستا خشکیده بود و چاههای قناتش آکنده بود از پوست چیپس و کیک و کیسههای نایلونی. راستهٔ چشمه که تا همین دو سال پیش، آب زلال و شیرین و گوارایی در آن روان بود و ریشههای سرخِ بیدها در آن پیچ و تاب میخوردند، اکنون مدفن روغن موتور و صافی بنزین شده بود. درختان بید و سنجد و سپیداری که شاخههای بلند خود را بر چشمه و گذر روستا سایبان کرده بودند و هزاران پرنده بر شاخهای آنها آشیان داشتند، خشکیده و فروغلطیده بودند.
بنای کوچک اما زیبا و دوستداشتنی مسجد روستا که آمیزهای از معماری بومی و آرایههای سنتی را در خود داشت و با جان و روان مردم عجین شده بود را ویران کرده و بجای آن، بنایی بدترکیب و چندشآور ساخته بودند با گنبدی از میلههای آهنی و حلبیهای رنگی. بخشی از خانه پیرزنی را نیز (لابد با وعده پاداش در آن دنیا) تصرف کرده بودند تا در آن وضوخانهای بسازند. اهالی میگفتند که چقدر گنبد حلبی مسجدشان از گنبد آجری و باستانی روستای مجاور زیباتر و باشکوهتر شده است.
امامزاده آن یکی روستا که در زمانی نه چندان دور، پناهگاه هر ماتمزده و هر دلگرفتهای بود، پاتوق اهالی زَروَرق و بست شبانه شده بود. امامزادهای که تا همین چند سال پیش، بدون هیچ نگهبان و آژانی، مملو بود از بهترین فرشهای دستباف فراهان و صدها نذورات مردمی و زیباترین چراغهای بلورین دستساختهٔ هنرمندان عاشق، اکنون حتی شیر آب مستراحش را نیز با میلگرد زرهپوش کرده بودند تا به یغما نرود. موکتهای کهنهٔ رنگوارنگ جای قالیها گستره بود و لامپهای میلهای تنگستن بجای چهلچراغها و لالهها نورافشانی میکرد.
خشکسالی بیداد میکرد و تمامی تاکستانها خشکیده بود. شاید اگر قنات و مادرچاه آن به موقع و مرتب لایروبی شده بود، هنوز اندک آبی در آن روان میشد تا نیاز به واردات انگورهای مصری و اسرائیلی نباشد. دیگر هیچ اثری از صنوبرهایی که شاخ و برگهایشان در باد به اهتزاز در میآمدند، دیده نمیشد. چاه عمیقی که برای آب آشامیدنی حفر شده بود، خشکیده بود. اهالی روستا بطریهای پلاستیکی را نشان میدادند و میگفتند چنین آب گوارایی را از شهر برایمان میآورند.
دیگر اثری از شیر و ماست و لبنیات محلی به دیده نمیآمد. چون گاو و گوسفندی وجود نداشت. گاو و گوسفند وجود نداشت، چون علوفهای برای تغذیه آنها وجود نداشت. علوفه وجود نداشت، چون آبی برای کاشت وجود نداشت. بر سفره ناشتایی مردم، قوطیهای پنیر و خامه کارخانهای دیده میشد. اهالی میگفتند که بچههایمان دیگر به آن پنیرهای خودمانی لب نمیزنند.
سد خاکی کوچکی را در دل تپه ماهوری ساخته بودند تا اندک آب باران را همراه با بازماندههای آب چند قنات و سفره زیرزمینی را جمع کنند و به مصرف باغات برسانند. چند جوانی آمدند و با شور و اشتیاق گفتند که صورت مجلسی درست کرده و امضا جمع میکنند تا این سد را خراب کنند. چون نم میدهد به فلان تپه. گفتم اینکارها را از کجا یاد گرفتید؟ گفتند از اینترنت. گفتم کسی که درد امروز مردم را نفهمد و رنج خشکسالی را درک نکند، توجه به مردمان گذشتههای دور چیزی جز یک مستمسک نیست.
اکنون در روستایی که زمانی هیچکدام از درهای خانههایش بسته نبود، دزد به خانه پیرزن مفلوک و ناتوانی میزند که تمام داراییاش به اندازه خرج یک شب زَروَرقنشینان نیست.
در روستایی که با شربت «سرکه شیره» و کشمشهای سرخ و ترخنههایی در ظرفهای سفالین از مهمانان پذیرایی میشد، اکنون با شکلات و پودرهای صنعتی آمیخته با آب در گیلاسهای کریستال پذیرایی میشود. مبلهای بیقواره جای پشتیهای دستباف یک ذرعی را گرفتهاند و فرشهای ماشینی بجای قالیهای مرغوب فراهان نشستهاند.
در مغازههایی که زمانی ابزار کشاورزی و دامداری و دستبافتهها در آنها عرضه میشد، اکنون عروسکها و اسباببازیها و اشیای زینتی بیمقدار فروخته میشود. ماشینها غرشکنان در کوچههای خاکی روستا و از کنار چشمه خشکیده میگذرند. خرسواری و اسبسواری مایه ننگ شده است.
بیبیجان با شمارندههای مکانیکی تعداد صلواتهای خود را میشمارد و سر بر مهرهای الکترونیکی چینی مینهد تا شمار رکعتهایش هم فراموش نشود. پگاهان بجای بانگ خروس و آوای خوش عامعلیآقای موذن با صدای اذان ناهنجار یک اذانگوی برقی بیدار میشود. زنها بجای چارقدهای سفید فراهانی که به آنان وقار و اصالت میبخشید، چادرهای سیاه ژاپنی بر سر میکنند و جانمازهای رنگارنگ تایوانی را بجای سجادههای شوشتری رو به قبله پهن میکنند. پرچمهای عزاداری وارداتی را وقف حسینیه میکنند و سمت قبله را با یک قبلهنمای هنگکنگی پیدا میکنند. بیبیجان میگوید خدا پدر این چینیها را بیامرزد که به فکر آخرت ما هستند.
آنتنهای تلویزیون، این اهریمن ویرانگر و این غول با شاخ و دم دروغ و دروغپراکنی، بر فراز همه خانهها سر برافراشته است و درس بیفرهنگی و خشونت و آدمکشی و مصرفگرایی و قماربازی و تباهی غرور را به بچههای پاک و دوستداشتنی روستا میآموزد. بچهها بجای قصهها و بازیهای آموزنده و کهن نیاکان، رو به تلویزیون و بازیهای کامپیوتری آوردهاند؛ در خیابانهای «لاسوگاس» با ماشین دنبال هم میکنند و همدیگر را با تفنگ و چاقو میکشند.
پیشینیان دعا و آرزو میکردند که: «به این کشور نیاید، نه دشمن، نه خشکسالی و نه دروغ». اکنون سپاه دشمن و خشکسالی و دروغ توأمان بر سر این سرزمین دامن گسترده و همه را در چنبره خود گرفته است. اما چنبرهای که بعضیها از چیرگی و غلبه آن احساس شادی و خوشنودی میکنند.
اکنون میباید گفت: «کاش به این کشور نمیآمد، نه جهل، نه عوامفریبی و نه خوشباوری».