درآمدی بر شکلگیری مناسبات مدنی جوامع باستان و غلبه سلطهگری
نگاهی به گذشته و چشماندازی به آینده
بخش نخست: مناسبات مدنی و سیر تطور نظامهای اجتماعی
۳- دوران تاریخی
در ادامه عصر آهن به دوران تاریخی میرسیم. دورانی که اندک بهبود اندک شرایط آبوهوایی منجر به شکلگیری معدودی روستا و گسترش نسبی مراتع شده و به دلیل پیدایش خط و نوشتار از نام حاکمان و برخی جزئیات رفتاری آنان اطلاع داریم.
مردان مسلحی که در ابتدای عصر آهن خود را از انقیاد حاکمان زمیندار رها کردند و دست به غارت و چپاول در زمینهای سوخته زدند، به مرور و به اندازه قدرت غارتگری خود، صاحب نیروی مسلح و گوش به فرمان شدند. آنان اشخاص دیگری را نیز بدون وعده دستمزد به خدمت خود در آوردند. عایدات این عده عبارت بود از سهمی که پس از قتل و غارت به آنان تعلق میگرفت. غارت بیشتر، سهم بیشتر و غارت کمتر، سهم کمتر. پیروزیهای بیشترِ هر دستهٔ مسلح، موجب پیوستن مردانِ دستههای دیگر به آنها و افزایش قدرت میگردید. دستههایی که کوچک و ناتوان میشدند، به مرور زمان با دستههای دیگر ادغام میشدند و یا اینکه با حملهٔ دستههای بزرگتر از بین میرفتند. به این ترتیب، روز به روز از تعداد دستههای کوچک کاسته میشد و به تعداد دستههای بزرگ افزوده میگشت.
هدف اصلی دستههای مسلح، محصولات زراعی روستاییان در فصل برداشت بود. آنان روستاییان را به حال خود مینهادند تا در کمال آسایش به شخم زدن و کشت و برداشت بپردازند. آنگاه پس از پایان فصل زراعی به سوی روستائیان یورش میآوردند و دسترنج آنان را چپاول میکردند. در مدتی که روستائیان به حال خود بودند، هدف یورشها معطوف به کوچنشنیانِ دامدار و غارت محصولات دامی آنان میشد.
پس از این، روند ادغامها به شکلی دیگر ادامه مییابد. دستههای مسلح با نابودی هم و یا ادغام در یکدیگر تبدیل به لشکرهای پرشمار و قدرتمند میشوند. لشکرهایی که اکنون به اسب اهلیشده نیز دست یافته و صاحب قدرت و سرعت عمل بیشتری شدهاند. آنان در مییابند که میتوانند مانند انسان عصر میانسنگی، منابع خود را برای آینده ذخیره کنند و محصولی دائمی در اختیار داشته باشند. به این منظور تصمیم میگیرند بجای اینکه یک روستا را سالی یک یا دو بار غارت کنند، آنرا به تصرف همیشگی خود در بیاورند و علاوه بر دستیابی به محصول منظم و دائمی، از پیشدستی حریفانِ دیگر در غارت روستا نیز جلوگیری کنند. در نتیجه، هدف حملهٔ این لشکرها که به سرکردگی قدرتمندترین عضو لشکر انجام میشد، یک روستا یا گلهای دام نبود؛ بلکه ناحیهٔ پهناوری را با تمامی منابع طبیعی و انسانی آن در بر میگرفت.
اکنون سرکردگانِ لشکریانِ مسلحی که سرزمین بزرگی را تصرف کرده و به درآمد سرشاری دست یافته بودند، راهکارهای تازهتری را برای افزایش ثروت و قدرت خود مییابند. آنان از یک سو به دلیل دستیابی به عایدات فراوان، تقسیم درآمد بین مردان مسلح را لغو میکنند و دستمزد معین و اندکی را به آنان پرداخت مینمایند. از سوی دیگر، از روستائیان و دامداران میخواهند که میزان مشخص و ثابتی از محصولات خود را به عنوان «خراج» به سرکرده لشکر پرداخت نمایند. این روشهای جدید در مجموع فواید بیشتری برای لشکریان به همراه داشت؛ چرا که دیگر نیازی به لشکرکشیهای پرخرج و طاقتفرسا در میان نبود و از طرف دیگر، عملاً درآمد بیشتر و مطمئنتری را نصیب آنان میکرد. مردم بینوا نیز به سه دلیل از این تصمیم استقبال میکنند و آنرا با رضایت خاطر میپذیرند: اول اینکه، اطمینان مییابند که لااقل صاحب بخشی از محصولات خود خواهند بود و تمامی آن به یغما نمیرود. دوم اینکه، لشکریان دست به قتل و شبیخون نمیزنند. و سوم اینکه، لشکریان بخاطر حفظ منافع خود، از روستاها و مردم در برابر لشکرهای مهاجم دیگر دفاع میکنند و مردم میتوانند احساس امنیت بیشتری نمایند. به سخن دیگر، مردم راضی به سکونت دائمی دزدانی در خانه خود میشوند و حتی مخارج سنگین آنان را نیز تقبل میکنند، به این امید که از حمله دزدان دیگر جلوگیری کنند.
بدیهی است که این احساس امنیت نیز پایدار نبوده است. همواره سپاهیان قدرتمندتری پیدا میشدهاند که بر قوای قبلی غلبه میکردهاند و پس از مدتها جنگ و خونریزی از مردم میخواستهاند که خراج خود را به غلبهکنندگان جدید پرداخت کنند. جنگها و خونریزیهایی که با جان و مال همین مردم انجام میشده است. در نتیجه، برای مردم هیچ تفاوتی نداشته که زیر یوغ و فرمان کدام سپاه مسلح باشند. آنان بخاطر دستیابی به امنیت و آسایش بر پای همهٔ آنان بوسه میزدند و خود را مطیع نشان میدادند. اما با این حال ترجیح میدادند که بجای اینکه دائماً با ترس و وحشت به چپ و راست خود بنگرند و صدای سم اسبان تازهای را بشنوند، تحت انقیاد هر لشکری باشند که فعلاً بر آنان مستولی است.
اکنون نوبت به ادغام لشکرها با یکدیگر و یا نوعی تفاهم و قرارداد میان آنها فرا میرسد. لشکرهای بزرگ، لشکرهای کوچکتر را از پا در میآورند و با لشکرهای همطراز خود که قدرت نابودیاشان را ندارند، قرارداد همکاری میبندد. قراردادهای اجتماعیِ قبلی که برای همکاری و تفاهم سعادتمندانه انسانها با یکدیگر وضع شده بود، بطور کلی از بین رفتهاند و قراردادهای تازهای شکل میگیرند که میان رؤسا و فرماندهان لشکرها و در جهت حفظ منافع و قدرت آنان منعقد میگردد. قراردادهایی که میتوان آنها را «قراردادهای سیاسی حاکمان» با هدف اعمال سلطه بیشتر دانست. مردم عادی بدون اینکه کمترین نقش و اهمیتی در شکلگیری این قراردادها داشته باشند، موظف به اطاعت بیچون و چرای مفاد آن هستند.
ادغام لشکرها و قراردادهای میان آنها و مجموعهٔ سرزمینهایی که تصرف کردهاند، به مرور زمان موجب شکلگیری مفهومی به نام «کشور» میشود و سرکرده قدرتمندترین لشکرها خود را «شاه کشور» مینامد.
پس از این، قراردادهای میان لشکرها نیز دیگر کاربردی ندارد. هر تصمیمی که شاه اتخاذ کند، برتر و نافذتر از هر قرار و مدار دیگری است. اگر در دوران پارینه سنگی و میانسنگی، عموم مردم مشترکاً صاحب تمامی منابع و محصولات بودند؛ و در عصر مفرغ این مالکیت به انحصار عدهای خاص در آمد؛ اکنون پادشاه همراه با اطرافیان و اربابان و زمینداران واسطه، صاحب قطعی و بلاتردیدِ تمامی منابع و محصولات، تمامی زمینها، روستاها، مراتع، آدمیان، ادیان، سپاهیان، و هر آن موجود زنده یا غیر زندهای است که در «کشورش» وجود دارد. به این ترتیب، دزدانی که به خرج صاحبخانه در خانهاش ساکن شده بودند، مدعی مالکیت خانه میشوند و صاحب خانه را تبدیل به رعیت خود میکنند.
تنها محدودیتی که پادشاه را آزار میدهد و از حوزه اقتدار او بیرون است، کشورها و پادشاهان دیگر هستند. کشورها و پادشاهانی که میباید هرگاه قدرت و توانایی کافی فراهم میشد، و یا ضمن اتحاد موقت و مصلحتی با دیگر کشورها، دست به حمله و تصرف آن زد. مردم کشورهایی که به دلیل ظلم و ستمِ بیش از اندازه، از حاکمان خود ناراضی بودند، معمولاً با کشور مهاجم همدستی میکردند و موجبات سقوط سریعتر را فراهم میکردند. این لشکرکشیهای بیپایان، سرنوشت تلخ و مرگباری برای انسان بود که از آن زمان تا به دوران معاصر دچار تغییر و اصلاح چندانی نشد.
شکلگیری و تأسیس کشورهای بزرگ و گسترده (که امروزه مرزهای فراخ آنها را با افتخار بر روی نقشههای جغرافیایی دنبال میکنیم)، چیزی بیش از دامنهٔ قتل و غارت بیشتر و ظلم و ستم افزونتر بر مردمانی دردمند و رنجکشیده که همه دارایی خود را از دست میدادهاند، نبوده است.
وجود کشورهای بزرگ و سرزمینهای پهناور ایجاب میکرده که دستگاه اداریِ دقیق و منظمی نیز برای کنترل آن به وجود آید. سازوکارهای سیاسی، مذهبی، نظامی و غیره پایهگذاری میشوند که زیر نفوذ و اراده شخص شاه و اطرافیان او فعالیت میکنند. با این تفاوت که منظور از این سازوکارها- برخلاف گذشته- فقط کسب منافع بیشتر، اعمال قدرت و نفوذ بیشتر حاکمیت، و در مجموع تسلط بیشتر بر تمامی اجزای جامعه بوده است.
به این نکتهٔ معمولاً مغفولمانده میباید توجه داشت که در سراسر عصر تاریخی تا به دوران معاصر (حدود یکی- دو سده اخیر) حکومتها کمترین مسئولیت و وظیفهای در قبال رفاه و آسایش مردم نداشتهاند و منحصراً «گیرندهٔ خراج و سرباز» بودهاند. هیچگونه امکانات و فعالیتهای رفاهی و اجتماعی، اعم از درمان و بهداشت مردم، آموزش عمومی، جبران خسارات و عوارض ناشی از خشکسالی و بلایای طبیعی، ساخت بناهای عمومی و عامالمنفعه، و عموماً هر آن فعالیت عمرانی برای استفاده و بهرهبرداری عموم، جایی در وظایف حاکمیت نداشته و عملاً نیز بدان نمیپرداختهاند. از همین روی است که آنچه از بناها و آثار باستانی برجای مانده، یا بازماندههای کاخهای حاکمان است و یا تأسیساتی همچون راه، پل، قلعه، میلهای پیام رسانی و مانند آن که نیاز حکومتها برای قشونکشی و اعمال قدرت بوده است. معدود بناهای عامالمنفعه که از گذشتهها باز ماندهاند، به همت شخصیِ والی یا یک ارباب محلی ساخته شدهاند.
پادشاهان از نیروی دین (که مالکان عصر مفرغ نیز بدان پی برده بودند) غافل نمیمانند. وجود یک دین رسمی و خدای واحد در سرزمینهای زیر نفوذ، همراه با کاهنان و موبدانی که گوش به فرمان و در خدمت آنان باشند، اطاعت افزونتر تودههای خداترس را در بر خواهد داشت و موجب گسترش حیرتانگیز قدرت فرمانروایی میشود. حملهها و جهانگشاییهای فرمانروایان برخلاف گذشته با اسم و عنوان تصرف و غارت انجام نمیشود، بلکه با اسم و عنوانهای زیبایی که مفهوم آنرا تغییر دادهاند، رخ میدهد: «مبارزه با ظلم»، «گسترش راستی»، «ریشهکن کردن دروغ»، «حمایت از مردم» یا «گسترش دین خدا».
تقریباً تمامی پادشاهان، قتل و غارت و تجاوز خود را با نام خدا انجام دادهاند و خود را تحت حمایت و پشتیبانی او دانستهاند. تقریباً هیچ فتحنامهای وجود ندارد که فرمانروایان پیروزی خود را در ظل الهی یا سایه حمایت خدای محبوب خود ندانسته باشند. از پادشاهان لولوبی و اورارتویی و آشوری گرفته، تا کورش بزرگ و داریوش و اردشیر بابکان و دیگران.
کوروش هخامنشی در سطرهای دوازدهم تا هفدهم منشور، حمله به کشور بابل را به فرمان خدا مردوک میداند و تصرف آنجا را با خواست و همراهی او. داریوش یکم در بندهای دوم و پنجم از ستون پنجم کتیبه بیستون، آشکارا نقل میکند که خوزیان و سکاییان را به این دلیل کشته است که آنان «اهورامزدا» را نمیپرستیدهاند. در عصر ساسانیان نیز روحانیون حکومتی با حمایت اردشیر بابکان و به منظور یکدست کردن جامعه دین جدیدی میسازند که بعدها دین زرتشتی نامیده میشود. آنان به موجب کتیبههای سهگانه موبد کرتیر/ کردیر در نقشرستم، نقشرجب و سرمشهد، تمامی مردمی را که حاضر نشده بودند به دین زرتشتی در آیند، قتلعام کرده و نیایشگاههای آنان را ویران میکنند. نیایشگاههایی که از نظر موبدان «لانه و خانه دیوان» بود و مردمی که از نظر آنان «دیو پرست» و «پیرو دروغ» بودند. مشابه همین کار را امپراتوران روم با تقلید از ایرانیان انجام میدهند و در سده چهارم میلادی و تقریباً همزمان با ایران با به رسمیت شناختن دینِ مسیحیت، فرمان قتلعام عمومی پیروان میترا را صادر میکنند. کشتار عمومی دستگاه دینی زرتشتی و مسیحی به اندازهای گسترده و مهلک بوده است که بیهیچ تردیدی میتوان آنرا یک «نسلکشی» تمام عیار در طول تاریخ بشری دانست و شاید نخستین نمونههای نسلکشی در تاریخ بشر. چرا که پس از آن هیچ اثری از ادیان زروان و مهر و پیروان آنان در ایران و اروپا باقی نمیماند. مشابه همین کار را دستگاه خلافت اموی و عباسی انجام میدهد و سلاطین صفوی به شکلی دیگر و رنگی دیگر.
در سراسر این مدت، از حدود سه هزار سال پیش تا به دوران معاصر، بارها و بارها پیامبران و مصلحانی اجتماعی همچون مانی، مزدک، بهآفرید، ابوسلمه، بابک، خرمه و دیگران، برای اصلاح و تغییر نظام جامعه و مقابله با زورمندانِ تمامیتخواه پدید آمدند. اما همگی آنان به دلایلی که در بخشهای بعدی به آن میپردازیم، از بین رفتند و جز در دورانی کوتاه مدت به نتیجهای مطلوب نرسیدند.
فرمانروایان دوران تاریخی، آموزشگاه و مدرسه نیز میساختهاند. اما آنچه که در این آموزشگاهها تعلیم داده میشده، عبارت بوده است از: «تیراندازی» و «اسبسواری» و «نیزهپرانی». به عبارت دیگر این آموزشگاهها نه برای تعلیم علم، که مکانی برای بسیج کودکان و نوجوانان به منظور آموختن فنون نظامیگری بوده است. انسان در این نظامها صرفاً یک سرباز/ رعیت است که باید جان و مال خود را فدای میهن و فدای پادشاه کند. به آنها «تقدس مرزهای کشور» و «تقدس پادشاه» آموزش داده میشود. پادشاهی که دارای فره ایزدی است و اطاعت از او، اطاعت از خداست. آن نوجوان نباید یاد بگیرد که مرزهای یک کشور، ساخته و پرداخته قدرتهای سیاسی برای تقسیم منابع و منافع حاصل از غارتگری است و فقط حوزه حکمرانی یک فرمانروا را مشخص میکند. فرمانروایی که ممکن است نام او شاه، پادشاه، سلطان، خلیفه، امیر، حاکم، یا هر چیز دیگری شبیه آن باشد.
فرمانروایان دوران تاریخی علاوه بر استفاده از سه نیروی ثروت، سلاح و مذهب، نیروی دیگری را نیز برای اعمال سلطه پیدا کردند: «تاریخ و ملیت». آنان در مییابند که برای سلطه بیشتر بر مردم، لازم است که خاطره تاریخیِ ملی آنان محو شود. لازم است تا حوزه نفوذ و اقتدار خود را به داراییهای فرهنگی و یادمانهای ملی نیز گسترش دهند. نخستین نمونه این بدعت را فرمانروایان زرتشتی ساسانی بنیاد نهادند و چنان تأثیر و قابلیتهایی از خود بجای گذاشت که پس از آن تا به دوران معاصر نیز دوام یافته است.
آنان در ابتدا و پس از قتلعام و نسلکشی گسترده مخالفان و دگراندیشان، دست به تخریب نگارکندها و آثار معماری که از دوران اشکانیان و پیش از آن برجای مانده بود، میزنند. سپس به فرهنگ عامه و آیینها و سنتها روی میآورند که آنها را نیز یا نابود کنند و یا مطابق با میل خود تحریف نمایند. این نوآوری به اندازهای در اِعمال نفوذ بر روی مردم و سلطه بر آنان کارگر افتاد که کارایی خود را در تمامی دستگاههای سیاسی و دینیِ پس از خود حفظ کرد. اِعمال نفوذهای دینیِ عصر ساسانی موجب میشود که بسیاری از جشنها و آیینهای شادمانه و مردمی ایرانی از میان بروند و یا با تحریفهای وسیع تبدیل به مراسمی دینی همراه با دریافت «فدیه» از مردم شوند. پیروان مهر کشته میشوند، اما جشن مهرگان به اسم یک جشن زرتشتی، ولی به شکل مراسم عبادیِ تحریفشده، با رهبری روحانیون در آتشکده اجرا میگردد. نیایشگاههای تِشتَر/ تیر با خاک یکسان میگردند، اما جشن تیرگانِ تحریفشده و مصادرهشده در آتشکدهها و زیر نفوذ رهبران دینی جدید برگزار میشود. دیری نگذشت که مسیحیان نیز پی به اهمیت فراوان این روشها در اعمال سلطه بر مردم بردند و نسخه بدل آیینها و جشنهای میترایی را با تغییر در وجه تسمیه آن در کلیساها برگزار کردند. در دوره پس از اسلام نیز تغییر در آیینهای مردمی به اشکال مختلف تکرار و تثبیت شد. مراسم جشن سده زیاریان و قالیشویان صفویان نمونههایی از آن است.
فرمانروایان و روحانیان زرتشتی پس از قتلعام مخالفان، تخریب نگارکندها و آثار معماری و تخریب یا تحریف جشنها و آیینهای مردمی، رو به آثار مکتوب میآورند و پس از گردآوریِ مجموعه تاریخنامهها، متون دینیِ ادیان سرکوب شده و دیگر منابع مکتوب، تمامی آنها را یا از میان میبرند و یا دچار تحریف و تغییر میکنند. این فرایند به اندازهای گسترده و مخرب بوده که امروزه ایرانیان جز از طریق منابع غیر ایرانی، هیچگونه دسترسی به تاریخ و فرهنگ عصرهای تاریخیِ پیش از ساسانی (همچون هخامنشیان و اشکانیان) ندارند. این تخریب گسترده که تمامی بنیانهای مادی و فرهنگی ایرانیان را در بر میگرفت، چنان هولناک بوده که ویرانگریهای اسکندر و عرب و مغول به پای آن نمیرسیده است. فردوسی و دیگر گزارندگان شاهنامهها و خداینامهها حتی نتوانستهاند یک حکایت تاریخی متعلق به عصرهای هخامنشی و اشکانی را در آثار خود نقل کنند و بسیاری از پژوهشگران امروزی به دلیل نبودِ منابع مکتوب باستانی، ایران را کشوری فاقد خط و نوشتار معرفی میکنند.
در حدود ۱۸۰۰ سال اخیر، تاریخنامهها همواره یکی از مهمترین ابزارهای نیروی تاریخی- ملیتی برای سلطه فرمانروایان بوده است. تاریخنامهها و رویدادنامهها منحصراً به دست تاریخنویسان و رویدادنامهنویسانِ وابسته به دربار و مطابق با میل و فرمایش آنان نوشته میشده است. آنچه که نوشته میشده و ثبت میگردیده نیز چیزی بیش از شرح حال پادشاه و کشورگشاییها و قتل و غارتها و میله بر چشم کشیدنها و منارهها از سرهای قربانیان بر پا ساختنها و دروغها و اغراقهای فراوانی از کفایت و دانایی و محبوبیت آنان نبوده است. جای رنج و ستمی که به مردم وارد میشده و سرنوشت تلخ آنان برای مورخان به اندازهای اهمیت نداشته که حتی یک سطر در بارهاش بنویسند. نبود مورخان مستقل و غیروابسته به حدی چشمگیر است که نمیتوان یک متن تاریخیِ مستقل و بیطرفانه را در میان متون تاریخی شناسایی کرد. حتی امروزه نیز یک مورخ مستقل و بیطرف، از نوشتن یک متن تاریخی واقعگرایانه ناتوان است. چرا که ناچار است به متون و منابعی استناد کند که در زمان خود، مطابق با خواست و رضایت فرمانروایان نوشته شده است.
در متون تاریخی یک قاعده کلی حکمفرماست: پادشاه خوب و دادگر و عادل و عدالتگستر، پادشاهی است که بر رقیب خارجی یا خانوادگی «پیروز» شده و در نتیجه، تاریخنامهها او را ستودهاند. آن شخص یا احیاناً پادشاه و حاکمی که ای بسا مَنشی مردمگرا و بیآزار داشته و در جنگ قدرت شکست خورده، نه تنها پادشاه به حساب نمیآید، که صرفاً یک «شورشیِ پیرو دروغ» بوده است. هیچ تاریخنگاری توانایی و جرأت اینرا نداشته که واقعیات زندگی و مبارزه آن شورشی یا آن مصلح اجتماعی را بیان کند. چرا که تاریخ را فقط «حاکم پیروز» مینویسد و توسط دستگاه تبلیغاتی او منتشر میشود و به اطلاع مردم و آیندگان میرسد. اگر هم چنین تاریخنگارانی وجود داشته، او و اثرش را به سرعت از میان بردهاند.
در دوران تاریخی، عملاً مفهومی به نام «قرارداد اجتماعی» و «مناسبات مدنی» وجود خارجی ندارد. فقط اراده پادشاه معنا و مفهوم دارد. ارادهای که در تمامی مناسبات سیاسی، دینی، اقتصادی و حتی زندگی روزمره مردم نافذ است. زندگانی انسان از صدر تا ذیل وابسته به تصمیم و اراده و خواست سپاهیان مسلح و پادشاهانی است که دائماً با هزینه مالی و جانی مردم با یکدیگر در جنگ و خونریزی هستند.
انسان هیچ حقی از خود ندارد و تنها وظیفه دارد گوش به فرمان فرمانروایان باشد. نیاز مالی و قشونکشی آنان را- هر چقدر که باشد- برآورده کند و جان خود را برای حفظ سلطنت مقدس الهیاش و مرزهای مقدس کشورش نثار کند. باید تابع محض و بیچون و چرای روحانیان وابسته به دربار باشد تا دچار خشم خدایان نگردد و جان و مالش مباح نشود. باید سهم قابل توجهی از درآمد خود را به فرمانروا بدهد تا مبادا سپاه مهاجمی به او حملهور شود. باید بخش دیگری از درآمد خود را به دستگاه مذهبی بدهد تا موجب برکت و خوشنودی و بخشش و آمرزش خدایان شود. باید فرزندانش را به جنگ بفرستد تا مبادا مرزهای مقدسی که شرف و ناموس او معرفی شده است، لکهدار شود. باید دختران زیبایش را آماده انتقال به حرمسرای خشیارشا و انوشیروان و خسرو پرویز و یزدگرد و فتحعلیشاه و دیگران کند. باید آنگونه بیندیشد، عمل کند، زندگی کند، احساس کند و حرف بزند که خواست و اراده حاکمان است.
آیا انسان متقابلاً در برابر وظایفی که در قبال حاکمیت دارد، دارای چه حق و حقوقی است؟ هیچ! او فقط کشته نمیشود. اجازه مییابد که زنده بماند.
ادامه دارد