این گفتار را خانم نرگس فراهانی پس از اینکه موضوع فیلم کوتاه و تأسفباری را برایش تعریف کردم، نوشته است. در این فیلم کوتاه، گروهی از کارگران افغانستان دیده میشدند که آنان را بزور اسلحه وادار کرده بودند تا به شکلی تحقیرآمیز، محکم و مکرر بر سر خود بکوبند. اسلحهبدستان بلندبلند میخندیدند و نمیدانستند آنانی که تحقیر میشدند، خودشان بودند.
نرگس فراهانی
کاش میشد رنج یک عمر زندگی را از شانههایت میتکاندم.
کاش میشد در پهنۀ شانههایم خانهای برای تو سازم، مدرسهای برای کودکانت و مأمنی برای چشمهای نگران و دل تنگت.
من که از کودکی به دیدنتان عادت کردم و همسایگیتان را باور، چگونه بدرقه کنم دستهای پینه بستهتان را که خشت بر خشت، سقفها بنا کردید و ستونها استوار؟ خوشا به حال کلنگی که همیشه پینههای دستتان را بوسه میزد! کاش دستهایم آنقدر بلند بودند که یکجا همهتان را به آغوش میکشیدم و برایتان مادری میکردم، قصه میگفتم، شعر میخواندم و همراهتان اشک میریختم. میدانم که شما خود بزرگترین حکایتها و قصههایید و نابترین شعرها، و با اشک نزدیکی دوری دارید. میدانم.
چگونه ببخشم آنهایی را که مجبورتان کردند دستهای پینه بستهتان را بر سر بکوبید، که این نه رسم مهماننوازی است، نه رسم همسایگی و نه رسم همخانگی. هرگز نمیبخشم آنهایی را که دل غربت زدهتان را شکستند. هرگز نمیبخشم.
مگر میتوان غبار کوچتان را تماشا کرد و بغض نکرد؟ من که با همین قامت تا همین چند روز پیش همبازی کودکانتان بودم چگونه باور کنم رفتنتان را؟ چگونه؟
دلم برای ترکهای دست تو تنگ است
برادری که نگاهت همیشه آهنگ است
سکوت کوچۀ قلبم به رنگ غربت توست
نوای غربت سازم طنین صحبت توست
نگو که خانۀ ما خانۀ شماها نیست
ببین! نگاه دلم خالی از تمنا نیست
قسم به غربت کوچت، به مهر جاویدان
قسم به خاک وطن دوست دارمت افغان