گفته بودی که میخواهی «یا سیارهای باشی که بر گرد ستارهای بچرخی و یا اینکه در فضای میانستارهای ناپدید شوی». اما حتماً میدانی که هیچکدام از سیارهها بر مداری ثابت بر گرد ستارهای نمیگردند. یا کمکم از او دور میشوند و یا آهسته به نزدیکش میخرامند. این بستگی به نسبت جرم سیاره و جاذبه ستاره دارد. به میزان فاصله این دو هم ربط دارد. به اجرام دیگری هم بستگی دارد که بر سیاره تأثیر میگذارند.
در سیارهها ممکن است آب باشد و زندگی. خروش آبشارها و غوغای پرندگانِ نغمهخوان. ممکن است برگ کوچکی در سیاره کوچکی، از تنه درختی بزرگ جدا شود و بر آغوش رودی بزرگ و زلال بنشیند. ممکن است رقصکنان به سفرهای دور و درازی برود و شاید هم با گهواره موجها به دریا بپیوندد.
سیارهها همه چیز دارند بجز نور. دل سیارهها در جستجوی نور است. نورشان را از ستارهها میگیرند. ستارههایی که ذرهای آب و زندگی در وجودشان نیست. از نغمه پرندگان و رقص برگها چیزی نمیفهمند. احساس ندارند. اما منبع بیپایان روشنایی هستند.
روشنایی بیپایان ستارهها فقط از دوردستها زیباست. میشود بر بام خانهای کویری دراز کشید و تا خروسخوان صبح به چشمکهای سپید و زرینِ نور ستارهها نگریست. میشود در وصف آنها، شعر گفت. میشود زیباترین پردههای نقاشی را کشید. میشود دلانگیزترین ترانهها را سرود. حتی میتوان دستها را به سویشان دراز کرد.
اما ستارهها فقط از همین فاصله زیبایند. از دور. نمیتوانی مدارت را با آنها ثابت نگه داری. یا کمکم رهایت میکنند تا در فضای سرد میانستارهای ناپدید شوی، و یا آهسته آهسته ترا بخودشان نزدیک و نزدیکتر میکنند تا بسوزانندت.
این سرنوشت همه سیارههاست که یا از سرما یخ بزنند و یا از گرما بسوزند.