بروزرسانی ۲۸ اسفند ۱۳۹۸
میخواستی از ظلم بگویی، از ظلمی که چون غبار سیاه بر سر همه سایه افکنده است. میخواستی از خنجرهایی بگویی که همه بر پشت هم میزنیم و یکدیگر را میدریم و بیرحمیهایی که نسبت به هم روا میداریم. مایی که در سراسر تاریخ فرصتطلبهایی بودیم که با عمال ظلم همراهی و همدستی کردیم. مایی که با کرنش در برابر اقویا، خون ضعفا را میمکیم و در برابر چشمان همان ضعفا به آنان فخر میفروشیم. در این وضعیت غالب اجتماعی، تعداد کسانی که همدست ظلم و شریک جرم نشدند و خواستند حرکتی برای آگاهی و رهایی انجام دهند، کمتر از آنی بوده که تأثیری و حاصلی داشته باشند. قطره زلالی بودند که در اقیانوسی از تیرگی افتادند. پیشروهایی بودند که در باتلاق جهل و ارتجاع فرو غلطیدند. «گلی بودند که در جهنم روییدند».
میخواستی از قضا و قدر بنویسی که چگونه اعتقاد به تقدیر و سرنوشت، ما را تبدیل به آدمهای بیرحم و بیعاطفه و بیمسئولیت و بیوجدان کرده است. آدمهایی که از تماشای زجر دیگران لذت میبرند. آدمهایی که معضلات سیاسی و اجتماعی و اقتصادی را به چشم فرصتی برای کسب منفعت بیشتر مینگرند. آدمهایی که حتی میخواهند از بلاها و حوادث، و از رنج و درد و نیاز و بیماری و مرگ همنوعان خود، سود و منفعتی کسب کنند و پارهای از تن آنان را بکنند. آدمهایی که توجه نمیدارند در دنیای کوچک شده امروز، هیچ درد و رنجی نیست که به همگان سرایت نکند و به خودمان بازنگردد. آدمهایی که با ظاهری موجه و مهربانانه به هم لبخند میزنند و مردمداری میکنند و خود را معتقد سرسخت دیانت و ملیت نشان میدهند. آدمهایی که وطنپرستی و هر اعتقاد دیگری را پوششی برای سودجوییهای خود قرار میدهند. آدمهایی که هر بیست دقیقه یک نفر را و هر سال ۲۵۰۰۰ نفر را با ماشینهایشان میکُشند.
میخواستی بگویی کاش کمی از حیوانات وحشی میآموختیم و با مقداری پیشرفت از مرحله ماقبل توحش عبور میکردیم و به مرحله مدرن توحش میرسیدیم. میخواستی از بیارزشی جان انسان بگویی. میخواستی بازهم در تاریخ سیر کنی تا ببینی آیا در هیچ زمان و در هیچ دورهای جان انسانهای این سرزمین کمترین اهمیتی داشته است؟ میخواستی از غارتگری و تجاوزگری به حق دیگران بنویسی که عادت هزاران ساله ملتها و دولتهای ماست. میخواستی از فاشیسم و ناسیونالیسم هولناکی بنویسی که به تهدید تخریب «آثار باستانی» بیش از تهدید «جان انسانها» اهمیت میدهد.
میخواستی از انحطاط در دولت و جامعهای بگویی که دروغ و جنایت و وقاحت، سه مشخصه بارز و ممتاز آنست. میخواستی از وقاحت بگویی، که در چشمانت زل میزنند و دروغ میگویند و فریبت میدهند و اگر دروغ و نیرنگ و فریبشان را باور نکنی و با آن مقابله کنی، از هستی ساقطت میکنند. آری میخواستی از این مشخصه بارز عصر ما بنویسی که نامش در تاریخ خواهد ماند: «عصر وقاحت»!
میخواستی بگویی که هیچ عیبی در هیئت حاکمه نمیبینی، مگر آنکه عین آنرا در متوسط غالب افراد جامعه نیز دیده باشی. هیئت حاکمهای که «چکیده فضائل» همین جامعه است. میخواستی از «مسئولیت شهروندی» بنویسی و میلیونها نفری که گوش به دهان سلبریتیهای بیپرنسیبی دارند که اتفاقاً سخت با لودگیها و خلق و خوی ابتذالپرورشان سازگارند.
میخواستی بگویی که اندک دلسوزان و منتقدان اجتماعی ما، چقدر بخاطر واقعنگری و بخاطر آینهای که بر دست گرفتند، از چماقداران و ترولهای وطنی و مروجان خفقان و خشونت، دشنام شنیدند و آسیب دیدند و جان و زندگی و هستیاشان بر باد رفت. همانهایی که هرگاه خواستند حرفی بزنند یا چیزی بنویسند، سایه سرکوبگران را بر سر خود و بر سر زندگی و خانواده خود احساس کردند. میخواستی بگویی که هیچ حرکت اصلاحی یا انقلابی در سیاست و اجتماع به نتیجه نمیرسد، مگر آنکه متوسط غالب جامعه چماقهایشان را زمین گذاشته باشند.
میخواستی از جامعهای بگویی که به واسطه شبکههای نوظهور اجتماعی و امکانات اینترنتی، نقاب از چهره ظاهرساز خود برداشته و ادب و تربیت و شخصیت و هویت راستین خود را «چنانکه هست» و نه «چنانکه مینمایاند» به جهانیان نشان داده. میخواستی از آخرین قربانیان این جامعه بنویسی: از محققی تاریخدان و سیاستدان و رنج کشیده و زندان رفته و تبعید شده تا بانویی دلسوز و فرهیخته. آری میخواستی از هزاران هموطن نجیب و گل سرسبد آفرینش بنویسی که اینبار و از پس هزاران نمونه مشابه دیگر، به صفحه بانویی باآداب و فرهیخته و تربیت شده و با نزاکت و باشخصیت و باخانواده حملهور شدند و با «گنجینه ممتاز ادب پارسی» هر آنچه لایق خودشان و فرهنگ منحط خودشان بود، نثار او کردند. همان آدمهای خیلی باتمدن و خیلی اصیل و خیلی پُر مدعا که دائماً دوست دارند مجیز خود را بشنوند و مدالهای پرافتخار ادب و فرهنگ و شرافت و نجابت و لیاقت را بر مشتهای گره کرده و بر دهان باز و زبان زشتگوی خود آویزان کنند. میخواستی بگویی که هیچ چیز نمیتوانست به این راحتی و روشنی و به دست خودمان مشتمان را نزد جهانیان باز کند و ذاتمان را نشان دهد که چه در چنته ادب و فرهنگ داریم. مشتی شعار پوچ!
میخواستی از آینده بگویی، از بچههایی که آینده ندارند. از بچههایی که با آموزش و پرورش بیگانهاند. از بچههایی که در جامعهای فاسد و در میان درندگان در حال تبدیل به نیروی جنگی برای جنگهای آینده و یا در حال تبدیل به بردههای نظامهای بردهداری رو به تزاید هستند. بچههایی که کتاب را از دستشان میگیرند و تفنگ به دستشان میدهند. بچههایی که میخواهند برایشان «کارت اهدای عضو» صادر کنند تا ایران را «قطب» پیوند عضو در جهان کنند.
آری اینها هستند بچهها و آیندگانی که قربانی نسل حاضر و جامعه امروزند. جامعهای که سرزمین خود را به نفع استعمارگران به خاکستر نیستی و تباهی نشانده است. جامعه پرادعایی که هنوز به کمترین مرحلهای نرسیده که زباله خود را و آب دهان خود را در طبیعت و بر کف خیابان و در هر جایی که دلش میخواهد، نریزد و کشور خود را تبدیل به یک زبالهدانی بزرگ نکند؛ اما با این حال خود را شایسته بهترین حکومتها، بهترین نهادهای مدنی و بهترین روابط بینالمللی میداند. جامعهای که تحمل کمترین و کوچکترین انتقادی از خود را ندارد. جامعهای که آداب و رسومش و شیوه زندگانیاش و حتی جشنها و سوگواریهایش آکنده از مظاهر خشم و خشونت و آتش و خون است. جامعهای که به راحتی و در هر مراسمی، همدیگر را میکُشند و زیر دست و پا له و لگدمال و لگدکوب میکنند. همانهایی که حالا و بعد از خواندن این مطلب دارند مشتهایشان را گره میکنند و دهانشان را باز میکنند تا چند مشت و ناسزای دیگر نثار هر منتقد و معترضی کنند که عیبها را با صراحت و بدون پردهپوشیهای ملاحظهکارانه میگوید و آرزوی اصلاحشان را دارد.
آری میخواستی بنویسی که مغولها و تاتارها و خیلیهای دیگر، با لیاقت و همت خود و با رعایت چند اصل خیلی ساده انسانی، توانستند چه کشورهای زیبا و چه مدنیتهای درخشان و چه روابط فرهنگی و توسعه اجتماعی ارزشمندی پایهگذاری کنند. تا جایی که خیلی از ایرانیان آرزوی داشتن حق اقامت و خرید خانه در مغولستان و گرجستان و ترکیه و قبرس و تونس و کویت و قطر و امارات عربی متحده را دارند.
میخواستی بنویسی که دادگستریهای شهرهای کوچک ایران از فرط شلوغی، همچون شهرکهای بزرگ و پرجمعیت است، در حالیکه دادگستریهای ممالک دیگر و از جمله تفلیس پایتخت گرجستان از فرط خلوتی تبدیل به نمایشگاه آثار هنری شده است. همان گرجستانیهایی که بسی خوشحالند از اینکه دیگر جزو مملکت ایران نیستند و استقلالشان را از پس چند ده سال اسارت آغامحمدخانی جشن میگیرند(+).
میخواستی از «امید» و امید دادن بگویی، از کلمه نخنما و چندشآوری که عملاً مفهوم «خوشخیالی» و «امید واهی» را به خود گرفته و همواره دستمایه سادهلوحان و عوامفریبان برای بالا بردن آستانه تحمل تودهها بوده و جای «عمل» را گرفته است.
میخواستی خیلی چیزهای دیگر را بگویی و بنویسی. بارها نوشتی و بارها خط زدی. بارها از خود پرسیدی که برای چه کسی نوشتههایت را منتشر کنی؟ باز خودت را توجیه کردی که برای آیندگان. اما واقعیت اینست که دیگر انگیزه نوشتن نداری و اگر هم نوشته باشی، تمایلی به انتشارشان نداری و به مختصری قناعت میکنی. اکنون نوشتههایت را به کناری میگذاری و پناه میبری به «گرامشی». به او که هنوز حرفش و رنجش، حرف و رنج امروز بشریت است. به آن نظریهپرداز و مبارز ضد هژمونی که بر قله شرف انسانی ایستاده است. و نیز پناه میبری به «دودوک»، به آن ساز بیهمتا در بیان تنهاییها و رنجهای آدمی(+).
پاسخ یک دوست منتقد و خواننده دلسوز به مطلب بالا
با سلام و احترام خدمت استاد بزرگوارم. ابتدا آرزوی سلامتی برای شما و خانواده محترم دارم. مانند همیشه دنبالکننده نوشتههایتان در سایت «پژوهشهای ایرانی» هستم. گرچه دو-سه سالی است که کمتر مینویسید. اما من میخوانم. شاید هر روز نه، ولی هر وقت که بتوانم. مطالب قبلی و قدیمی را که نوشتهاید، بارها و بارها خواندهام و باز هم خواهم خواند. مدتی است میخواستم چند نکته را با شما در میان بگذارم. شاید چند نقد، که البته بسیار کوچکتر و بیسوادتر از آن هستم که جسارت نقد بر شما و نوشتههایتان را داشته باشم. به همین خاطر بنده را ببخشید و عفو نمایید.
اول اینکه، مدتی است کمتر مینویسید. شاید دیگر مثل سابق دل و دماغ نوشتن ندارید و شاید هم مشغلههای مهمتر دارید. نمیدانم دلیلش چیست، اما جامعه نیازمند نوشتههای شماست. دوم اینکه سیر تاریخی نوشتههای شما یک چیز وحشتناک را نشان میدهد: ناامیدی! چندین سال است که دنبالکننده مطالب شما هستم. تمام نوشتههای شما در سایت پژوهشهای ایرانی را بارها و بارها خواندهام و همیشه در هر کتابفروشی چشمم در قفسهها به جستجوی کتابهای شما بوده، گرچه فقط یکبار یکی از آنها را یافتهام. همیشه سایت شما را به دوستان، فامیل و همکاران معرفی و پیشنهاد میکنم و به همه میگویم اگر در فضای اینترنت یک سایت بهدردبخور و درست و حسابی به زبان فارسی باشد، همین است. در برخی مواقع در بحثها از شما نقلقول میکنم.
استاد عزیزم اما…، نوشتههای شما در سالهای قبل پر از امید بود، کمکم امید به گلهها تبدیل شد، به مرور زمان گلهها به نوعی بیان اعتراض با خوی تند شد، تا اکنون که رسیدید به ناامیدی کامل! مانند آخرین دلنوشتهاتان: «عصر وقاحت». بیان اعتراض به واقعیات جامعه ایرانی، آنهم با شجاعت کامل و صراحت لهجه، بدون کوچکترین استفاده از تعارفات رایج در ادبیات این سرزمین (مانند پیچاندن سخن در لفافه و اشاره و ایجاز و مجاز و تشبیه، و لخت از هرگونه آرایه و صنایع ادبیات فارسی) ذات نوشتههای شماست. چیزی که نیاز است و کمتر کسی (شاید هم هیچکس) به مانند شما اینگونه بیپروا بر خودمان نتاخته است. اما در گذشته، بعد از بیان واقعیات و تاختن بر پیکره پر از غرور خودمان، امید اصلاح داشتید. اما دیگر آن امید اصلاح در قلمتان جاری نیست.
استادم، جسارت این شاگرد ناآشنای خود را ببخشید، اما شما حق ندارید نا امید باشید. حق ندارید فکر کنید که یک عمر آب در هاون کوبیدهاید، حق ندارید مانند خیلی از روشنفکران، دلسوزان و مصلحان اجتماعی ایران، ناامید شوید و در نهایت به کنج عزلت پناه برید. اگر سبک زندگی شما، نگرش شما، مرام شما، قلم شما، فقط و فقط یک نفر را به خود آورده باشد، بس است. و شاید آن یک نفر هم من باشم .
چند سال پیش هم برای شما نوشتم که شما مرا بیدار کردید، طرز فکر مرا تغییر دادید، به ذهن آشفته و پر از سؤالم شکل دادید. حال چرا دم از ناامیدی میزنید؟ چرا کمتر مینویسید؟
دلم پر است از ناگفتهها، از نانوشتهها و افسوس که هنوز جرأت پاره کردن زنجیر روزمرگی زندگی را ندارم. شما نگرش را هدیه دادهاید، انگیزه را هم، منتظر هدیه «امید» شما هستم تا شاید ترس از حرکت کردن را کنار گذارم و شجاعت گذار از روزمرگی را جایگزینش نمایم.
در این زمانه اگر کورسوی امیدی هم هست، شما و امثال شمایید که شاید تعدادتان کمتر از هر زمان در تاریخ این مملکت باشد. پس ناامیدمان نکنید استاد. دم از عزلت و گوشهگیری نزنید. از «امید» نوشتن توسط شما «امید واهی» دادن و «خوش خیالی» نیست که به آنها اشاره کردهاید، بلکه واقعاً از جنس «امید» است. زیرا پایهاش بر اساس آگاهی و شرافت است. ستونهایش بر وجدان مردی استوار است که میتوانست با چاپلوسی و قلم فرسایی در راه مدح «نابزرگان بالانشین» بهترین زندگی مادی را داشته باشد، اما نه تنها اینکار را نکرده، بلکه بر عکس این راه را رفته است.
استاد گرانقدرم، دیگر نوشتههایتان را «خط نزنید»، چون هر خطی بر نوشتههای شما، خط بر روی امید و آرزوهای کسانی است که دل بر شما دارند و هنوز میشود رویشان حساب کرد.
در پاراگراف پایانی دلنوشته «عصر وقاحت» از خودتان سؤالی پرسیدهاید که «نوشتههایت را برای چه کسی منتشر کنی؟» اکنون من پاسخ میدهم: «برای من»!
ارادتمند همیشگی شما – محمدجواد خلج