متظاهرین به اخلاق و مذهب چگونه همنوعان و بستگان خود را غارت میکنند.
رنج خیانت به اعتماد فراتر از همه رنجهاست.
آرتور شوپنهاور در کتاب «در باب حکمت زندگی» مینویسد: «اشخاصی که شخصیت شریف و توانایی ذهنی دارند، معمولاً در ایام جوانی فاقد زیرکی اجتماعی هستند و قادر به شناخت ذات انسانها نیستند. آنان دیگران را با اصول اخلاقی خود ارزیابی میکنند و در نتیجه فریب میخورند و به نحوی گمراه میشوند. در حالیکه اشخاص فرومایه از طریق فریبگری به سرعت و راحت به خواست خود میرسند».
اشخاص شریف چون قلیل هستند، تنها و منزوی میمانند. اما اشخاص پست چون کثیر هستند و زبان آمیخته با دروغ و ریای همدیگر را میفهمند، معاشرتها و بدهبستانهای بسیار دارند. اشخاص پست از اشخاص شریف میهراسند و از آنان نفرت دارند و در برابر آنان احساس حسادت و حقارت میکنند. زیرا مثل خودشان فاسد یا همدست ظالمین و مفسدین نیستند و نقطه ضعفی ندارند که ناچار شوند در برابر ظلم و فساد دیگران سکوت اختیار کنند تا دیگران نیز متقابلاً در قبال ظلم و فساد آنان سکوت بورزند.
آن متظاهرین به مذهب لابد اینها را شنیدهاند که: «حقالناس، هم دستدرازی به اموال دیگران است و هم دستدرازی به حرمت و آبروی دیگران و تهمت و بدگویی علیه آنان». «نماز باطل است در خانهای که حتی یک آجر غصبی داشته باشد». «حقالناس با گذشت زمان و با مرگ صاحب حق از بین نمیرود و به ورثه منتقل میشود». «کسی که گرفتن حق خود را به تأخیر بیندازد، سرزنش نمیشود، سرزنش متوجه کسی است که به مال غیر تعدی و تجاوز کرده باشد و ادای آنرا به تأخیر انداخته باشد». «کسى که حقی از کسی تصرف کرده، باید آن حق را ادا کند و صاحب حق را از خود راضى کند و هیچ کسی (حتی اولیای خدا) و هیچ عملی (حتی شهادت در راه خدا) باطل کننده آن حق نیست». «حقالله با توبه بخشیده میشود ولی حقالناس را حتی خدا نیز نمیبخشد و فقط در دو صورت بخشیده میشود: یا حق را به صاحب آن ادا کنند و یا صاحب حق آنرا ببخشد».
خلاصه:
پدر یک خانه در علیشاهعوض شهریار و یک خانه در خیابان سبلان تهران داشت. خانه علیشاهعوض را فروخت تا در ساخت خانه بزرگ بلوار طالقانی اندیشه که من زمین و امتیاز آنرا از وزارت مسکن گرفته و سرمایه ساخت نداشتم، شریک شود. سپس خانه تهران را فروخت و با بخشی از آن سهم من از این خانه مشترک را خرید و با بخش دیگر آن خانهای در میدان گودی اندیشه به نام خواهرم خرید. من پس از فروش سهم خود به پدرم، خانهای در خیابان سوم اندیشه خریدم. سپس خواهرم روی سند خانه من وام کلانی گرفت که آنرا با من تقسیم نکرد. برای پدر یک خانه باقی ماند که همان خانه بزرگ بلوار طالقانی اندیشه باشد. مدتی بعد ایشان با اصرارهای خواهرم تصمیم گرفت که ارثیه خود را در زمان حیات تقسیم کند. به این منظور، این خانه را فروخت و با آن یک خانه به نام برادرم و یک خانه برای سکونت خودش ولی به نام خواهرم خرید تا بعد از خودش تماماً به او برسد. یعنی در مجموع، پدر ارثیه خود را در زمان حیات به این شکل تقسیم کرد که دو خانه به نام خواهرم و یک خانه به نام برادرم خرید و خانه خیابان سوم را که متعلق به من و سهم من از مشارکت با ایشان بود، به نحوی باورنکردنی به حساب سهمالارث من گذاشت.
در این میان آنچه که برایم رنجآورتر است، نه پایمال کردن حق مادی من، که پایمال کردن حق معنوی و آبروی من بود. رنج دروغهایی که خواهر و پدر (به تحریک خواهر) برای توجیه حقخوری خود به من نسبت دادند از رنج حق غصب شده، دردآورتر است. اینکه هم حق کسی را غصب کنند و هم حیثیت او را لکهدار سازند، به جسارت و گستاخیای در حد اعلاء نیاز دارد. رنج خیانت به اعتماد من و سوءاستفاده از نهایت خوشبینی که به آنان داشتم، فراتر از همه رنجهاست. این برای من مهم است که از خود در قبال دروغها و بهتانها، به هر نحوی که بتوانم، اعاده حیثیت کنم.
مشروح:
در آن سالهایی که با رنج فراوان سراسر ایران را برای مطالعات میدانی و نیز برای کتاب فرهنگنامه عکس ایران گام مینهادم، و در آن سالهایی که شبهای سرد زمستان را در چارتاقیهای دورافتاده به اندازهگیری سپری میکردم تا به هنگام طلوع خورشید پی به ملاحظات خورشیدی در آنها ببرم، و در آن ایامی که دنبال علم و آگاهی بودم و کلمه به کلمه میچسباندم تا نوری هرچند اندک بر تاریکیهای تاریخ و فرهنگ ایران بتابانم و پرده از ظلمهای تاریخی علیه انسان بردارم، نمیدانستم که نزدیکترین نزدیکانم در این فکر هستند که چگونه میتوانند به من اجحاف کنند و حق من و خانواده مرا غصب کنند و بربایند.
رنجهای انسان نباید با خودش به گور بروند، بلکه باید ثبت شوند و تجربه نسلهای بعدی گردند. چرا باید مثل همیشه سکوت کرد و رنجهای خود و اطرافیان خود را فرو خورد؟ چرا باید ساکت ماند تا ظلمها به نفع ظالمان به فراموشی سپرده شوند؟ چرا باید فرصت داد تا ظالمانِ همدستِ اقویا جای خود و اعمال خود را با مظلومان عوض کنند؟ چرا باید اجازه داد تا دیگران از سکوتها و گوشهگیریها به نفع دروغپردازیهای خود سوءاستفاده کنند؟ چرا باید فرصت داد تا پدری را ناجوانمردانه نزد فرزندانش تحقیر و تخریب کنند؟ کسانی که به نزدیکترین بستگان خود رحم نکنند، به هیچ احد دیگری نیز رحم نمیکنند.
در این گفتار به موضوع حق پایمال شدهام در خانه بلوار طالقانی اندیشه (خیابان شاهد) و سه موضوع دیگر میپردازم که قبلاً آنها را شفاهاً و کتباً با پدرم در میان گذاشته بودم و بطور مستقیم یا با واسطه برای عده دیگری فرستاده بودم. نامهها و درخواستهایی که تاکنون بدانها پاسخ و ترتیب اثری داده نشده است.
ابتدا باید اعتراف کرد که پدرم همیشه نسبت به من و دیگران کمک و حامی بود و اگر لازم بود و امکانش را داشت از کمکهای مالی دریغ نداشت. قدر این کمکهایش را که نثار همه میشد، همیشه باید دانست. ولی به ایشان انتقادی نیز وارد است که در خیلی موارد، هر تصمیمی را حتی اگر به سرنوشت دیگران مربوط میشد، و بخصوص وقتی پای خواستههای خواهرم در میان بود، خودش با خطدهی او و ناتوانی از مخالفت با او، بدون هیچ بحث و گفتگویی اتخاذ میکرد و از هر توضیحی طفره میرفت. من نیز بخاطر روحیه کمرویی و مراعاتهای بیجا، ساکت میشدم.
در دهه ۱۳۶۰ اینگونه بود که وزارت مسکن به اشخاص واجد شرایط خانهای به قیمت بسیار ارزان در یکی از شهرکهای اقماری شهرها میداد. زمین این خانهها به عرف آن زمان، رایگان بود (چرا که زمین را متعلق به خدا میدانستند) و فقط مبلغ ناچیزی به عنوان قیمت منطقهای زمین و هزینههای اداری دریافت میکردند. وزارت مسکن روی این زمینها، بطور انبوه خانههای یک طبقۀ نیمهتمام و سفتکاری شده میساخت و با قیمت ارزانی به متقاضیان واجد شرایط میداد تا آنها آنرا با سرمایه خود و مشارکت بانکی تکمیل کنند. آن خانهها در ابتدا فاقد سند بودند.
من در سال ۱۳۶۶ که واجد شرایط «خانه اولی» بودم، از مجری تکمیل شهرک نیمه تمام اندیشه وابسته به وزارت مسکن، درخواست واگذاری مسکن کردم. با پیگیریهای فراوان و اخذ اقرار محضری به تاریخ ۲ خرداد ۱۳۶۶ به درخواست من پاسخ مثبت داده شد و قرار شد یکی از قطعات به من واگذار شود. به عنوان اولین اقدام، گفته شد که مبلغ ۴۵۳۰۰۰ تومان طی سه نوبت به حساب وزارت مسکن واریز شود.
من به دلیل ناتوانی مالی و برای تأمین آن مبلغ، از پدرم درخواست کردم که با من در این خانه شریک شود. امتیاز زمین و خانه و مدیریت ساخت و کارهای کارگری تا جایی که بلد بودم، با من باشد و تأمین سرمایه با ایشان. پدرم به این منظور خانهای که در علیشاهعوض (شهریار) داشت را به مبلغ حدود ۷۵۰۰۰۰ تومان فروخت. با ۱۰۰۰۰۰ تومان آن بدهی قبلی عمویم را داد، مقداری را صرف مخارج دیگر کرد و ۶۲۳۰۰۰ تومان آنرا خرج شراکت با من برای خانه واگذاری شده از وزارت مسکن نمود. (ماجرای فروش آن خانه و چک برگشتی خریدار، داستانی جداگانه دارد).
در تاریخ ۳ آذر ۱۳۶۶ اولین پیشپرداخت را به حساب وزارت مسکن واریز کردم و در تاریخ ۷ آذر ۱۳۶۶ به موجب قرارداد شماره ۳۵۷۷/۴ش یکی از قطعات تعیین شده در شهرک اندیشه با شرایط مندرج در قرارداد به من واگذار شد.
برای انتخاب و واگذاری این قطعه، مهندس نوربخش (مسئول وظیفهشناس و شریف و درستکار در دفتر اندیشه)، چند قطعه را که هنوز تحویل متقاضیان نشده بودند، از روی نقشه و نیز از نزدیک در محل نشانم داد و انتخاب یکی از آنها را به عهده خودم گذاشت.
آن موقع، شهرک اندیشه بصورت چهار دیواری بود و در انتهای همه خیابانهای شرقی و غربی دیوار کشیده بودند و پشت دیوارها بطور کلی بیابان بود و خارج از محدوده به حساب میرفت. ورود به شهرک فقط از طریق ابتدا و انتهای بلوار اصلی که امروز بلوار دنیامالی نامیده میشود، امکانپذیر بود. همه خانهها یک طبقه بودند و اجازه ساخت طبقه دوم و حتی راهپله به هیچکس داده نمیشد. چیزی به اسم بلوار طالقانی وجود نداشت. خانههای انتهای خیابانها که مشرف به آن بیابان بودند، بخاطر ناامنی کمتر مورد توجه قرار میگرفتند.
اما من فکر میکردم که این دیوارها در آینده برچیده میشوند. در نتیجه قطعهای را انتخاب کردم که ۳۴۰ متر مساحت و ۱۷۰ متر زیربنا داشت و ۲۴ متر آن مشرف به آن بیابان بود. این ۲۴ متر بعداً تبدیل به ۲۴ متر بر باارزش در بلوار طالقانی شد.
من آن هنگام با اشتیاق و علاقه زیاد برای این خانۀ نیمهکاره نقشه سیمکشی و لولهکشی و امثال اینها را میکشیدم. پدر همیشه از این خانه با عنوان «خانه رضا» نام میبرد و من همیشه میگفتم که این فقط خانه من نیست.
در آن موقع تا فاصله صد متری این خانه، هیچ خانهای تکمیل نشده بود و بجز یک خانه، در هیچ خانهای کسی ساکن نبود. در محله ما نه آب وجود داشت نه برق و نه گاز و نه تلفن. در کوچه حتی تیر و سیم اصلی برق و لوله اصلی آب وجود نداشت و میبایست آب مورد نیاز را از شیر آبی در فاصله ۴۰۰ متری تأمین میکردم.
عموی مرحوم (که از سال ۱۳۶۱ در اندیشه ساکن بود) مرتب به پدرم میگفت من میدونم با چنین پول کمی به این خانه سند نمیدهند و پولتان هدر رفته است.
کارهای اولیه تکمیل خانه، بلافاصه بعد از تحویل این زمین و ساختمان نیمهکارهاش شروع شد. من به تنهایی (و گاهی همراه با بهروز) مرتباً و در نوبتهای چند روزه در آنجا اتراق میکردم و کارهای ابتدایی بنایی را انجام میدادم: بالا کشیدن خاک به پشتبام برای زیرسازی آسفالت، پر کردن کف خانه که حدود یک متر با کف کوچه تفاوت ارتفاع داشت، نصب ناودان، گودبرداری از حیاط، سیمکشی ساختمان که خودم انجام دادم، نصب نورگیر سقف، نصب سنگهای قرنیزهای پنجره و انواع کارهای دیگر. (این کارها را در دوران نوجوانی و جوانی طی کمکهای یدی و کارگری در ساخت خانه پدری در علیشاهعوض و ساخت خانههای سه عمویم مقداری یاد گرفته بودم و بعدها نیز در تکمیل و بازسازی خانه خواهرم بکار بردم).
اغلب روزهای سال ۱۳۶۷ به تنهایی از خیابان سبلان تهران به اندیشه میرفتم و کارهای خانه را پیگیری میکردم یا خودم انجام میدادم. آن موقع ماشین نداشتم و رفت و آمد به اندیشه بخاطر سکنه کم و مسیر فرعی و خلوت، بسیار سخت بود. شبها را در تاریکی و سکوت و بیآبی و بیبرقی سپری میکردم و در آن خاک و خُل و بادهای تند اندیشه، درز آجرهای جایی را که قرار بود حمام شود، با خردهریز پر میکردم و میخوابیدم. در اندیشه بطور کلی فقط چند مغازه وجود داشت: یک نانوایی، یک قهوهخانه، دو بقالی، و یکی دو مغازه دیگر. عمو گفته بود در حین ساخت خانه نباید به خانه من بیایی یا چیزی از من بخواهی.
اکنون پدر فقط ۱۷۰۰۰۰ تومان از پول فروش خانه علیشاه عوض برایش مانده بود و سعی میکردم تا جای ممکن هر جور کار کارگری و عملگی را خودم بکنم. پدر هم در پر کردن کف خانه خیلی زحمت کشید. اما این پول بزودی تمام شد و کارها متوقف ماند. همه امیدمان به این بود که پول بانک برسد. عمو میگفت من میدونم که به شما وام نمیدهند.
در تاریخ ۲ آبان ۱۳۶۷ وزارت مسکن طی نامهای به دفترخانه اسناد رسمی شماره ۱۰ فردیس اجازه داد که سند خانه که سند دست اول آن بود و سند مادر آن به نام وزارت مسکن بود، به نام من تنظیم و صادر شود. اکنون سند رسمی خانه به نام من صادر شده بود.
در همان ایام از بانک صادرات علیشاهعوض درخواست وام کرده بودم. آن موقع چون سود بانکی را حرام میدانستند، بانکها نوعی کلاه شرعی به اسم مشارکت مدنی درست کرده بودند. میگفتند بانک با شما قرارداد مشارکت مدنی میبندد. به مرور که خانه تکمیل میشود، نماینده بانک از مراحل آن بازدید میکند و سپس بخش دیگری از پول پرداخت میشود. یکسال بعد از آنکه خانه تکمیل شد، بانک ارزش خانه را حساب میکند و سهم خود را بطور اقساط ۱۵ ساله به شما میفروشد.
بعد از پیگیریها و رفتوآمدهای زیاد، بالاخره اولین بخش وام از مجموع آن که کلاً حدود ۴۰۰۰۰۰ تومان بود، پرداخت شد و کارهای تکمیل خانه مجدداً آغاز شد. به مرور که خانه تکمیل میشد، بانک بخش دیگری از وام را پرداخت میکرد. راه من دور بود و بنا و گچکار و مقنی و شیشهبر و آسفالتکار و نصاب در و پنجرهها و دیگران، بینظم و بدقول. سرکشی به آنها و پیگیری کارها و خرید مصالح ساختمانی و کارگری در کنار آنها، کارهایی بود که میبایست چند روز در هفته صرف آنها میکردم.
تکمیل خانه تا سال ۱۳۶۸ طول کشید و در مجموع با کلیه مخارج حدود یک میلیون تومان از محل فروش خانه علیشاهعوض و وام بانکی، صرف آن شد. پدرم همیشه به همه میگفت که کلاً یک میلیون تومان سرراست خرج خانه شد. البته خانه هیچگاه به معنی امروزی تکمیل نشد. حیاط محوطهسازی و موزائیک نشد و دست نخورده ماند، در و دیوارها رنگ نشدند، نمای ساختمان روکش سادهای از سیمان بود، بعضی از درهای فلزی دست دوم خریداری شدند.
آب و برق و تلفن هم به مرور آمد. خانه را که دیگر میشد بهرغم کمبودهایش در آن زندگی کرد، اجاره دادم و اجارهاش را صرف بخشی از وجه اجاره خانه و دفتر کار مشترک در تهران کردم و طبقه دوم خانه پدری در خیابان سبلان را ترک کردم. البته نصف این اجارهبها متعلق به پدر بود که از روی لطف از من نمیگرفت.
برای خودم از قبلترها برنامهای ریخته بودم. دلم میخواست ایده تألیف و انتشار کتابهای مصور ایرانشناسی را عملی کنم. برای اینکار احتیاج به سرمایه و کتابخانه و تجهیزات عکاسی داشتم که پیش از آن به همین منظور ماشینم را فروخته بودم و پول آنرا صرف خرید مقداری وسایل کار کرده بودم تا بتوانم ضمن انجام کارهای عکاسی و فیلمبرداری متفرقه و تأمین مخارج زندگی، سرمایۀ تألیف و انتشار کتابها را نیز تأمین کنم. اما کار بخوبی و با موفقیت پیش نمیرفت.
در اواخر سال ۱۳۶۸ که در حال نقل و انتقال مستأجر بودم، پدر تصمیم گرفت تا خانه خیابان سبلان را ترک کند و به اندیشه برود و در خانهای که تاکنون آنرا «خانه رضا» مینامید، ساکن شود. بدون آنکه رضایت داشتن یا نداشتن من اهمیتی داشته باشد. از آن هنگام، عبارت ضالۀ «خانه رضا» برای همیشه تحریم و فراموش شد و شاید فقط در خاطره بعضی از اقوام باقی مانده باشد.
استقرار پدر در اندیشه موجب شد که دیگر نتوانم آن خانه را اجاره دهم و اجارۀ پرداختی متقابل خودم را تأمین کنم. ولی پدر بخشی از اجارهبهای خانه خیابان سبلان را به جبران آنکه نیمی از خانه اندیشه متعلق به من بود، به من میداد. این پرداختی به مدت دو سال، یعنی تا اوایل سال ۱۳۷۱ که خودم هم به اندیشه رفتم، ادامه یافت و سپس قطع شد.
اوایل سال ۱۳۷۰ بطور توافقی و با بخشیدن مهریه از سوی همسر اولم که همراه با برادرانش زندگیام را به تمام معنا سیاه کرده بود، جدا شدم. آن جدایی با اینکه رنج زندگی مشترک را خاتمه داد، ولی سرآغاز یک سری رنجهای دیگر شد. به اجرا گذاشتن مهریه یکی از آنها بود و بعد دانستم که زن میتواند به نحو مسخرهای مهریه را ببخشد و طلاق بگیرد ولی تا سه ماه بعد، مجدداً آنرا مطالبه کند و به اجرا بگذارد. (ماجرای تحریکات و آتشافروزیهای بعضی دشمنان دوستنما که از شکست و طرد و تحقیر ما لذت میبردند و آسیبهایی که آنها در این مورد و موارد بسیار دیگر به زندگی من زدند و نزاعها و فتنههایی که از روی سادگی من و اعتمادی که به آنها داشتم، به راه میانداختند و خود را موذیانه کنار میکشیدند، داستان عبرتآموز و جداگانهای دارد).
مأموران اجرا با چشمان وقزدۀ گرسنه و حریصشان مثل ملخهایی که کشتزاری را در چند دقیقه تبدیل به بیابان میکنند، ناغافل به خانه و دفتر من ریختند و جلوی چشم من و دخترم بسیاری از وسایل کار و خانه را تاراج کردند و با خود بردند (بجز بعضی اقلام ضروری زندگی و نیز یک دوربین به عنوان وسیلۀ معاش).
اقساط ۱۵ ساله وام بانکی از حدود اواخر سال ۱۳۷۰ معین شد. چون قسطبندی مشارکت مدنی بانک مدتی عقب افتاده بود، بانک تقاضای ۱۰۰۰۰۰ تومان خسارت کرد و من که بخاطر مشکلات شغلی و خانوادگی مسئول آن تأخیر بودم، با رهن دادن یک اطاق از خانه و دفتر کار مشترکم، تأمین و پرداخت کردم. سپس پدرم پرداخت اقساط وام را که بنا به قرار قبلی که امتیاز خانه و مدیریت ساخت و کارهای کارگری آن با من و خرج آن به عهده ایشان بود، عهدهدار شد.
در حدود همان ایام تصمیم احمقانهای گرفتم: نزول گرفتن مبلغ ۱۰۰۰۰۰ تومان از همسر خواهرم با این قرار که ماهانه ۳۰۰۰ تومان سود به او بدهم. پرداخت سود بسیار با سختی انجام میشد و اغلب ماهها بعد از پرداخت اجاره و پول نزول، چیزی برایم باقی نمیماند. باید دانست که حقوق پایه در آن زمان حدود ۶۰۰۰ تومان بود.
اما تلاشها و مقاومتهای بعدیام هم با شکست مواجه شد و ذره ذره آب میشدم و نتوانستم خود را از امواج بلایا نجات دهم. در اوایل سال ۱۳۷۱ بطور کامل ورشکسته و نابود شدم. بدون اینکه حتی یکی از آن کتابها را آماده کرده باشم. آنگاه خانه و دفتر کار مشترک اجارهایام در تهرانپارس را ترک کردم و از روی ناچاری به همان خانهای رفتم که قبلاً «خانه رضا» نامیده میشد و حالا اشغال شده بود و من در حکم مهمانی ناخوانده و خجالت زده بودم.
در همان اوایل سال ۱۳۷۱ و هنگام ورشکستگی و فلاکت من، خواهرم به پدرم گفت که اگر رضا فوراً اصل پول نزولی حسن را پس ندهد، او مرا طلاق میدهد. پدرم هم که همیشه خواهرم برایش در اولویت اول و آخر قرار داشت، به من گفت که هرطور شده باید این پول را جور کنی وگرنه زندگی خواهرت در خطر است. تقاضای من از آنها برای کمی مهلت بخاطر تنگدستی به جایی نرسید. تنها چیز باارزشی که برایم مانده بود، دوربینی بود که مأموران اجرا آنرا به عنوان «وسیله معاش» از توقیف استثناء کرده بودند، اما نزدیکان حاضر نشدند آن اسباب معاش را استثناء کنند. آنرا فروختم و وجهش را تمام و کمال به آنها دادم. بعد از آن لحظه، وقتی قدم در خیابان گذاشتم، در عین احساس بدبختی، چقدر احساس سبکبالی و آزادی میکردم.
در آن ایام، چند ماهی را بطور رایگان و به جهت کمک (و مدت کوتاهی در ازای روزی ۲۰۰ تومان) در درمانگاهی که برادرم راه انداخته بود، کار میکردم. چون دوره کمکهای اولیه و تزریقات و پانسمان را در سال ۱۳۶۱ در هلال احمر گذرانده و به جبهههای جنگ اعزام شده بودم و نیز در سال ۱۳۶۳ در ایام سربازی در جبهه تجربه کرده بودم. اما بزودی آنجا را به دلایلی ترک کردم.
از همان زمان، با تصمیمی مجدد و با ارادهای نیرومند و با اینکه از لحاظ مالی روزهای بسیار سختی را میگذراندم، ایده کتابها را شروع کردم. در چند مؤسسه تبلیغاتی و انتشاراتی بطور کارمزدی مشغول کار عکاسی و ویراستاری شدم و مطالعات و تحقیقات مرتبط با کتابها را با جدیت بیشتری ادامه دادم.
در تابستان سال ۱۳۷۲ اولین بخش از کتابهایی که مدتها آرزوی انتشارشان را داشتم، درست همزمان با تولد پسرم و با عنوان «دائرهالمعارف عکس ایران، جلد اول، دروازههای ایران» منتشر شد (تولد پسرم نیز داستانی جداگانه و عبرتآموز دارد).
در پاییز سال ۱۳۷۲ و بخاطر انبوه مصائبی که در «خانۀ رضا» میکشیدیم و «اضافه» به حساب میآمدیم و میتوان گفت که از «خانه رضا» بیرونمان کردند، چند ماهی را به امید گشایش در کار و زندگی به مشهد رفتیم. در مشهد بود که جلد دوم و سوم کتاب که محتوای آنها قبلاً تا حد زیادی آماده شده بودند، به شکل معجزهآسایی و با کمک فنی انجمن عکاسان جوان مشهد (آقای گیلانیفر) و کمک مالی یک کتابفروش مشهدی و همکاریهای دلسوزانۀ چاپخانه روزنامه قدس مشهد که همیشه مدیون محبت و لطف بیدریغ همۀ این «غریبهها» هستم، منتشر شدند.
از آنروز تاکنون روند تألیف و نشر کتابهایم بهرغم مشکلات متعدد، هیچگاه متوقف نشده است. کتابها و دستاوردهای علمی و انسانی که همگی مشهور و شناخته شده هستند و مورد اقبال وسیع در کشور قرار گرفتند. اکنون علاوه بر کتابها، دارای خانواده و همسر و اولاد و عروس و داماد و نوههایی هستم که همگی آنها اشخاصی درستکار و زحمتکش و شریف و حلالخور هستند و به همهاشان افتخار میکنم و بهترین محیط خانوادگی را داریم. (ماجرای تألیف و چاپ این کتابها و نیز ماجراهای نوروز ۱۳۷۳ و بازنشستگی پدر و انحلال درمانگاه برادر و بیماری چند ماهه مادر، و یکی از همان دشمنان دوستنما که در آن شرایط ناگوار ما، مهمان دیگری را همراه خود کرده بود و سرزده و ناغافل در ساعت هشت صبح زنگ خانه ما را زده بود، داستانی عبرتآموز دارند).
در تابستان سال ۱۳۷۳ به پدر پیشنهاد دادم که سهم من از «خانه رضا» را خریداری کند. قیمت روز خانه شش میلیون تومان بود و نصف آنرا که سه میلیون تومان باشد، پدر از محل فروش خانه خیابان سبلان به من پرداخت کرد و من با آن مبلغ خانه خیابان سوم اندیشه را خریدم و در آن ساکن شدم.
پدر میگفت که خانه خیابان سبلان را متری ۲۵۰۰۰ تومان و در مجموع سه میلیون تومان فروخته است. اما برخی قرائنی که به تازگی هویدا شده، حاکی از آنست که آن خانه به مبلغ بیشتری فروخته شده و پدر مابقی آنرا بطور پنهانی به خواهرم بخشیده که آنها با آن مبلغ، خانه میدان گودی اندیشه را خریدند. صحت و سقم این موضوع نیاز به بررسی و مراجعه به قولنامه خانه خیابان سبلان را دارد که تاکنون مخفی نگهداری شده و جز خودشان کسی آنرا ندیده است. همچنین از طریق دادههای وزارت مسکن و مرکز آمار و نیز کارشناسی قیمت روز املاک مشابه در همان تاریخ قابل تعیین است. کاری که من انجام داده و متوجه شدهام قیمت زمین و خانه کلنگی در سال ۱۳۷۳ در کوچههای مشرف به خیابان سبلان حدود ۴۰۰۰۰ تا ۵۰۰۰۰ تومان بوده است و نه ۲۵۰۰۰ تومان ادعایی ایشان.
بسیار تأسفبار است که پدری نیمی از بهای خانهاش را پنهانی به دخترش بدهد و سپس بطور علنی اعلام کند که کل آنرا به پسرم دادم.
این تقسیم شراکت بین من و پدر فقط بر اساس زمین و امتیاز خانه که متعلق به من بود و پولهایی که پدر خرج کرده بود (شامل وجه فروش خانه علیشاهعوض و پرداخت اقساط وام)، انجام گرفت و آیندهنگری در انتخاب زمین و نیز کارها و زحمات یدی چند ساله من به هیچ کجا حساب نشد. چنانچه آیندهنگری من در انتخاب زمین نبود، ارزش این خانه در زمان فروش بسیار کمتر میبود و چنانچه مدیریت امور و کارگریهای من که هیچ وجهی بابت آنها پرداخت نشد، نمیبود، هزینه ساخت این خانه حدود بیست درصد بیشتر از آن مبلغ یک میلیون تومان میشد.
البته آن خانه خیابان سوم اندیشه که آنرا از محل فروش سهم خود از خانه بلوار طالقانی به پدر خریداری کردم نیز نقائص زیادی داشت. مثلاً بخشی از حیاط بدون دیوار بود، آسفالت سقف تخریب شده بود، لولهکشی گاز نشده بود، و کمبودهای دیگری که مترصد دریافت وام تعمیرات مسکن بودم که آن نیز چنانکه در پایینتر شرح میدهم، فرصتش از من گرفته شد.
از آنجا که سند خانه بلوار طالقانی به نام من بود، قرار شد که خانه خیابان سوم به نام پدر باشد. یعنی حالا خانه طالقانی متعلق به پدرم و به نام من و خانه خیابان سوم متعلق به من و به نام پدرم بود.
در تاریخ ۷ آذر ۱۳۷۳ من خانه بلوار طالقانی را بدون هیچ عذر و بهانهای در دفترخانه به نام پدرم کردم. اما خانه خیابان سوم کماکان به اسم پدر باقی ماند. عمو به پدر گفته بود گمون نمیکنم رضا بیاد و این خانه باارزش را به نام شما کند. همان خانهای که قبلاً بیارزشتر از آن دانسته میشد که به آن سند و وام دهند.
در سال ۱۳۷۹ خواهرم اینها خواستند تا خانه خیابان سوم بطور صوری به نام آنها شود تا بتوانند روی آن وام کلان و کمبهرهای بگیرند. چون خانه به نام پدرم بود، ایشان در تاریخ ۸ آذر ۱۳۷۹ خانه را به نام آنها کرد و در تاریخ ۱۹ آذر ۱۳۷۹ بخاطر اصرارهای من، از آنها وکالت گرفت و آن وکالت را با تأخیر زیاد و در تاریخ ۱۱ اسفند ۱۳۷۹ به نام من کرد. آنها این وام را روی خانه من گرفتند و برخلاف قرار و برخلاف عرف رایج جامعه، آنرا با من تقسیم نکردند و آنرا یکجا بالا کشیدند. اینچنین بود که فرصت دریافت وام برای من سوخت و آنها آن وجه را بدون هیچ تعارف و خجالتی صرف خرید مغازه کردند و به روی خودشان نیز نیاوردند.
در سال ۱۳۸۱ من خانه خیابان سوم را فروختم و با وجه آن دو آپارتمان فعلی را خریدم (فروش آن خانه و خرید این آپارتمانها نیز داستان جداگانهای دارد).
ضربه نهایی:
در سال ۱۳۸۶ بر اثر فشارها و جوسازیها و دروغپردازیهای روزافزون، چیزی از «خانه رضا» باقی نمانده بود. بعدها چنین دانستم که چنین ادعا و اعلان میشده که هم خانه بلوار طالقانی و هم خانه خیابان سوم، هر دو از اول مال پدرم بوده، چون پولش را ایشان داده، و خانه خیابان سوم را هم پدر به عنوان سهمالارث زودهنگام برای رضا خریده بوده است. در نتیجه، اصل شراکت من و پدرم بطور کلی انکار میشد و نادیده گرفته میشد.
این امری طبیعی و متداول است که بعضی جوانان «خانه اولی» هستند که سرمایه کافی برای تهیه خانهای که وزارت مسکن به قیمت ارزان در اختیارشان میگذارد را ندارند. در این موارد معمولاً پدرانشان این سرمایه را یا بصورت بخشش یا بصورت شراکت تأمین میکنند. اما هیچ پدری خود را صاحب کل آن خانه قلمداد نمیکند.
اما جالب و دردناک است که پدرم خانه خیابان سوم که حاصل سهم شراکت من با ایشان و آنهمه رنج و زحمت در ساخت خانه بلوار طالقانی بود را به حساب سهمالارث من گذاشت. به عبارت دیگر، سرمایهای که برای ساخت آن زمین باارزش صرف کرده بود را نه به حساب بخشش گذاشت و نه به حساب شراکت. بلکه خود را صاحب کل و اختیاردار آن دانست.
اگر حق «خانه اولی» من و واگذاری خانه دولتی به قیمت بسیار ارزان به من در میان نبود (و بخصوص قطعهای که من با آیندهنگری انتخاب کرده بودم) پدرم نه با یک میلیون، که با چند برابر این مبلغ نیز نمیتوانست چنین خانهای را به نرخ آزاد خریداری کند. قیمت این خانه در همان سال ساخت، حدود سه میلیون تومان بود. هزینهای که پدر کرده بود، آنقدر کم بود که عمو همواره میگفت با چنین پولی به شما زمین و خانه معتبر و سنددار نمیدهند.
به هر حال موعد ضربه نهایی که سالها دور از چشم من برایش زمینهچینی و توطئه شده بود، فرا رسید. در سال ۱۳۸۶ که نقطه اوج فعالیتهای تحقیقی و تألیف کتابها و مقالات و سفرهای پژوهشی برای سازههای خورشیدی و کلاسهای آموزشی و سخنرانیها و سمینارها و برنامههای رادیویی و دیگر فعالیتهای علمی و فرهنگی من بود، نقطه اوج توطئههای آنان نیز بود.
در همین سال بود که پدر تحت فشارها و اصرارهای خواهرم و بهرغم مخالفت من تصمیم گرفت که ارثیه خود را در زمان حیات تقسیم کند. به این منظور، خانه بلوار طالقانی (یعنی همان خانۀ رضای سابق) را فروخت و با بخش اعظم وجه آن یک خانه به نام برادرم و یک خانه برای سکونت خودش ولی به نام خواهرم خرید تا بعد از خودش تماماً به او برسد.
من به دلیل سادگی و خوشبینی و اعتماد کاملی که به آنان داشتم تا مدتها قادر به درک آنچه اتفاق افتاده بود، نمیشدم. بعد از آن نیز بخاطر روحیۀ کمرویی و مراعاتهای بیجا و احساس خجالت از بیان خواسته، روی آنرا نداشتم که جز به اشارهای مختصر و گاهبهگاهی، اعتراضی بکنم و انتظار بکشم. صحبتها و اعتراضهای بینهایت ملایم و خصوصی که هیچگاه پاسخی جز ترشرویی و وادار کردن به صبر و سکوت و اطاعت در پی نداشت. پدر چنین میگفت که قرار است خواهرم متقابلاً به او وکالت دهد. عملی که بعدها مشخص شد هرگز انجام نشده و مستمسکی برای کشاندن من به سکوت و صبر و انتظار بوده است.
پس در مجموع، پدر ارثیه خود را در زمان حیات به این شکل تقسیم کرد که دو خانه به نام خواهرم و یک خانه به نام برادرم خرید و خانه خیابان سوم را که متعلق به من و سهم من از مشارکت با ایشان بود، به نحوی باورنکردنی به حساب سهمالارث من گذاشت. آنگاه پس از این تقسیم ارثیه خیلی عادلانه! نزد قوم و خویشها و دوستان و آشنایان چنین شایع و تبلیغ شد که اسماعیلآقا برای هر سه اولادش «به عدالت و تساوی» خانه خرید!
چنین بود که حق من و فرزندانم به خواهرم داده شد. چنین بود که اعتراض اندک و انتظار فراوان من بیحاصل بود و نه پدرم و نه هیچکس دیگر هرگز با من وارد گفتگو و حساب و کتاب و کسب رضایت و سازش و توافق طرفین نشدند و هر کار که دلشان میخواست انجام دادند. بریدند و دوختند و پوشیدند. به همین راحتی بود که حق من و فرزندانم به کام اژدها رفت و من همیشه افسوس میخورم که چرا برای ساخت خانهام با یک فرد غریبه شریک نشدم. آن فرد غریبه شاید مقداری به من اجحاف میکرد، اما کل حق مرا تصاحب نمیکرد.
این تبعیضها را پدر به این دلیل مرتکب میشد که هیچگاه نمیتوانست در هیچ امری با خواهرم و خواستههای نابجای او مخالفت کند و اکنون هم در جواب اعتراضهای من میگوید که نمیتواند در این زمینه حرفی به خواهرم بگوید.
پس از چنین اعمالی، طبیعتاً لازم بود تا این اجحافها و حقخوریها نزد دیگران توجیه شود و مشروع جلوه کند. گوشهگیری و ارتباط اندک من با آشنایان و احتراز من از هرگونه خودنمایی و ریا و ظاهرسازی، به نفع آنان تمام شد که به انواع و اقسام ریاکارهایها و ظاهرسازیهای اخلاقی و مذهبی «آراسته» بودند و توانستند در غیاب من هر دروغی را که دوست داشتند (حتی اگر متضاد هم بودند) به دیگران بگویند تا بتوانند وجهه حق به جانب برای خود دست و پا کنند. یعنی در واقع آنان از دو جهت به حقالناس دستدرازی کردند: هم غصب مال و هم هتک حیثیت.
به مرور دانستم که آنان گاهی منکر حق من شده و گفتهاند رضا هیچ حقی در خانه بلوار طالقانی نداشت. گاهی در تضاد با این ادعا جار زدند که خانه علیشاهعوض ۱۲۰۰۰۰۰ تومان فروخته شد و کل مخارج ساخت خانه بلوار طالقانی از محل آن تأمین شد و رضا پول وام خانه را که معادل سهم مشارکتش بود، خرج خودش کرد (آنهم وامی که فقط معادل ۱۵ درصد ارزش خانه در همان زمان بود). گاهی گفتند که پدر در همان زمان ساخت خانه ۳۰۰۰۰۰ تومان به رضا پول داده است. گاهی هم گفتند که رضا دو سال اقساط وام بانک را خرج خودش میکرده است. یا گاهی در ادعایی متضاد با همۀ ادعای قبلی، منکر حق من نشده و به دروغ شایع کردند که پدر در همان سال ۱۳۸۶ سهم شراکت خانه بلوار طالقانی را به رضا داده و رضا با آن خانه خریده است.
در واقع پدرم تحت القائات خواهرم، قیمت فروش خانه علیشاهعوض را بیش از آنچه بوده اعلام کرده که بتواند مدعی شود وجه اضافهای بمن داده و از طرف دیگر قیمت فروش خانه خیابان سبلان را کمتر از آنچه بوده اعلام کرده تا وجهی که به خواهرم داده را مخفی نگه دارد.
خدا میداند که پشت سر من و بطور پنهانی، چقدر دروغهای دیگری را برای توجیه اعمال زشت و حقخوری و ظلمهایی که به من و فرزندان من کردهاند، ساخته و پرداختهاند. از تعداد دیگری از آنها اطلاع دارم که در فرصت مقتضی خواهم گفت. اما همۀ این ادعاهای دروغین با وجود اسناد و مدارک موجود یا قابل تهیه، و با حضور حکمهایی که طرفین تعیین کنند، قابل بررسی و راستیآزمایی است.
اگر این ادعاهای دروغین به همراه قرائن تازه هویدا شده نبود، شاید من باز هم چندان پافشاری بر حق خود نمیکردم و سادهلوحانه منتظر میماندم تا شاید روزی خودشان از کرده پشیمان شوند. جالب است که گذشت زمان موجب وقیحتر شدن غاصب شده است. در حالیکه گذشت زمان، حقالناس را ضایع نمیکند، بلکه گناه غاصب را سنگینتر میکند.
آری در این میان آنچه که برایم رنجآورتر بوده، نه پایمال کردن حق مادی من، که پایمال کردن حق معنوی و آبروی من بوده است. رنج دروغهایی که خواهر و پدر (به تحریک خواهر) برای توجیه حقخوری خود به من نسبت دادند، از رنج حق غصب شده، دردآورتر بود. اینکه هم حق کسی را غصب کنند و هم حیثیت او را لکهدار سازند، به جسارت و گستاخیای در حد اعلاء نیاز دارد. رنج خیانت به اعتماد من و سوءاستفاده از نهایت خوشبینی که به آنان داشتم، فراتر از همه رنجهاست.
سخن پایانی و درخواست مباحثه علنی و حکمیت:
من به این ظلم و حقخوری اعتراض دارم. حق من که حق بچهها بوده، به ناحق و ظالمانه غصب شده و به تصرف دیگران در آمده است. این برای من مهم است که علاوه بر احقاق حقوق خود، در قبال دروغها و بهتانها نیز به هر نحوی که ممکن باشد، اعاده حیثیت کنم و مشخص شود دروغگو چه کسی است.
در نتیجه، من خواهان رسیدگی به این چهار موضوع و خواسته (سهم من از شراکت ساخت خانه، وامی که روی خانه من گرفته شد، چگونگی تقسیم ارثیه، و دروغهای منتسب شده) در جلسات مباحثه علنی و با حضور و نظر آشنایان و داوران تعیین شده توسط طرفین هستم. روشی که سنت تاریخی حل اختلافها و ادعاهای فیمابین در جامعه بوده است.
اما آنان تاکنون از این درخواست حکمیت و داوری منصفانه فرار کردهاند. اگر کسی حقی را نخورده باشد و چیزی برای پنهان کردن نداشته باشد و یا از آگاهی دیگران و فاش شدن حقایق واهمه و نگرانی نداشته باشد، میبایست راهحل جلسات گفتگوی علنی و درخواست حکمیت را بپذیرد. نپذیرفتن درخواست حکمیت، معنای خوبی برای کسی که نپذیرد، ندارد. فقط کسانی از حکمیت و داوری میگریزند که ریگی به کفش داشته باشند و نگران برملا شدن واقعیتها باشند.
این گریختن از حکمیت و سکوت و بیاعتنایی به تظلم و دادخواهی من در حالی است که به انواعی از غیبتها و بدگوییها و تخریبها و صحبتهای پنهانی و درگوشی روی آوردهاند. همه اینکارها را معادل با نداشتن جواب، فرار از داوری علنی، ترس از افشای دروغها و ظلمی مضاعف بر ظلمهای دیگر میدانم. کسی که خود را محق میداند، بجای سخنچینیهای پنهانی به گفتگوی علنی روی میآورد.
و اگر تصور میشود که روش من که پس از ۱۵ سال انتظار چیزی جز درخواست حکمیت و گفتگو و رسیدگی علنی نیست، اشتباه است، آیا روش درست چگونه باید باشد؟
پدر حتی کتباً و رسماً میتواند اعلام کند که در زمان حیات و با رضایت خودش، «دلش میخواسته» دو خانه برای خواهرم و یک خانه برای برادرم به عنوان سهمالارث بخرد و «دلش نمیخواسته» برای پسر دیگرش سهمی قائل شود. در اینصورت من نیز به احترام خواست ایشان از خواستۀ خود دست میکشم. اما اخلاقاً و عرفاً و قانوناً و شرعاً صحیح نیست که بگوید سه خانه به تساوی به عنوان سهمالارث برای سه فرزندش خریده است. این هم دروغ و جرم و گناه است و هم تحریف واقعیتها و توجیه تجاوز به حق دیگران و فریب دادن نسلهای امروز و فردا.
البته حتی در حالت بالا، سه خواستۀ دیگر من و از جمله تسویه حق من از وامی که خواهرم اینها روی خانه من گرفتند، حقالناسی است که در هر صورت بر ذمه آنان باقیست و میبایست آن حقی که به حرام غصب کردهاند را پس بدهند.
چنانچه به تظلم و حقخواهی و دادخواهی من توجه نشود و رضایت داشتن یا نداشتن من برایشان اهمیتی نداشته باشد، این دین و دادخواهی تا زمانی که من زندهام و بعد از من برای همیشه بر گردن آنان باقی خواهد ماند و عواقب در بر خواهد داشت. من لعن و نفرین نمیکنم، اما هیچ ظلم و حقخوری و حقالناس نیست که در نظام آفرینش بدون مکافات بماند.
حق نیست که این بچهها محروم و بیخانمان باشند و دیگران از محل بالاکشیدن و غصب حق قانونی و شرعی و عرفی آنان صاحب چندین خانه شوند. اطمینان دارم که حرامخواری و خوردن حق دیگران عاقبت خوشی ندارد. آنهم خوردن حق کسی که همه عمرش را نه صرف سودجویی و ثروتاندوزی و اختلاس و خوشخدمتی به اقویا و از کارافتادگی ساختگی و کلاهبرداری از این اداره و آن بیتالمال و زیارتها و روضهها و روزهها و نذرهای ظاهرسازانه، که صرف تألیف و کتاب و امور علمی و فرهنگی و روشنگریهای تاریخی و انساندوستانه کرده است. کسی که هرگز حقوقبگیر هیچ جایی نیز نبوده و فقط با حقالتألیفهای ناچیز خود گذران کرده است. تجربه روزگار نشان داده که خوردن حق دیگران عاقبت خوشی ندارد. آنهم خوردن حق جوانان رو به رشد و زحمتکش که حال و آینده آنان قربانی اجحاف و ظلم اطرافیان شده است.
سکوت در برابر ظلم همدستی با ظالم و جفا در حق مظلوم است.
چند توضیح:
– در متن بالا ممکن است بخاطر گذشت زمان، بعضی تاریخها و اعداد دقیق نباشند، اما در صورت لزوم، مقدار دقیق همگی آنها قابل تحقیق و دستیابی است. چنانکه هر آنچه پدر مدعی باشد بیاد ندارد، یا از طریق اسناد و مدارک در اختیار من و خودشان و یا از طریق منابع دیگر، قابل دستیابی است.
– چنانچه به درخواستهای مکررم پاسخی داده میشد و طبق معمول با بیاعتنایی محض با آن رفتار نمیکردند و رضایت داشتن یا نداشتن من و قانع شدن یا نشدن من برایشان علیالسویه نبود، این مکتوب دادخواهی بطور علنی نوشته و منتشر نمیشد.