در چند سال اخیر، مطالب و موضوعات زیادی میبایست نوشته و منتشر میشدند که نشدند. واهمهای از تنگناها و تعدیهای رایج در یک محیط افراطی، عقبافتاده، متحجر، واپسگرا، رشدنیافته و رو به انحطاط در میان نیست؛ که شخصیت و اهمیت و میزان تأثیرگذاری هر کسی از نوع متعدیانش هویداست. آنچه موجب نگرانیست، ترکیب معضل قبلی با سوءاستفادههایی است که عدهای از قشریون و قومیون و دیگر انحصارطلبان از اینگونه مطالب میکنند. شرایط غامضی است که نه میتوان سکوت کرد و نه میتوان حرف زد. جوامعی که به آینه سنگ میزنند، جوامعی که جنایات تاریخی خود را کتمان یا توجیه کنند و مثل اغلب جوامع دیگر مسئولیت عمل خود را نپذیرند و احساس و ابراز شرمساری نکنند، سرنوشت تلخی پیش رو خواهند داشت. اهمیت این مطالب و مطالب دیگری که توقیف یا بایکوت شدند، هنگامی آشکار خواهد شد که بسیار دیر خواهد بود. جامعه ما جامعه بستهای است که گذشته خود را به تخیل، حال خود را به تقلب و آینده خود را به توهم سپرده است. […]
خاطرهها
آینده بزودی به گذشته و به خاطره میپیوندد. خاطرهها با همه تلخیها و دردهای نهفتهاشان بخشی از تجارب و واقعیتهای انکارناپذیر زندگی هستند. آینده را میتوان تغییر داد، اما گذشته تغییرناپذیر است. کارنامه انسانها در همین خاطرههای بلاتغییری که از آنان برجای مانده، زنده میماند. با اتکای به آنهاست که در آینده میتوانی به گذشته و به راهی که پیمودی نگاه کنی و از خود بپرسی آیا هر تلاشی را که لازم و ممکن بود، انجام دادهای؟ […]
اصالتهای ماندگار: هنر مردم ایران
مجموعه کتابهای دوزبانه و مصور «اصالتهای ماندگار- هنرمندان برجسته و آثار برگزیده هنر ایرانی» (Iranian Folk Art) ایدهای است برای شناختن هنرهای اصیل مردم ایران و شناساندن آن به هنردوستانی که هنر ناب را قدر مینهند و بر صدر مینشانند. با این امید و آرزو که چنین تلاشهایی موجب معرفی بیشتر هنرهای بومی و رو به فراموشی این سرزمین و رونق افزونتر فعالیتهای خلاقانه هنرمندان و استادکاران ممتاز آن شود. […]
دانشنامه دانشآموز
«دانشنامه دانشآموز»، ایدهای است که در دست بررسی و تألیف و تدوین قرار دارد. این دانشنامه منبع و مرجعی علمی برای نوجوانان و دانشآموزان خواهد بود تا بتوانند پاسخ کنجکاویها و پرسشهای خود از جهان هستی و محیط پیرامونی را در آن بیابند و از بینش و دانشهای پایه و دانستنیهای بنیادینی که برای رشد علمی و آگاهی اجتماعی بدان نیاز دارند، برخوردار شوند.
در جهان ارتباطات کنونی، تأثیر سازنده یک دانشآموز دانشپژوه امروزی که دانشمند دانا و انساندوست فردا خواهد شد، به تمام مردم جامعه کوچک پیرامونی خود و نیز به جامعه بزرگ بشریت خواهد رسید. هیچ درد و رنجی در دنیای امروز نیست که به دیگران سرایت نکند و هیچ تلاش سازندهای نیست که نفع آن به همه مردم جامعه و به همه جهانیان نرسد. […]
عاشقانههای باستانی
نامت را نمیدانم، و نیز نام دخترانت را/ تبارت را نمیدانم، و نیز قصه رنجهایت را/ اما میدانم زنی بودی چونان همه زنان به زنجیر کشیده شده جنگ/ با همان قصهها و غصههای مکرر تاریخ/ ترا ندیدم، اما چشمان تاریخ ترا در کنار تخت جمشید دیده است/ آنگاه که مردان آزادیخواه را بر تیرهای مفرغین مینشاندند/ آنگاه که به نام خدایان صدای استقلال خواهی را خفه میکردند/ در همان نزدیکی، در آن بازار مشهور بردهفروشان/ ترا در برابر چشمان دلالان و سرداران هخامنشی بر روی سکوی حراج بردند/ ترا ای زن سرزمین من و آن دو دختر کوچک و نازنین ترا/ ترا ندیدم، اما چون ترا بسیار دیدم/ میخواهند دیده نشوی، میخواهند فراموش شوی/ میخواهند سرگذشت تو با همه رنجها و عاشقانههای بر باد رفتهات قربانی شود/ ترا و دخترانت را فروختند به بهایی اندک/ و هنوز نیز میفروشند به بهایی اندکتر. […]
بیاد رحمان رجبی یزدانیفر
قلب مهربان استاد رحمان رجبی یزدانیفر (رحمن یزدانوویچ رجبوف) آکنده از عشق به انسان و مهر به ایران بود. چشمان بانفوذش خبر از هوش سرشار و اطلاعات عمیقش میداد. عمر پربار خود را در انزوا و بیسروصدا و بیادعا صرف پژوهش در فرهنگ ایران، تاجیکستان، افغانستان، و زبان فارسی و باورهای مردمی کرد. مطالعات غنی او به عنوان یک شرقشناس تاجیک در کتابهای متعدد او و از جمله در «نوروز در کشکرود» (تهران ۱۳۸۴)، نگاه لطیف و دوستداشتنی او به انسان و رنجهای بشری در ترجمه او از کتاب روسی «مهمان شهرزاد» نوشته سیسیلیا دینرا (تهران ۱۳۷۹)، و احاطه او به زبان و ادبیات فارسی- تاجیکی در کتاب «فرهنگ فارسی فرارودی (تاجیکی)» هویداست. […]
مکتب تاریخنگاری رجبی، ایران رجبی را از دست داد
بسیار سپاسگزارم که به من این افتخار داده شد تا به عنوان کوچکترین شاگرد استاد دکتر پرویز رجبی در آیین بزرگداشت مقام علمی استاد و نیز شصت و هشتمین زادروز فرخنده ایشان، سخن بگویم.
استاد رجبی، نمونهای ممتاز و کمیاب از یک «مورخ مستقل» است. مفهومی که بسا فراتر از بیطرف بودن، ارزندهترین ویژگی برای یک تاریخنگار دانسته میشود. آنگاه که ایشان قلمی را به دست میگیرد که همواره به حرمت آن سوگند میخورد، نه تنها از تمامی وابستگیها و مصلحتهای گوناگون روزگار دوری گزیده، بلکه تمامی دلبستگیهای شخصی خود را نیز به کناری نهاده و حتی در اعماق ذهن و اندیشه خود نیز مجالی به عاملهای سلب استقلال نمیدهد. […]
آنروزها که سوسنگرد فقط یک نفر جمعیت داشت
سوسنگرد (با نام اصلی: «خفاجیه») زیر آتش توپخانهای که سه بار آنجا را اشغال کرد، تبدیل به ویرانهسرایی مغموم و متروک شده بود. خانهها و مغازههایی که تخلیه نشده بودند، نشان از حملهای غافلگیرکننده میداد. حملهای که موجب شده بود تا مردم رنجکشیده با بیم و هراس کودکان گریان و نالان و زخمی خود در آغوش بگیرند و با هر وسیله ممکن از زیر آتشها و از خانه و کاشانه خود دور شوند. خانهای در شهر نبود که خمپارهای بر بام آن فرود نیامده باشد و خیابانی نبود که داغ خمپارهای در دلش دیده نشود. رختخوابها همچنان گشوده بود و رختها بر بندها پهن بودند. دیگها بر روی اجاق مانده بودند و قوریها بر سماورها. آوار بام بر روی سفرهها فرو آمده بود. دفتر مشقهایی که هنوز مداد و پاککن بر روی آنها بود، در کنار اتاقها افتاده بودند. جامه رنگارنگ دخترکان از میان گنجه متلاشیشده به بیرون ریخته بود. بوی مرگ و نیستی در شهر پیچیده بود. نخلستانها سوخته بودند و پل کرخه از وسط به دو نیم شده بود. […]
آن صبح خنک تابستان
هنوز سپیده صبح در آن روستای دوستداشتنی سر نزده بود که بیدارم کردی. دلو آب را به چاه انداختی تا دست و رویی بشوییم. خروسها میخواندند و «ملیچها» در میان شاخ و برگ درختان غوغا کرده بودند. یک سر قطار گوسفندها در طویله بود و سر دیگرش درمیان گلهای که داشت از کوچههای آبادی بسوی صحرا میرفت. آوای زنگولههای ریز و درشت در هم آمیخته بود و با آوای ملیچها و خروسها و شاخههایی که در نسیم خنک بامدادی به رقص درآمده بودند، دلانگیزترین صداهای دنیا را به آسمان میبرد. آسمانی که رو به سرخی میرفت. آب دلو را بر دست هم ریختیم و به سراغ فتیرهای مادرت رفتیم که روی آنها یک عالمه «خاماتو» مالیده بود. از چانه تا نُک دماغ هر دوی ما خاماتویی شده بود. چقدر به هم میخندیدیم. […]
برفهای تایگا: دروازهای به بهشت
«دوگاوه» یخ بسته بود. باور نمیکردی که آنقدر هوا سرد بشود که آن رود بزرگ هم یخ بزند. جنگلهای تایگا در زیر برف سنگین چنان غنوده بودند که انگاری پردههای نقاشی بودند. ذرهای باد نمیوزید و همه چیز منجمد شده بود. همه جا سفید بود. از یخهای دوگاوه تا کوره راهی که به میان جنگل میرفت، از درختان بلند و درهم تنیده تا آسمان همیشه ابری و همیشه گریان، همه سفید بودند. آخرین برف، دیشب باریده بود و حالا آسمان و ابرها داشتند کمی استراحت میکردند. کلبه کوچکی که در تابستان ساخته بودیم و از توی آن از خرگوشهای برفی عکس میگرفتیم، یکسره به زیر برف رفته بود و فقط نُک میله پرچمی که تو بر بام آن نصب کرده بودی، دیده میشد. همه چیز سفید بود و تنها چیز سیاهی که دیده میشد، چشمان تو بود که آنها هم آنچنان سیاه نبودند. به رنگ ابرهای بارانزا بودند. همان ابرهایی که در زیر بارشش، برهنه میشدی و شادمانه جست و خیز میکردی. چشمان ابریات، بازیگوشانه میخندیدند و میدرخشیدند.
گفتی تا کلبه مسابقه بدهیم. شروع کردی به دویدن. مثل همیشه از من زودتر رسیدی و بردی. تو همیشه میبردی و من همیشه میباختم. کنار کلبهای که زیر برف خفته بود، خود را بر زمین انداختی. نفسنفس میزدی و رنگ رخسارهات سرخ شده بود. از لای شال خزی که به گردن و چهرهات پیچانده بودی، بخار گرمی بیرون میزد.
بعد بلند شدی و نشستی. چند لحظه به کلبه نگاه کردی. شادمانیات به اندوه گرایید. چشمانت مرطوب شده بود. گفتی آیا میشود که بهار آینده بازهم بتوانم به داخل کلبه بروم؟ نمیدانستم چه جوابی بدهم. آیا بیماریات تا بهار آینده به تو مهلت میداد؟ رفتم بیل را آوردم. چه نیازی به بهار. دو ساعتی طول کشید تا راه کلبه باز شد و توانستی برای آخرین بار به درونش روی. وقتی تو شادمانه جست و خیز میکردی، من با خود فکر میکردم که اگر تو نباشی، دیگر به اینجا نخواهم آمد. […]
کیتارو، هیمالیا و تبت
اگر بر روی نقشه جغرافیایی، انگشتمان را بر روی فلات پامیر بگذاریم و از آنجا به سوی جنوب شرقی برویم، وارد رشته کوههای هیمالیا خواهیم شد. از منطقه خودمختار کشمیر خواهیم گذشت و به نپال و سیکیم و بوتان خواهیم رسید. در این کوهستانها و نیز در فلات تبت که در دامنه شمالی این کوهستانهای سر به فلک کشیده قرار دارد؛ گروهی از شریفترین، نجیبترین و بیآزارترین مردمان جهان زندگی میکنند. هر چند بسیاری از آنان پیرو دین بودایی هستند، اما پیروان متجاوز از سیصد دین و مذهب در صلح و دوستی و آرامش در آن زندگی میکنند. فقط در کشمیر به تنهایی، حدود ۲۵۰ دینِ رایج، شناسایی شده است.
تاریخ سراسر جنگ و آشوب جهان باستان و دنیای امروز، شواهد چندانی از چنین ناآرامیها در این منطقه سراغ ندارد. آنان نه به فکر کشورگشایی و غارت همسایگان بودند و نه در اندیشه تجاوز به حقوق یکدیگر. هرگز شعارهای راستی و رستگاری و صلح و حقوق بشر را سر ندادند، اما در عمل همواره بدان پایبند بودهاند. فرمانروایانشان چشم طمع به همسایگان نبستند و به نام آزادی و انسانیت، مردم بیپناه را تسلیم مرگ و نیستی نکردند. روستاهای آنان کمتر از هر گوشه جهان رنگ خشونت بخود دیده و خانهها و معابد آنان کمتر از هر جای دیگری به آتش کشیده شده است. […]
امیر رشتی و گنجشکهایش
امیر بچه رشت بود. با شهامت و شجاع و پاک و بیغلوغش و ساده و مهربان بود. مثل خیلیهای دیگر از رشتیها، مثل گلسرخی و میرزا کوچک. قدش نسبتاً کوتاه، اما درشتهیکل بود. صورتش گرد بود و ریشهای انبوهی سراسر صورتش را پوشانده بود. از زیر گردن تا زیر چشمهای درخشان و مهربانش.
پاییز سال ۱۳۶۱ من و او در بهداری دزلی بودیم. در چند کیلومتری مرز عراق. بهداری دزلی یعنی او و من و یک راننده آمبولانس که بچه روستاهای اصفهان بود. کس دیگری نبود. هر کدام ما بخاطر یک دوره چند ماهه که گذرانده بودیم، شده بودیم پزشک و جراح و داروساز و همه جور تخصص دیگر.
امیر از ما بزرگتر بود و تجربه و سابقه بیشتری داشت. ما هیچ کاری را بین خودمان تقسیم نکرده بودیم اما عملاً امیر را رئیس میدانستیم. رئیس سعی میکرد همه کارهای روزمره را از دست ما بگیرد و خودش انجام دهد. میگفت حالا شما دو تا خیلی جوان هستید و وقتش نیست شستوشو کنید و جارو بکشید. آشپزی هم با رئیس بود. اگر مراقب نبودیم، حتی لباسهایمان را هم میشست و بکلی خجالتمان میداد. […]
آن شب پر برف
برف سنگینی میبارید. کولاک غوغا میکرد. جاده کوهستانی، سخت و پر پیچ و خم بود. درختان بزرگ گردو در دره عمیق کنار راه در زیر برف سنگین خفته بودند. هر چه بالاتر میرفتیم، مه غلیظتر میشد و جاده صعبالعبورتر. چراغها و نورافکنها را روشن کرده بودم، اما هنوز باید خیلی آهسته میرفتم.
قرار نبود تو هم برای دیدن طلوع خورشید در این چارتاقی دورافتاده بیایی. اما در آخرین لحظهها گفته بودی که دوست داری بیایی. گفته بودم که سخت است و سرد. پیادهروی طولانی لازم است و شاید گرگ هم در کار باشد. اما تو باکی نداشتی.
تو به من غبطه میخوردی که هر لحظه که دلم بخواهد، میتوانم از گوشه پرده اتاقم دماوند را ببینم. میتوانم هر بامداد، نخستین تابش خورشید را بر اوج دماوند ببینم و از اولین کسانی باشم که روز برایش شروع شده است. اما من هم به بیباکی و خستگیناپذیری تو غبطه میخوردم که همیشه آماده کوبیدن راههایی است که هیچکس نکوبیده است. […]
دستهای تو
گفتی پدر هم رفت. گفتی دور هم جمع خواهیم شد. گفتی نمیخواهی مراسم معمول برگزار کنی. آمدیم به خانهات. آبی پوشیده بودی، آنطور که پدر دوست داشت. جعبه خالی و مخملیِ سازِ پدر را در دست گرفته بودی، آنطور که خودت دوست داشتی. گفتی ساز را در کنار پدر گذاشتی، گفتی ساز همراه پدر به ابدیت رفت. چشمانت سرخ بود. بوسیدمت. چشمان سرخت خیس شد.
گفتی بنشینیم. رفتی سر گنجه. جعبه کمانچه را برداشتی و آمدی. روی چارپایه نشستی. آستینهایت را بالا زدی. زانوانت میلرزیدند. کمانچه را بر ران چپ نهادی و کمان را به دست راست گرفتی. موهای حنایی دم اسب آمیرزا بر کمان کمانچهات برق میزد. زانوانت هنوز میلرزیدند. نیاز به دستی داشتی که شانههایت را مینواخت. حالا نفسهای تندت آرام شد. سرت را پایین آوردی و کمان را به سوی کمانچه بردی. آوای ساز، آهسته آهسته سراسر خانه را پر کرد. […]
متن کامل دفاعیات خسرو گلسرخی و کرامتالله دانشیان
مطبوعات روز پنجم بهمنماه سال ۱۳۵۲ خبر دادند که دو روز پیش خسرو گلسرخی و یارانش در یک دادگاه نظامی محاکمه شده و به همراه کرامتالله دانشیان به اعدام محکوم شده است. این حکم در بامداد روز ۲۹ بهمن همان سال در میدان تیر پارک جنگلی چیتگر، در راه تهران- کرج اجرا شد. از روند این محاکمه، فیلمی تهیه شده بود که یکبار بطور مستقیم و ناقص در حین برگزاری دادگاه، و یکبار دیگر بطور کامل در اواخر بهمنماه سال ۱۳۵۷ از تلویزیون ایران پخش شد. آرامگاه خسرو گلسرخی در قطعه ۳۳ بهشت زهرا در جنوب تهران است. او و کرامت دانشیان مدتی پیش از تیرباران در زندان جمشیدیه (زندان ۳۳ یا زندان دژبان واقع در پادگان دژبان مرکز در خیابان فاطمی غربی) زندانی بودند. […]
خانه مادربزرگ
شبی زمستان بود، برف میبارید و باد کولاک میکرد. خروش برف و باد، یاد مرا به سالهای دور و به شبی پُر برف و به پنجرهای روشن میکشاند؛ یاد پنجره روشنِ خانه مادربزرگ. پنجرهای که از آن نورِ سرخ چراغ گردسوزی به بیرون پرتو افشان میشد و امیدِ خانه گرم و پُر مهر او را به یاد میآورد. ما، در را باز میکردیم و گام به سرای او مینهادیم؛ مادربزرگ را میدیدیم که زیر کرسی نشسته و گیسوان چون برفش را شانه میزد. از آمدن بچهها شادمان میشد. دستش را به زیر جاجیم میبُرد تا غوری دمکردههای آویشن و بابونه را از چاله کرسی بیرون بیاورد. کرسی مادربزرگ و تنور آن همچو همیشه گرم بود؛ مانند چشمان پُر از مهربانی و یکرنگی او. ما دستان یخزده خود را بهم میمالیدیم و به آن میدمیدیم. مادر بزرگ دستان ما را در میان دستانش میگرفت و میمالید.
ای کاش باز هم دستان او، دستان یخزده ما را پناه میبخشید. ای کاش باز هم چراغِ روشن خانه تو پناهگاه ما میبود؛ کاش باز هم چراغ تو روشن بود و دانههای برف و سوزِ سرما، از پرتوهای آن روشنایی و گرما میگرفت. […]