برف سنگینی میبارید. کولاک غوغا میکرد. جاده کوهستانی، سخت و پر پیچ و خم بود. درختان بزرگ گردو در دره عمیق کنار راه در زیر برف سنگین خفته بودند. هر چه بالاتر میرفتیم، مه غلیظتر میشد و جاده صعبالعبورتر. چراغها و نورافکنها را روشن کرده بودم، اما هنوز باید خیلی آهسته میرفتم.
قرار نبود تو هم برای دیدن طلوع خورشید در این چارتاقی دورافتاده بیایی. اما در آخرین لحظهها گفته بودی که دوست داری بیایی. گفته بودم که سخت است و سرد. پیادهروی طولانی لازم است و شاید گرگ هم در کار باشد. اما تو باکی نداشتی.
تو به من غبطه میخوردی که هر لحظه که دلم بخواهد، میتوانم از گوشه پرده اتاقم دماوند را ببینم. میتوانم هر بامداد، نخستین تابش خورشید را بر اوج دماوند ببینم و از اولین کسانی باشم که روز برایش شروع شده است. اما من هم به بیباکی و خستگیناپذیری تو غبطه میخوردم که همیشه آماده کوبیدن راههایی است که هیچکس نکوبیده است.
به مقصد نزدیک شده بودیم. میخواستیم پیش از غروب رسیده باشیم و خیمه و خرگاهمان را بر پا کرده باشیم. اما بوران اجازه پیشروی نمیداد. ناچار شدیم در کنار راه بایستیم. ما بودیم و سرما و بوران. هوا رو به تاریکی میرفت. تو چراغ را روشن کردی تا چای را آماده کنی.
چند ساعت گذشت. حالا نزدیک نیمههای شب بود که میشد راه افتاد. جاده زیر برف رفته بود. تشخیص حاشیه جاده چندان آسان نبود. اما آهسته پیش میرفتیم. آسمان کمکم باز میشد و ابرها میرفتند.
ساعت دو نیمه شب بود که رسیدیم به اول درهای که میبایست از آن گذر کنیم تا به چارتاق برسیم. باروبندیلمان را به دوش کشیدیم و پیاده به راه افتادیم. از دره پایین میرفتیم. سرمای دره را امید خورشید بامداد شکست میداد، همچنین ترانههایی که تو میخواندی و حماسه آرش کمانگیر که من میخواندم.
به ته دره رسیدیم. رودخانه یخ بسته بود و شاخههای درختان گردوی کنار رود، در زیر لایهای از یخ و برف غنوده بودند. اصلاً نمیتوانستی باور کنی که در زیر این شاخههای یخزده، گرما و زندگی موج میزند. باور نمیکردی که هزاران ذره آماده رویش در دل آن شاخهها، منتظر فرصتی هستند تا سر بزنند و بالیده شوند.
حالا دره را پشت سر میگذاشتیم. سربالایی دره گرممان کرد. صدای زوزه شغالها در میان درختان میپیچید و در میان صخرهها پژواک میکرد. خیال میکردی زیاد هستند. اما فقط صدایشان زیاد بود.
ما از میان زمینی گذشتیم که شخم زده بودند و تخمهای پاییزی را در آن کاشته بودند. تخمهایی که در زیر برف و سرما میمانند تا وقتی زمین گرم شد، سربزنند و جوانه بدهند.
حالا به چارتاق رسیدیم. چقدر ذوق کردی وقتی از دور تصویر مبهمی از آنرا دیدی. انگار داشت با آن چشمهای بزرگش نگاهمان میکرد. رفتیم و در دلش خیمه زدیم و در کنارش آتشی گیراندیم. حالا وقت جشن گرفتن بود. همه دارند امشب جشن میگیرند.
تا صبح بیدار نشستیم. آسمان تقریباً صاف بود. فکر میکردیم که میتوانیم خورشید را ببینیم، اما ندیدیم. پاره ابری در گوشه آسمان جلوی خورشید را گرفت.
ما غمگین نشدیم. خوشحال شدیم که حالا میتوانیم باز هم امشب را تکرار کنیم. مهم راهی بود که آمدیم و راههایی است که خواهیم رفت.
کودکان عمو نوروز بزرگ خواهند شد و از خواب کنار شعلههای آتش برخواهند خواست. بچههای عمو نوروز به پیشواز خورشید خواهند رفت.