Skip to content
 

مکتب تاریخ‌نگاری رجبی، ایران رجبی را از دست داد

مکتب تاریخ‌نگاری رجبی

متن سخنرانی‌ در مراسم بزرگداشت دکتر پرویز رجبی، ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۶

بسیار سپاسگزارم که به من این افتخار داده شد تا به عنوان کوچکترین شاگرد استاد دکتر پرویز رجبی در آیین بزرگداشت مقام علمی استاد و نیز شصت و هشتمین زادروز فرخنده ایشان، سخن بگویم.

استاد رجبی، نمونه‌ای ممتاز و کمیاب از یک «مورخ مستقل» است. مفهومی که بسا فراتر از بی‌طرف بودن، ارزنده‌ترین ویژگی برای یک تاریخ‌نگار دانسته می‌شود. آنگاه که ایشان قلمی را به دست می‌گیرد که همواره به حرمت آن سوگند می‌خورد، نه تنها از تمامی وابستگی‌ها و مصلحت‌های گوناگون روزگار دوری گزیده، بلکه تمامی دلبستگی‌های شخصی خود را نیز به کناری نهاده‌ و حتی در اعماق ذهن و اندیشه خود نیز مجالی به عامل‌های سلب استقلال نمی‌دهد.

دکتر پرویز رجبی

همگان می‌دانیم که استقلال فکری یک پژوهشگر، در جامعه مطلق‌گرای ایرانی که از دیرباز هر پدیده‌ای را به نیکی و بدی، به خیر و شر مطلق، و یا به روشنایی و تاریکی تفکیک کرده و جایی برای سایه‌روشن‌های میانی باقی نگذاشته، تا چه اندازه دشوار و گاه ناممکن است. بویژه در جامعه‌ای که در هنجارهای تازه‌اش، مورخ را به دید ابزاری می‌نگرد که وظیفه یافتن اسناد و مدارکی برای احکام پیشاپیش صادر شده ذهنی خود را بر عهده دارد.

چنین است که هر روز از شمار خوانندگان و منتقدان علمی و یا کسانی که قصد آگاهی تاریخیِ واقع‌گرایانه و بی‌طرفانه را دارند، کاسته می‌شود و به شمار هزاران چشم یکسو‌نگری افزوده می‌شود که با معیار وابستگی‌های گوناگونِ میهنی یا مکتبی و یا دیگر منافع و دوست‌داشته‌های خود، در لابلای نوشته‌های مورخ به دنبال نکته‌هایی برای خرده‌گیری‌های جانبدارانه می‌گردند. بسا کسانی که هنوز پا به مرحله شاگردی نگذاشته‌اند، به خود اجازه می‌دهند که به بحث و مناظره با استادی بپردازند که ۴۵ سال سابقه تألیف و پژوهش، و ده‌ها اثر تحقیقی و ادبی منتشر‌شده در کارنامه خود دارد.

استقلال فکری و تاریخ‌نگاری واقع‌گرایانه و بی‌طرفانه، به اندازه‌ای برای آقای رجبی بعنوان یک اصل خدشه‌ناپذیر شناخته‌شده است که حتی استنباط‌های شخصی خود را نیز نه در درون متن، که در «حاشیه‌ای بر تاریخ» می‌نگارد و آشکارا تمایزی برجسته میان آنچه بر مبنای اسناد تاریخی فرادست آمده، با استنباط‌های خود قائل می‌شود. استنباط‌هایی که به نظر بسیاری از خوانندگان «هزاره‌های گمشده» و «سده‌های گمشده»، خواندنی‌ترین بخش تاریخ‌نامه‌های ایشان است.

بی‌گمان بسیاری از کسانی که دکتر رجبی را تنها از طریق آثار تاریخی و پژوهشی می‌شناسند، ذره‌ای گمان نبرده‌اند که او برخلاف آن خشکی و جدیتی که در آثار تاریخی‌اش هویدا است، تا چه اندازه دارای روحیه‌ای عاطفی، و احساساتی ناب و شورانگیز است. آنگاه که در «سیمرغ»- دوست‌داشتنی‌ترین کتاب خود- از چشم‌اندازهای سراسر برف و یخ می‌گوید، و از سپیدی فرشته‌های برفی و جاده‌ها و بیدها و پرندگان یخی سخن می‌راند؛ آنگاه که در «لاهوت» از سکوت می‌گوید و از مرز آبی در آبی دریا و آسمان؛ آنگاه که در «شهر ما» از قصه دوری پدر و غصه رفتن مادر می‌گوید؛ و آنگاه که از «بوی چادر مادر» با گل‌های ریز گل بهی آن می‌نویسد؛ می‌توان به روحیه‌ مردی پی برد که به زلالی همان «سیمرغ»‌اش، میهن و مردم و بویژه جنبش‌های مردمی‌اش را دوست می‌دارد. بیشتر از هر آن کسی که مدعی آن بوده و تنها شعارش را سر داده است. اینچنین است که خواننده از خود می‌پرسد، چگونه این مرد توانایی نادیده انگاشتن تمامی امواج خروشان و ژرف دریای احساسات خود را بهنگام کار پژوهشی می‌یابد؟

خواننده بزودی در می‌یابد که با دو پرویز رجبی متفاوت روبروست. از یکسو، تاریخ‌نگاری واقع‌نگر، منصف، غیر وابسته، دقیق و بی‌رحم؛ و از سویی دیگر، یک ادیب و شاعر پر احساس و خلاق با توصیف‌ها و آفرینش‌های ادبی حیرت‌انگیز، و حتی یک طنزپردازِ نکته‌سنج و صاحب‌سبک و چیره‌دست در گفتگوهای دوستانه.

هر چند که در جامعه ما، به‌رغم سخنان فراوانی که گفته می‌شود، علاقه چندانی به مطالعات تاریخی وجود ندارد (چرا که همگان همه چیز را می‌دانند)، اما به گمانم دور نیست که تاریخ‌نگاری معاصر ایرانیان را که از مشیرالدوله پیرنیا آغاز شده است، به لحاظ شیوه و سبک منحصربفرد و نوآورانه آقای دکتر رجبی به دو دوره متمایز پیش و پس از «هزاره‌های گمشده» تفکیک کنیم و آنرا بنام «مکتب تاریخ‌نگاری رجبی» بشناسیم.

قلم و دست استاد هماره توانا باد که همین یک دست، دست بسیار کوشا و پرصدایی است.

ایران رجبی را از دست داد

۲۴ بهمن ۱۳۹۰

الآن دیریست که با آغوش باز
آن پایین رو به آسمان ایستاده‌ام

قطعه‌ای از «رباعی»، سروده‌ای از دکتر پرویز رجبی

آقای امید ایرانمهر- روزنامه‌نگار و از کوشندگان وب‌سایت تاریخ ایرانی– از نگارنده خواستند تا مطلبی به مناسبت درگذشت استاد زنده‌یاد پرویز رجبی بنویسم. با اینکه گمان نمی‌رود اکنون حال و هوای مناسبی برای این کار باشد و بتوان خود را از قید احساسات رها ساخت، اما دیرکرد نیز شایسته نیست و باید کوشید تا با رجوع به آنچه پیش از این در نوشته‌ها و سخنرانی‌ها در باره ایشان گفته بودم، یاد آن استاد بزرگوار را گرامی بدارم تا فرصتی مناسبت‌تر فراهم آید.

در اینجا عامداً نمی‌خواهم به پیروی از کلیشه‌های معمول، اشاره‌ای به کلیات زندگی و دستاوردها و آثار ایشان بکنم. کسی که آنقدر با استاد رجبی و آثار او بیگانه باشد، که نیاز به شرح اجمالی برای آشنایی با او را داشته باشد، مخاطب نوشته من نیست و با نخواندن آن چیزی را از دست نخواهد داد.

پیش از این، خبر درگذشت استاد بزرگوار را با این جمله کوتاه و تلخ به اطلاع دوستان رساندم که «استاد رجبی امید ما بود» و نتوانستم چیزی بر آن اضافه کنم. آن جمله، یک تعارف یا تملق معمول نبود. بلکه عین واقعیتی بود که بلافاصله در آن لحظه به ذهنم خطور کرد. احساس کردم در کوره‌‌راه‌های تاریک و مهیب تاریخ تنها ماندم و چراغی که پرتوافشان راه‌های تیره و سنگِ نشان گذرهای محوشده بود، به خاموشی گرایید. او هم امید ما بود و هم چراغ راه. به امید نهیب‌های او بود که بی‌باکانه می‌نوشتم و پیش می‌رفتم. دلم خوش بود که کوتاهی‌ها و کجروی‌ها و گمگشتگی‌ها را با نقد و اعتراض‌های صریح و تند و آموزنده‌اش گوشزد می‌کند. دلم تنگ است برای نهیب‌ها و هشدارهای او.

جای خالی استاد رجبی را هر کسی نمی‌تواند پر کند. او از معدود مورخانی در طول تاریخ ایران بود که تاریخ را به خواست این و آن و برای پسند دیگران (و حتی برای پسند خودش) ننوشت. او سنت کهن تاریخ‌نویسی برای حاکمان، برای قدرتمندان، برای سیاسیون، و برای همه صاحبان قدرت و ثروت و نیرنگ را به کناری نهاد. او از تاریخ برای خود دکانی نساخت و کیسه‌ای ندوخت. او به دامان گروه‌ها و احزاب و گرایش‌ها و هر شخص دیگری که تاریخ و دستکاری‌های تاریخی را برای منافع خود نیاز دارند، در نغلطید. او هرگز آلت دست آنان نشد.

آشکار است که در جوامع مطلق‌گرایانه و پهلوان‌پنبه‌ساز که هر پدیده‌ای را یا سیاه کامل و یا سفید کامل می‌بینند، چنین روشی در تاریخ‌نگاری تا چه اندازه دشوار است و تا چه اندازه با واکنش‌های مخاطبان سطحی‌نگر روبرو می‌شود. اشخاصی که بنا به سنت دیرین، عادت به این دارند که بخشی از وقایع و شخصیت‌های تاریخی را برای خود تبدیل به قهرمان و بخشی دیگر را تبدیل به دیو کنند، اکنون شمشیرهای سرکوب را تیز می‌کنند. در جامعه‌ای که سوءاستفاده از تاریخ برای مقاصد و کسب‌وکارهای ایدئولوژیکی، حزبی و جناحی، رویه‌ای دیرین بوده و هر مورخی را به عنوان ابزاری در دست خود و در اختیار خود نگریسته‌اند، یک مورخ مستقل را نمی‌توانند تحمل کنند. استقلال استاد رجبی و دوری او از صاحبان پست و مقام به اندازه‌ای بود که در ابتدای یکی از کتاب‌های خود نوشته است: «بلندپایگانی که به مقام خود عشق می‌ورزند، از خواندن این کتاب پرهیز کنند».

روش آقای دکتر رجبی در تاریخ‌نگاری منصفانه و بدون حب و بغض و بدون در نظر داشتن منافع این و آن- چنانکه انتظار می‌رفت- موجب خشم گروه‌ها و اشخاصی شد که هر چند در ظاهر با یکدیگر متفاوت و حتی متضاد بودند، اما در عمل وجه اشتراک‌های زیادی با یکدیگر داشتند. او را چه در آن زمان و چه در این زمان از دانشگاه اخراج کردند. عده‌ای در درون حاکمیت او را بگونه‌ای نسنجیده و عجولانه «برانداز نظام» قلمداد کردند. ترک‌انگاران او را «آریا‌پرست» و «شوونیست فارس» نامیدند که به هویت و اصالت ترک بودن خود پشت کرده است. آریاانگاران و کورش‌پرستان او را «دشمن ایران و نژاد پاک آریایی» خطاب کردند که آلت دست پان‌ترکان شده و به هویت و اصالت آریایی خود پشت کرده است. آنان که کوشش می‌کنند تا کل هویت تاریخی ایران را از آن بگیرند و هر دستاوردی در ایران باستان را منکر شوند، به بهانه‌ای او را به پای میز محاکمه کشیدند و رنج و آزارش دادند. از سوی دیگر و درست از لبه مقابل این قیچی، برخی از زرتشتیان (که عادت به جعل اسناد و بیان دروغ‌های تاریخی به نفع خود دارند) زشت‌ترین حملات را ترتیب دادند و در نهایت ایشان را تهدید به شکایت و کشیدن به پای میز محاکمه کردند.

همه این حملات به این دلیل بود که استاد رجبی فقط می‌خواست راست بگوید و راست بنویسد. می‌خواست مقید به منابع و اسناد تاریخی باشد. این بهایی بود که می‌بایست همچون هر مورخ منصف و واقع‌گرای دیگری در مواجه با پیروان کژی و ناراستی پرداخت کند. جامعه‌ای که تاریخ را به چشم ابزاری برای مقاصد دیگر- و نه برای آموختن و تجربه‌اندوزی- می‌نگرد، مورخان را به راحتی تبدیل به قربانیان تاریخ می‌کند.

با همه اینها، استاد رجبی همواره خوشنود بود که جامعه امروز ایران، جامعه‌ای است که رو به فرهیختگی دارد و نمی‌توان همچون گذشته عموم مردم را با دروغ‌ها و جعل‌های تاریخی مصلحتی فریب داد. خشم مخالفان استاد رجبی نیز دقیقاً به همین خاطر بود که از سویی توان علمی پاسخگویی به او را نداشتند و از سوی دیگر قدرت و نفوذ او را در میان مردم بسیار بیش از خود می‌دانستند. در نتیجه به روش کهنه و نخ‌نمای «تخریب شخصیت» روی آورده بودند و به این نکته توجه نداشتند که این روش‌ها برای جامعه امروز ایران، روش‌هایی بسیار آشنا و آشکار است و نتیجه عکس ببار می‌آورد.

رجبی از نژادپرستی، قوم‌گرایی و هرگونه برتری‌طلبی بیزار بود. او انسان و جوامع انسانی را بطور عموم و در طول تاریخ قربانی جهانگشایان و مهاجمان می‌دانست. خواه آن جهانگشا اسکندر و چنگیز و تیمور باشد، و خواه کورش و محمود و نادر. او از نفس سلطه‌گری به هر اسمی و به هر شکلی بیزار بود. او دلخواه‌های خود را با تاریخ آمیخته نکرد و اگر هم در مواردی خاص نتوانسته باشد همه گزارش‌های تاریخی را به صراحت بگوید و بنویسد، اما چیزی بر آنها اضافه نکرد. او در هیچ کجا از ابراز شک و تردید به صحت منابع تاریخی و دخل و تصرف‌های حاکمان خودداری نکرد و هر آنچه به نظرش باید گفته می‌شد را بی‌محابا می‌گفت. او چیزی را داشت که دانشگاه‌های ما معمولاً قادر به تعلیم آن نیستند: «بینش تاریخی». بینش تاریخی آن نیرو و توان ذهنی برای تشخیص راست و دروغ‌ها و تناقضات و جعلیات متون تاریخی است.

چنانکه می‌دانیم استاد رجبی بجز اینکه مورخی توانا و صاحب‌سبک بود، منتقد اجتماعی و مترجم و شاعر نیز بود. او در میان همه کتاب‌ها و آثارش، بیش از همه به کتاب «سیمرغ» علاقه و دلبستگی داشت. این کتاب کوچک به اندازه‌ای برایش عزیز بود که آنرا بهترین و دوست‌داشتنی‌ترین نوشته خود می‌دانست. او در سیمرغ از چشم‌اندازهای سراسر برف و یخ می‌گوید، و از سپیدی فرشته‌های برفی و جاده‌ها و بیدها و پرندگان یخی.

استاد وبلاگی نیز به نام «روزنوشت‌های پرویز رجبی» داشت که مرتباً مطالب و نکته‌های تاریخی را در آن می‌نوشت. اما در حدود دو سال گذشته و پس از اندوهی که از هجمه‌های گوناگون و بخصوص تهدیدهای ناروای آریاپرستان و زرتشتی‌زدگان تا اندازه‌ای به ایشان دست داد، بیشتر به نوشتن شعر و ایجاز روی آورد. از همان زمان نیز بود که آن بیماری مهلک اندک‌اندک در جان ایشان بیشتر ریشه دواند. آن اشعار تا مدتی ادامه پیدا کرد تا اینکه از حدود یکسال پیش، چیز دیگری در وبلاگ ننوشت و فقط گاهی مطالب و نکته‌ها و شعرهای خود را از طریق ایمیل برای دوستان می‌فرستاد.

نوشتن در باره مردی که در طول ۴۵ سال ده‌ها کتاب و صدها مقاله در باره ایران نوشته است، کاری نیست که از عهده همچو منی ساخته باشد. تا اندازه‌ای جای خوشنودی است که آقای محسن رمضانزاده- کارگردان فیلم مستند «سیر اختران در فرهنگ ایران»- پیشنهاد این نگارنده را پذیرفت و گفتگوی مفصلی با استاد رجبی را ضبط کرد. این گفتگو یادگاری مهم و بی‌همتا از تصویر و صدا و نظرات استاد رجبی در واپسین دم‌های زندگی است.

افسوس که تألیف مجموعه چند جلدی «سده‌های گمشده» که در اواخر راه بود، ناتمام ماند. افسوس آن یک دست استاد که هرگز نمی‌توانست ننویسد، دیگر نمی‌نویسد. افسوس که دیگر بر «دیوار سفید روبرویی» چیزی نوشته نمی‌شود. افسوس که چراغ راه ما به خاک غلطید، در خاک آرمید، در آغوش زمین میهنی که تا آن اندازه دوستش می‌داشت، آرام گرفت. افسوس که جان استاد، آن جانی که مدت‌ها بود «رو به آسمان ایستاده بود»، چونان «سیمرغی» از «دنیای یخ‌زده» به آسمان درخشان پر کشید.

چهار سروده منتشر نشده از استاد رجبی

چنانکه پیش از نوشتم، زنده‌یاد استاد رجبی در یکسال گذشته چیزی در وبلاگ خود ننوشت و فقط گاهی برخی از نوشته‌ها و سروده‌های خود را برای دوستان می‌فرستاد. چهار شعر زیر، از آخرین آثار آن زنده‌یاد بود که آنها را در اختیار دوستداران ایشان می‌گذارم:

قرنطینه!

بگذار بنویسم
از روزگاری که زود دیر شد
از روزگاری که پنجره‌ها بسته نبودند
و کبوترها بی‌واهمه‌ای از صیاد پرواز می‌کردند
همراه عطر محبوبشان
در چهار‌راه آسمان

کاش قفسی می‌ساختم از جنس قرنطینه
برای زنگار کلید قفل پنجره
و اجازه نمی‌دادم که بخل زنگار
هوای بیرون اتاقم را زندانی کند

دیریست که دلم به صدای بال کبوترها نرقصیده
و عطر پرواز کبوترها بر شانه‌هایم تکیه نزده است
تا مشامم را با زمزمه‌ای خجول
به میهمانی جاده‌ها بخواند

دیریست که در افق
با بوسۀ آسمان بر زمین سرگرمم
در حسرت معطل گرمای لبانت

کاش از سر احتیاط
قفسی ساخته بودم از جنس قرنطینه
و قفل معتاد به کلید پنجره را
در دسترس روزگار بخیل قرار نمی‌دادم!

۱۳ فروردین ۱۳۹۰

فردای ناتمام!

غصه نخور!
زندگی ساده است
و به پیچیدگی قلبت نیست

ببین گنجشک محله چه می‌کند
در قبیلۀ خوش‌نشین
با برف و با گرما
و با معشوقی گمشده
در فضایی بی‌سند

غصه نخور!
بن‌بست زندگی
هیبت گم‌شدن را کمرنگ می‌کند
تو تنها نیستی
با این همه تجربه در کنار

غصه نخور!
در چشمان پرجمعیت تو
گرسنگی خاطره خسته می‌شود
و می‌خوابد در دیوار رو به رو
با رواج سکه‌ای تازه
دلت را هرگز دلسوزانه بستری نکن
پایش را در گلیم نگهدار
هیبت دلسوزی زبانه می‌کشد در دل بی‌زبان
بی عیادت کسی
تنها و گهگاهی
قلبت می‌تواند به دلت سربزند
در حضور خاطرات عتیق
سرمشقی تازه بردار
از ایوان نگاهی
یا عبور کلامی

غصه نخور!
شادی مرزبان جان است
در ازدحام بودن
تا قلمرو مرگ
تقلید از ابر چرا؟
در مسلک سکوت
ابر زندانی بی‌در و پیکر است
با حصاری محبوس در نگاه پرجمعیت

غصه نخور!
دارایی تو در ‌سویی
در زیر درختان است
و غصه‌ات هم

دارایی تو در فصل پاییز
رنگین می‌کند همراه برگ‌ها زمین را
و آوای سینۀ تک‌تک برگ‌ها
همان لالایی مادر است
گهواره‌ای نا مرئی

غصه نخور!
فردای نا تمام پیش روست
در هر حال

۱۴ خرداد ۱۳۹۰

مکتب عشق!

بنازم پنجره‌ام را
با دلی به شفافیت شیشه
نیمی از صبرش را نثار من می‌کند
با همۀ داراییش در زمین و آسمان
و در جبین

پنجرۀ من شاعر است
چشم‌انداز را خلاصه می‌کند با کلامش
دست بر آسمان می‌ساید
و سر به شقیقۀ من
با پایی فرورفته در شکیبایی
و چشمی غوته‌ور در انگبین
و گوش‌هایی بدهکار روزگار

پنجره‌ام حکیمی حاذق است
رفتارم را می‌شناسد
و از قطرۀ باران چشمی می‌گیرد به عاریت
برای سنجیدنم
و برای رصدِ خمِ ابروانم
شب‌ها دست روی سینۀ تاریکی می‌گذارد
برای همدستی با چراغ
و  نور روز را به قصبۀ تنم می‌رساند
و به عمیق‌ترین دره‌های جانم
از دورترین دورها
اما پرهیز می‌کند از خبرهای آلوده به فراغ

پنجره مظهر گذر است و گذشت
و مکتب عشق

۲۰ خرداد ۱۳۹۰

حیران!

در زورقی تک‌پارو نشسته‌ای تنها
دستخوش خودت و نسیم و باد
پایان راه پیداست
و زورق بر گرد خود می‌چرخد

ساحل، دور یا نزدیک فرقی نمی‌کند
تفاوت ها همراه آن‌یکی پاروی گمشده رفته‌اند
شبیه نقاشی‌های کودکیت

دلبستۀ ساحل بودی
دل به دریا زدی اما
غافل از توقف خاطره‌های همنشین بیابان‌‌ها و خیابان‌ها
و نقش حضور نگاه‌ها
و  اعتیاد چشمانت

قایقت به دور خود می‌چرخد
می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد
و مردمک چشمانت بی‌مردم است

خاطره‌هایت متوقف شده‌اند
در کنار رفت و آمد خورشید و شب و آب و نسیم
و زمزمۀ بی‌هدف آب
در غیبت صدای دف و نی‌انبان

شب که می‌اید، مخمل مشبک را بکش به رویت
به شوری هوا عادت کن
و اگر توانی یافتی، باری دیگر اجرایش  کن
در غیبت عطر ضیافت چشم‌ها و چشم‌اندازها

دیگر کسی را میل دیدار سینه‌ات نخواهد بود
مگر گاهی مرغی مهاجر
با توقفی کوتاه در لبۀ دیوار قایق

هوسِ پرواز در دلت غریبی می‌کند
مرغ مهاجر به سوی ساحل پرمی‌کشد
ساحلی با قد متوسط و رنگ باخته
و پنهان در پشت خودش

می‌خواهی ساحل و کودکیت را پس‌بگیری
افق اما هست و نیست را می‌بلعد
و خیال باد شرطه را

پشت افق خالی‌ست
رونق درگاه‌ها و پنجره‌ها فرسوده است
و جاده‌های همیشه در سفر
راهشان را گم کرده‌اند در ناکجایی

می‌دانم
چشم‌انداز بی‌حوصله است و خسته
به خستگی قایق تک‌پارویت
می‌دانم
می‌دانم
سوگند که می‌دانم
چارۀ حیرانیت باور به حیرانی‌ست

۷ مهر ۱۳۹۰

web analytics