هرگاه که سخن از صنایع دستی و هنرهای مردمی میشود، نمیباید زنان و مردان محروم و رنجکشیدهای را فراموش کرد که در خانههای خود و یا در کارگاههای قالیبافی و گلیمبافی و مرواریبافی و سوزندوزی و گلابتوندوزی و سفالگری و امثال آنها، بیرحمانه به استثمار کشیده شدهاند تا در ازای کمترین دستمزد و بدون هیچگونه حمایت شغلی و اجتماعی برای کارفرمایان دولتی و خصوصی خود بیگاری کنند و دل توریستها و «هنردوستان» بیاعتنا به رنج انسان را شاد نمایند.
زنان عصر نوسنگی (حدود ده هزار تا هفت هزار سال پیش) بطور اتفاقی متوجه میشوند که گِلهای مجاور اجاقهای خوراکپزیاشان بر اثر حرارت اجاق تبدیل به شیء سختی شدهاند. آنان بزودی در مییابند که میتوانند اشیاء و ظروفی را که تاکنون به دشواری از سنگ و چوب میساختهاند، با گِل نرم و انعطافپذیر بسازند و سپس آنرا در آتش اجاق قرار دهند تا سخت و قابل استفاده گردد. این نخستین آشنایی انسان با سفال و سفالگری بود.
زنان عصر نوسنگی خاکهای مرغوب و چسبندهتر را شناسایی میکنند و گلِ حاصل از آنرا با دست و بدون چرخ به شکل دلخواه حالت میدهند. علاوه بر این، آنان برای ساخت ظرفهای بزرگتر از روش فتیلهپیچ استفاده میکنند. یعنی ابتدا گل را به شکل فتیلههایی در میآوردهاند و سپس با پیچاندن مارپیچی آن بر روی هم، بدنه اصلی ظرف را میساختهاند. سپس اندود نرمتری را بر روی آن میمالیدهاند تا بدنه ظرف یکدست و هموار گردد.
کار زنان هنرمند عصر نوسنگی به همینجا خاتمه نمییافت، آنان آموختند که میتوانند با سایش سنگهای رنگینی که در نزدیکی سکونتگاهشان موجود بود، مایعی رنگی پدید آورند و با قلمی که معمولاً از جنس چوب یا تیغ جوجهتیغی بود، بر روی سفالینههای خود نقاشی کنند. نقشونگارهای زیبا و منحصربفردی که از محیط پیرامونی آنان اقتباس میشد. نگارههایی تجریدی و انتزاعی از کوهها، رودها، درختان، جانوران، ستارگان، ماه، خورشید و نقوش هندسی.
پس از ساخت ظرفهای گلی و نقاشی روی آنها، نوبت به پخت میرسید. آنان چالهای را در زمین میکندند، ظرفهای گلی را در داخل چاله مینهادند و اطراف آنها را با هیزم انبوهی میپوشاندند و سپس هیزمها را آتش میزدند. چند ساعت بعد که سوختن هیزمها به پایان میرسید، بقایای خاکسترها و خاکها را به کناری میزدند و ظرفهای گلیای را که اکنون تبدیل به سفالینههای زیبای سرخرنگ با نقوش قهوهای رنگ یا سیاه بود، از دل چاله بیرون میآوردند.
در آن زمان هنوز چرخ سفالگری اختراع نشده است و در نتیجه سفالها قرینه و خوشساخت نیستند. هنوز انسان پی به شاموت (ماسه و دیگر مواد نگهدارنده آمیخته با گِل) نبرده است و در نتیجه سفالها در برابر ترکخوردگی مقاومت چندانی ندارند. هنوز فناوری ساخت کوره سفالپزی پدید نیامده است و دمای پخت به اندازهای که برای ساخت سفال مرغوب لازم است، بالا نمیرود و در نتیجه سفالها سختی و عمر زیادی ندارند. هنوز نمونههای مرغوبتر کانیهای رنگی (مثل گِل اُخرا) بکار نمیروند و در نتیجه نگارهها دچار رنگپریدگی و خوردگی میشوند.
پس از آن و به مرور در طول سدهها و هزارهها، انسان با راهها و روشهای جدیدتر در شناسایی منابع اولیه، آمادهسازی مواد و فنون اجرا آشنا میشود و سفالینههای مرغوبتری میسازد. هنر و صنعت سفالگری را همچون دیگر دستمایههای زندگانی خود گسترش میدهد و به پیشرفت میرساند.
اما با این حال سنت سفالگری عصر نوسنگی در یک جا از میان نرفت و دچار تغییر و نوآوری نشد. این هنر و صنعت آغازین و ابتدایی فقط در یک ناحیه کوچک همچنان به حیات دیرین خود ادامه داد و هیچگاه تن به توسعه نداد. این ناحیه استثنایی، متشکل از چند روستای کوچک در بلوچستان است که مهمترین آنها با نام «کلپورکان» (Kalpurekan) در جنوب شرقی سراوان و چند روستای دیگر در حوالی سراوان و نیکشهر واقع هستند.
سنت سفالگری هشت هزار ساله عصر نوسنگی همچنان و کماکان در میان چند تن از زنان این روستاهای دورافتاده زنده مانده و در حالی به حیات کهنسال خود ادامه میدهد که آخرین نفسهای زندگانی هزاران ساله خود را میکشد. در این روستاها درست به مانند عصر نوسنگی فقط زنان سفالگری میکنند و مردان جز کارهای کارگری و حمل خاک و گِل، دخالتی در آن ندارند.
این زنان سنت دیرین و گرانقدر مادران خود را سینه به سینه و دست به دست آموختهاند تا به روزگار ما رسیدهاند. آنان ذرهای از روشهای پیشین را تغییر ندادهاند. تمامی مراحل ساخت سفال از تهیه گِل تا تهیه سنگهای رنگین و حتی نقشمایههای روی سفال عیناً همان ابزار و روشها و نقشهایی است که نیاکان هزاران سال پیشِ آنان بکار میبردهاند.
مروارید دهواری، زن سفالگر کلپورکانی، عکس از ر. م. غیاث آبادی
هنگامی که تو در نزد «مروارید دهواری» زن سفالگر کلپورکانی مینشینی، میتوانی اطمینان داشته باشی که به هشت هزار سال پیش سفر کردهای. سفر مهیج و بیتخیل به اعماق هزارهها و بازگشتی واقعی به گذشتههای دور. هیچ اثری از یک عنصر جدید و نوین در این زن و حرفهاش نمیبینی.
سفالهای او کمترین تفاوتی با آنچه که از هزاران سال پیش و در طی کاوشهای باستانشناختی به دست میآید، ندارد. او برخلاف بعضی سفالگران دیگر اصرار دارد که از کوره و هیچ ابزار جدیدتر دیگر استفاده نکند. چون «حرفهاش قدیمی است و میخواهد قدیمی بماند».
زن تو را سوار بر یک ماشین زمان واقعی میکند و میبردت به هشت هزار سال پیش. زیرانداز حصیری که از ساقههای بوته همیشه سبز «داز» بافته شده را پهن میکند و صفحهای بشقابمانند و سفالین به نام «بُنو» در برابر خود مینهد. پارهای گِل را که بدان «هاجِک» میگویند بر روی بُنو میگذارد و شروع میکند با دستان ماهرش به شکل دادن هاجک. آرام آرام گِل را میبینی که تجسم مییابد و تبدیل به کاسه یا کوزه یا ساغری میشود. دستهای بر گردنش مینهد و با سنگی صیقلیافته که «سائِنوک» میخوانندش، بدنه ظرف را جلا میدهد. او برای ساخت خمره و آوندهای بزرگتر همچون زنان عصر نوسنگی از روش فتیلهپیچ استفاده میکند. زن بجز ظرفهای گوناگون، عروسکها و مجسمههای کوچک سفالین هم میسازد. عروسکها و مجسمههایی از بز، شتر، سگ و بخصوص بخوردانها و اسپندسوزهایی به شکل انار و به اسم «سوچَکی». درست مثل عروسکها و پیکرههایی که از طلاتپه و برخی تپههای باستانی یافت شدهاند.
دستها و چهره گندمگون زن پر از چین و چروک است. سالیان سال است که کمر بر بالای بُنو خمانده و چشم بر تودههای گِلی خوابانده که هویت دیرینش را از دل آنها بیرون کشیده و زنده نگاه داشته است. نگاهت را از دستهای خلاق زن به سوی چشمان تیزنگرش میچرخانی. به چهرهای که ردی از هزاران سال بر جبین خود دارد و بر چشمانی که هیچ تردیدی نمیکنی که داری یک جفت چشم هشت هزار ساله را میبینی. عمیق، جدی، مصمم، نافذ و رنجکشیده.
حالا زن دست میکند و از داخل سبدش یک تختهسنگ کوچک به نام «وانْک» در میآورد. این تختهسنگ در حکم پالت نقاشان امروزی است. بعد قطعه سنگ کوچک دیگری را که «تیتوک» نام دارد، بر روی وانک میگذارد و بر آن آب میریزد و میساید. تیتوک نوعی سنگ منگز و ماده اصلی تهیه رنگ است که از کوههای «آچار» در نزدیکی شهر «زابلی» ( با زابل اشتباه نشود) بدست میآید. از دل تیتوک رنگدانههای قهوهای رنگی بیرون میزند که با آب آمیخته میشود و تبدیل به رنگ قهوهای مایل به سرخ میشود. زن باز دست میبرد در سبد و قطعه چوب کوچکی به اسم «قلم» را بیرون میآورد که از شاخه درخت «کِریچ» تهیه میشود.
ابزار نقاشی روی سفال زنان کلپورکان هیچ تفاوتی با ابزارهای عصرنوسنگی ندارد. سنگ بزرگ زیرین «وانْک»، سنگ وسط «تیتوک»، سنگ بالا «سائِنوک»، و «قلم»، عکس از ر. م. غیاث آبادی
تو اگر اهل باستانشناسی باشی و سالها و سالها از پی یافتن ابزار نقاشی پیش از تاریخ دویده باشی و هیچ نیافته باشی؛ حالا دیوانه میشوی که یک جعبه ابزار و وسایل نقاشی پیشتاریخی را حی و حاضر در برابر خودت میبینی. بدون کمترین تغییر و دگرگونی. زن آنقدر تیتوک را بر وانک مالیده که دل وانک گود افتاده است. میگوید این وانک از مادربزرگش به او رسیده و مادربزرگش نیز آنرا از مادر بزرگ خود به ارث برده است.
وقتی زن نوک قلم را به تیتوک میزند و بر روی سفالینهاش میمالد و نقش میاندازد، قلب تو مثل قلب گنجشک اسیری میتپد. دستانت میلرزند و نمیتوانی دوربین را ساکن نگاه داری. وقتی صدای فرو رفتن قلم بر تیتوک را میشنوی، چشمهایت هم مثل دستهایت یاریات نمیکنند. پرده اشکی جلوی چشمانت را میپوشاند و دیگر از دریچه دوربین هیچ نمیبینی جز تصاویر محو و مبهمی که از اعماق هزارهها بر دامن سفالینهها جاری میگردند. نقش و نگارهایی از کوههای چینخورده، از رودهای خروشان، از گردونه چلیپایی خورشید، از آفتاب فروخفته بر فراز کوه، از کبوتران بر شاخ نشسته، و از خطها و نقطههای زنجیروار و بیپایانی که هر چقدر آنها را تکرار میکند، سیر نمیشود و خسته نمیگردد. گویی که هر نقطه، داغ رنجیست که در گذر هزارهها بر دامان این سرزمین نشسته است.
حالا زن ظرفهای خشکشده در آفتاب را میبرد به چاله پختی که با عمق اندک در زمین کنده است. درست مثل عصر نوسنگی. بدون کوره و بدون هیچ امکانات دیگر. اطراف ظرفها را پس از پوشاندن با خاک، پر از هیزم میکند. آتش را میگیراند و دودش سر به آسمان میساید.
از کنارتر نظارهاش میکنی. نمیدانی آتش به جان هیزمها افتاده است یا به جان تو. نمیدانی داری میسوزی یا داری یخ میزنی. زن میخواهد به دادت برسد، اما با چای و اسپندسوزش فقط بیشتر شعله به جانت میاندازد. اخگری از آتش را بر اسپندسوز مینهد و دانههای اسفند را بر آن میافشاند. دود و بوی اسپند از روزنههای ریز سوچَکی سر بر آسمان میدارد. دستت را بر آن دود فرخنده فراز میگیری و بر رویت میکشی. ماندهای چه بگویی. زبانت بند آمده است.
تا سفالها پخته شوند و چاله پخت سرد شود، مینشینی پای صحبتها و خاطرات و دلتنگیهای زنان سفالگر. اما دیری نمیگذرد که دلت میگیرد. با خودت میگویی کاش هیچ چیز نپرسیده بودی. کاش نمیدانستی که «فقط چند نفر سفالگر در کل این روستاها باقی مانده و بقیه یا مردهاند و یا رها کردهاند». کاش نمیدانستی که «مردم ظروف پلاستیکی و چینی و کریستال را ترجیح میدهند». کاش نمیدانستی که «سفال کلپورکان حتی ارزانتر از ظرفهای پلاستیکی است». کاش نمیدانستی که «برای فروش بردهاند به تهران و شکسته برگرداندهاند. چون خریدار نداشت و مردم میگفتند اینها خراب هستند، کج و کولهاند، رنگهای قشنگ ندارند و دود زده هستند». دوست داری بزنی توی سر خودت. کاش اگر همه چیز را میدانستی، لااقل این یکی را نمیدانستی که زنهای سفالگر کلپورکان «فقط روزی پانصد تا هزار تومان درآمد دارند. و این مبلغ را هم یک اماراتی میدهد که سفالها را در دبی و به اسم هنر باستانی امارات میفروشد به توریستها».
با خودت فکر میکنی که وقتی از سفر زمان برگشتی، بنویسی که زنان کلپورکان، هویت کهن مردمان این سرزمین و سندی زنده برای مطالعات باستانشناسی، مردمشناسی و انسانشناسی هستند. نگذاریم هنری که هشت هزار سال زنده بوده و از پس تمام جنگها و غارتگریها و مصیبتها سربلند بیرون آمده و هویت خود را پاس داشته، درست در زمانی نابود شود که بیش از هر زمان دیگری ادعا داریم.
در این فکرها هستی که میبینی زن با اسپندسوزی در دست که دود و بوی آن فضا را آکنده بود، بسوی چاله پر آتش میرود. اسپندسوز را در هوا میگرداند و چیزی زیر لب میخواند. دورتر و دورتر میرود. باد در دامانش میافتد. دود اسپند با دود هیزمها در هم میپیچد و بوی اسپند با بوی سفالینهها در هم میآمیزد. تو ماندهای بر تلی از خاک و چشماندازی به هزارههای فراموششده؛ با تصویر محو زنی که در پشت دودها و بوها و رنگها ناپدید میشود.