به خاطره جاودان «شامیرزا مرادی»، نوازنده بزرگ سُرنا
گفتی پدر هم رفت. گفتی دور هم جمع خواهیم شد. گفتی نمیخواهی مراسم معمول برگزار کنی. آمدیم به خانهات. آبی پوشیده بودی، آنطور که پدر دوست داشت. جعبه خالی و مخملیِ سازِ پدر را در دست گرفته بودی، آنطور که خودت دوست داشتی. گفتی ساز را در کنار پدر گذاشتی، گفتی ساز همراه پدر به ابدیت رفت. چشمانت سرخ بود. بوسیدمت. چشمان سرخت خیس شد.
گفتی بنشینیم. رفتی سر گنجه. جعبه کمانچه را برداشتی و آمدی. روی چارپایه نشستی. آستینهایت را بالا زدی. زانوانت میلرزیدند. کمانچه را بر ران چپ نهادی و کمان را به دست راست گرفتی. موهای حنایی دم اسب آمیرزا بر کمان کمانچهات برق میزد. زانوانت هنوز میلرزیدند. نیاز به دستی داشتی که شانههایت را مینواخت. حالا نفسهای تندت آرام شد. سرت را پایین آوردی و کمان را به سوی کمانچه بردی. آوای ساز، آهسته آهسته سراسر خانه را پر کرد.
هر چه پیش رفتی، بیشتر در خود فرو میرفتی. چشمانت باز بود، اما هیچ چیز نمیدید. شاخه سرو کوچکی که بدان خیره شده بودی را نمیدید. بیرنگ و بیحالت بود. همه توان و احساست به مهمانی پنجههایت آمده بودند. پنجههایی که غوغا کرده بودند. شانههایت آهسته آهسته خمیده میشد. پایین و پایینتر. چشمانت هر دم بستهتر شد.
سازت رو به اوج میرفت. نوایَش به تمام تارو پود اجزای خانه فرو میرفت. از جعبه ساز مخملی پدر تا قاب قدیمی منبت پدربزرگ. از قلم نی دزفول تا جاجیم قشقایی. از دوگوله مردان همدانی تا سوزنی زنان سیستانی. از چشمان مبهوت ما تا شعله کوچک چراغی که به یادش افروخته بودی.
سازت اوج گرفته بود. تو داشتی زیر بار آن له میشدی. ذره ذره در خود فرو میرفتی و آب میشدی. نمیخواستی از قله سرازیر شوی. نمیخواستی پایین و پایینتر بیایی. نمیخواستی دوباره برگردی به میان ما. چشمانت را باز نمیکردی. چشمانت در این دنیا نبودند. رنگت زرد شده بود. پشتت خمیده بود.
آمدیم زیر بازویت را گرفتیم. بلندت کردیم. ساز را رها نمیکردی. التماس کردیم. چند ساعت بستریات کردیم. طبیب و دوا کردیم. بغضت رها شد.
تو غوغا کرده بودی. ما تو را به زور از قلهات پایین کشیدیم. تو به میان ما برگشتی. اما آن نغمهها برای همیشه از میان ما رفتند.
نغمههای تو رفتند به سرای سرود همیشگی. سرای نور و سرود. آنجا که تو در آن بودی. آنجا که پدر با سازَش تنهاست.