در میانه اوج و پست:(۱۶ شهریور ۱۳۹۸) استاد پرویز ناتل خانلری آثار و کتابهای ارزنده و فراوانی نوشتهاند. اما در این میان دو اثر ایشان چونان چراغ راه است: شعر «عقاب» و «نامهای به فرزندم»(+). شعر عقاب سروده خردمندانه و اندرز بزرگوارانهای است که از زبان عقاب و کلاغ (در آنجا زاغ) بازگو شده است. این شعر شرح حال عقاب پیر و مستأصلی است که عمری را در اوج آسمانها و سوار بر بادها و ابرها و در زیر پرتوهای خورشید درخشان بال گشوده و اکنون برای مشورت و صلاحدید نزد کلاغی میرود که مقیم مزبلهای است و از او راز روزگار خوش و عمر درازش را میپرسد. کلاغ از پدرانش نقل میکند که تو از آن رو آسیب میبینی که در پرواز بسی اوج میگیری و در اوج است که بادهای ناساز به تو میوزند و گزندت میرسانند. و اگر تو بیش از حد معینی اوج بگیری و از آن بالاتر روی، آنگاه جان از بدنت به در میرود. اما روزگار خوش و عمر دراز من از اینست که در این پایینها و پستیها جولان میدهم و میل اوج نمیکنم و در مزبلهها و گندزارها از نکبتخواری و مُردارخواری ارتزاق میکنم. عقاب که عمری را در اوج سپری کرده، توصیه کلاغ را نمیپذیرد و به او میگوید: «من نیام اندر خور این مهمانی، گند و مُردار تو را ارزانی/ گر در اوج فلکم باید مُرد، عمر در گند به سر نتوان برد». عقاب سپس بال میگشاید و آنجا را و همه جهان هستی را با بلندترین پرواز عمرش برای همیشه ترک میکند: «سوی بالا شد و بالاتر شد، راست با مهر فلک همسر شد/ لحظهای چند بر این لوح کبود، نقطهای بود و سپس هیچ نبود».
آنچه باید نوشته میشد، اما نشد! (۲۸ فروردین ۱۳۹۸) در چند سال اخیر، مطالب و موضوعات زیادی میبایست نوشته و منتشر میشدند که نشدند. واهمهای از تنگناها و تعدیهای رایج در یک محیط افراطی، عقبافتاده، متحجر، واپسگرا، رشدنیافته و رو به انحطاط در میان نیست؛ که شخصیت و اهمیت و میزان تأثیرگذاری هر کسی از نوع متعدیانش هویداست. آنچه موجب نگرانیست، ترکیب معضل قبلی با سوءاستفادههایی است که عدهای از قشریون و قومیون و دیگر انحصارطلبان از اینگونه مطالب میکنند. شرایط غامضی است که نه میتوان سکوت کرد و نه میتوان حرف زد. جوامعی که به آینه سنگ میزنند، جوامعی که جنایات تاریخی خود را کتمان یا توجیه کنند و مثل اغلب جوامع دیگر مسئولیت عمل خود را نپذیرند و احساس و ابراز شرمساری نکنند، سرنوشت تلخی پیش رو خواهند داشت. اهمیت این مطالب و مطالب دیگری که توقیف یا بایکوت شدند، هنگامی آشکار خواهد شد که بسیار دیر خواهد بود. جامعه ما جامعه بستهای است که گذشته خود را به تخیل، حال خود را به تقلب و آینده خود را به توهم سپرده است.
سام رجبی و شیفتگی عاشقانهاش به طبیعت و محیط زیست: (۲۰ اسفند ۱۳۹۷) مدتی است که آقای سام رجبی تنها پسر زندهیاد استاد پرویز رجبی در بازداشت است. همراه با عدهای دیگر از فعالان محیط زیست و با اتهام نامعلومی که گویی صحبت از جاسوسی و این حرفها نیز در میان است. من سام را جز چند بار بیشتر ندیدهام. جوان ساکت و آرام و بسیار کم حرفی بود که شاید بخاطر جمع و به احترام حضور پدر سکوت میکرد. استاد رجبی نیز اجل از آنست که نیاز به معرفی همچو منی داشته باشد. من سام را بر اساس گفتههای پدرش که در صداقت و صمیمیت و راستگوییاش هیچ تردیدی ندارم، میشناسم. از آنچه که استاد رجبی در مورد او برایم تعریف میکرد، بیگمانم که چنین اتهاماتی از سام برنمیآید. مگر ممکن است که در دامان استاد رجبی جاسوس پرورش یابد؟ شاید فقط کوتاهی و غفلتی کرده باشد یا ندانسته در جمعی داخل شده باشد. سام سن و سالی نداشت و در عنفوان جوانی بود که پدرش از علاقه و دلبستگی حیرتانگیز او به طبیعت و حیات وحش صحبت میکرد. از اینکه رفته و در دشت کویر چادر زده و چند روز در چادرش بست نشسته تا لانهسازی و تخمگذاری زاغ بور را از نزدیک و بطور دقیق ببیند. از اینکه دل نگران آسیب دیدن لاکپشتهای پوزهعقابی سواحل خلیج فارس است. از اینکه در یاد گاندو، تمساح پوزه کوتاه بلوچستان است. از اینکه پدر را با خود به سیستان میبرد، به دشت کفترلی میبرد، به دامنههای دماوند و فیروزکوه میبرد. از اینکه میتواند با شنیدن کمترین صدای قاقاری از آسمان یا غورغوری از زمین تمامی سجل احوال آن جانور را و حتی شجرهنامهاش را برایت بازگو کند. پدر از عشق پسرش به طبیعت آگاه بود و همیشه با شور و هیجان از آن تعریف میکرد. پدر پسرش را میشناخت. پدر باهوش و دانایی که به همراه خانم لیلی هوشمند افشار -آن بانوی فرهیخته و دردمند و رنجکشیده- عمر و زندگیاشان را نثار ایران کردند، میتوانستند بخوبی پسرشان را بشناسند.
پزشک محبوب ما: (۴ دی ۱۳۹۷) او پزشکی است که مطب شخصی ندارد و نمیخواهد که داشته باشد. او در بیمارستانها و درمانگاههای خصوصی کار نمیکند. او میتوانست مثل خیلیهای دیگر مطبی در مناطق گرانقیمت شهر دائر کند و وقت ملاقاتهای طولانی بدهد و دستمزدهای کلان بگیرد؛ با اطوارها و فیگورهای آنچنانی. اما چنین نمیکند. او پزشک حاذق و باسواد و باتجربهای است که فقط در بیمارستانی دولتی در منطقهای بیبضاعت کار میکند. او معتقد است بین پزشک و بیمار نباید رابطه مالی وجود داشته باشد. چنانکه بین معلم و شاگرد هم. او از اینکه زندگی و حرفه خود را نثار مردم محروم کرده است، احساس خشنودی میکند. وقتی دست بر پیشانی کودک بیماری میگذارد، احساس رضایت میکند. او بیمارش را به هیچ بیمارستان و آزمایشگاه و رادیولوژی خصوصی و شرکت دارویی معرفی نمیکند و با آنها قرار و مدار ندارد و «کمیسیون» و «حق و حساب!» دریافت نمیکند. او مثل آن جراح مشهور ضدمردمی نیست که خود را دانشمندی بیبدیل و جهانی جا زده و بر بالین مرگ صاحبان قدرت و ثروت است و در حال دلالی با شهرداریچیها. پزشک محبوب ما حتی اکراه دارد که شرح حال و یا نامش گفته شود، چرا که معتقد است پزشکی تجارت نیست و در کار درمان کمترین جایی برای چیزی که شائبه تبلیغ و «درآمد از درمان محرومان» را ایجاد کند، وجود ندارد.
گذار: (۲۰ آذر ۱۳۹۷) گذار، لحظه عبور، فروریختن حصارها، راهی به روشنایی، گامهای مصمم. انسان بزرگتر از آنست که در مرحلهای بماند و بپوسد. (عکس از غیاث آبادی، آذر ۱۳۹۷)
شعار فرهنگ بر زبان فرهنگستیزان: (۳ اردیبهشت ۱۳۹۷) آنان که عمری صرف فعالیتهای فرهنگی کردند، اکنون گوشهگیر و خاکسترنشین شدهاند؛ و آنان که عمری مشغول اعمال ضدفرهنگی بودند، اکنون میگویند که «باید کار فرهنگی کرد».
کتابها رفتند و تفنگها آمدند: (۱۴ شهریور ۱۳۹۶) سقوط ما از آن روزی آغاز شد که کتاب را از دستمان گرفتند و تفنگ به دستمان دادند.
شما اشتباهی بودید: (۱۱ شهریور ۱۳۹۶) شما دارید ذرهذره آب میشوید و از بین میروید. همه شما عدالتخواهان و آرمانجویانی که انسان را در اوج میخواستید. جامعه نخبهکش سفلهپرور شما را در باتلاق خود فرو میکِشد و میکُشد. جامعه رو به انحطاط دوزخ شماست و بهشت آدمکشان و آدمفروشانی که از نان خونین ارتزاق میکنند. شما نمیتوانستید و نمیخواستید که از هر وسیله ممکن استفاده کنید، اما آنها میتوانستند و میخواستند. شما روز به روز بیشتر در خود فرو میروید و نحیفتر میشوید و غمگینتر و تنهاتر. آنها روز به روز فربهتر میشوند و گستاختر و خندانتر. شما اشتباهی به این دنیا آمدید.
در مه و ابهام: (۲۲ مرداد ۱۳۹۶) از دورستهای افق و از دل امواج دریای سربی رنگ صدای سوت کشتیهای باربری میآمد که به اسکله نزدیک میشدند. کارگران در تکاپو بودند. دود دودکش کشتیها با ابرهای پایین آمده درهم میآمیخت و به اعماق دریا بازمیگشت. دامنههای کوه مشرف به دریا پوشیده از برف و یخ بود. ابرها از درههای سرد و ساکت میگذشتند و ایستگاه قطار را در بر میگرفتند. ریلهای آهنین برفآلود چونان مار نقرهای رنگ پر پیچوتابی از گردنه کوه بالا میرفتند و در دهانه سیاه تونل بلند و مخوفی که پرتگاهی در آنسوی خود داشت، ناپدید میشدند. شاخه کاجها و سروهای کوهی زیر بار برف خمیده بودند. نغمه جغدهای سفید با نسیم سرد میآمیخت و در فضای بیکران گم میشد. مه و ابهام همه جا را فرا گرفته بود. سکوت و سرما. از دور و در امتداد ریلها شبحی از یک چراغ سرخ دیده میشد. مرد سوزنبان با فانوس خاموش و چکمههای بلندش از آنجا میگذرد و در آنسوی مه ناپدید میشود. در چوبی ایستگاه با صدای خشکی باز میشود. بخاری سیاه بزرگ، زغالسنگها را میبلعید و دودکنان و تنورهکشان به نبرد با سرما میرفت. مرد پیر با پالتوی ماهوت کهنه کنار بخاری نشسته و چپقش را پر میکرد. مرد جوان با بیحوصلگی روزنامه دیروز را میخواند و لحظه به لحظه ساعت کوکیاش را نگاه میکرد. پسرک شیشه یخزده پنجره را میتراشید تا بیرون را تماشا کند. دخترک سرش را روی پای پدر گذاشته و خوابیده بود. پدر به آرامی شنل دخترک را بالاتر میکشید و با نوک انگشتها موهایش را نوازش میکرد.
میشد کنار بخاری خوابید. میشد نزد فروشنده بوفه رفت که غبغبش را روی مشتش نهاده و به فکرهای دور و دراز رفته بود. میشد در خلوتی مه به تماشای دریا در دوردستها نشست. میشد ماسهبازیها و بادبادکبازیها و جیغکشیدنهای کودکانه را در دنیای خیال تصور کرد. میشد زیر شلاق باد و سوز سرما از ایستگاه دور شد و رد پای روباههای برفی را دنبال کرد. میشد مزارع سبز پهناور را در عالم خیال نگریست که در افق به آبی آسمان میپیوستند و در آغوش نسیم صبحگاهی چه دلربا میرقصیدند. میشد به خاطره برکه کوچکی پناه برد که دانههای باران بر آن میباریدند و هزاران حلقه زیبای کهکشانی میساختند. میشد روی ریل سرد دراز کشید. میشد آرزو کرد. آرزوی سوار شدن بر قطاری که به سوی ابدیت برود.
یک نفر باید باقی بماند: (۷ مهر ۱۳۹۵) حافظه جمعی باید محفوظ بماند. یک نفر باید باقی بماند تا خبری را به دیگران و به نسلهای آینده برساند. تا جلوی فراموشاندن حافظه جمعی- این اتفاق ناگوار اجتماعی- را بگیرد.
تعطیلی کتابخانه مزگا: (۱۳ فروردین ۱۳۹۵) کتابخانه روستای ساحلی مزگا در شرق نوشهر تعطیل شد. این کتابخانه کوچک و رایگان را خانم محبوبه علیزاده (دهبانو) به شوق کودکان و نوجوان محل راهاندازی کرده بود و آنجا را مأمنی برای دانش و پرورش آنان ساخته بود. بخشی از مخارج کتابخانه با جمعآوری و فروش سنگهای کوچک و قشنگ «یه قل دو قل» از لب دریا تأمین میشد. «خانه کتاب محله مزگا» (+) چراغ کوچکی از فرهنگ و آیندهنگری بود که تاب تحمل روزهای سخت بیفرهنگی و نوکیسهگی را نیاورد. در میان آنهمه ویلاها و خوشگذرانهایی که هر روز با بیاعتنایی از آنجا میگذشتند، جایی برای یک چراغ روشن و کتابخانه کوچک نبود. چراغ کتابخانه مزگا خاموش شد.
تاریخ و باستانشناسی انسانگرا در آخرین روزهای سال: (۲۹ اسفند ۱۳۹۴) ساعت صفر یا نیمهشب امشب سال جدید آغاز میشود و نوروز از راه میرسد. عید نوروزی که سفره هفتسین و دیگر آداب و رسوم آن از نوآوریهای حرمسرای قاجار و بخصوص «انیسالدوله» است. جشنی که عموم سنتهای نیکوی آن از بین رفته و فقط یک اسم خشک و خالی به علاوه سه چیز دیگر از آن برجای مانده است: خرید، مهمانی، و انحطاط عمومی کشور. اقلیت نوکیسه و مصرفزده به دنبال خریدهای حریصانه و سیریناپذیر و تدارک تعطیلی و تفریح هستند. مردم شریف و دردمند و غارتزده نیز در تکاپوی گرفتاریها و رفع و رجوع مشکلات و معضلات بلای بزرگی به نام عید نوروز هستند. بلایی که عملاً دو ماه از سال را به گرداب خود فرو میکشد و میبلعد. اختلاف و شکاف طبقاتی در جامعه به اندازهای شدت گرفته که حتی از اختلاف طبقاتی عصر ساسانی نیز پیشی گرفته است. تجارب تاریخی نشان میدهند که این اندازه تبعیض و بیعدالتی در یک جامعه مدت زیادی دوام نمیآورد و به مرز عصیان و فروپاشی خواهد رسید: «چو بر حد عدالت ره نبردند، ز محرومی و سیری هر دو مردند» (نظامی گنجوری). رویکرد مصرانه و مذبوحانه رسانههای گروهی و بخصوص تلویزیون برای تحمیق تودهها و ترویج لودگی و کاستن از سطح ادراک عمومی به نتیجه دلخواه نخواهد رسید، چنانکه تلاش مشابه تلویزیون شاهنشاهی نیز به چنین نتیجهای نرسید. من در این روزهای آخر سال و در گوشه تنگی و تنهایی و نگرانی خویش مشغول بررسی و تألیف بخش دیگری از گفتارهای انسانگرایی به نام «بیانیه تاریخنگاری انسانگرا» بودم. باشد تا نسلهای آینده از روزگار خود رضایت بیشتری داشته باشند. اگر نسل حاضر بگذارد که چیزی برای آیندگان باقی بماند.
روزهای سخت و گوهرهای گرانبها: (۵ اسفند ۱۳۹۴) از روزگار دشوار نهراس. روزهای سخت میگذرند و از آنها سه گوهر گرانبها برجای میماند: خاطره و تجربه و شناخت. خاطره راههای صعبالعبوری که با تلاش و پشتکار خستگیناپذیر خود هموارشان میکنی. تجربه شکستهای متمادی که درسهایی برای آموختن و پلههایی برای بالا رفتن خواهند شد. و شناخت دوستان و همراهان واقعی و دلسوز از کسانی که در دشواریها رهایت کردند. سه گوهر گرانبهایی که جز با گذر از روزگار سختیها بدست نمیآیند.
کوچه بنبست: (۱۵ بهمن ۱۳۹۴) روزهایی که از پی ماهها و سالها به بیهودگی میگذرند. انگار در کوچه بنبستی گیر افتادهای که راهی به هیچ معبری ندارد. قدمزدنهای هر روزه دیگر جذابیتی برایت ندارند. تماشای بچههایی که در پارکها سرسره بازی میکنند و جیغکشان به همه طرف میدوند. تماشای مردم خستهای که از کار روزانه با تنی فرسوده به خانه بر میگردند. با امیدی و امیدهایی. دستفروشهایی که با انواع رنگارنگیها میخواهند تا هوا تاریک نشده، سفره خود را کمی رنگینتر کنند. سیهپوشهای اخمو و دلآزاری که مزاحمان آرامش و زندگی مردمند. پرچمهای کثیف و پارهپورهای که انواع دودها و عفونتها بر سر و رویشان نشسته است. بچههای مدرسهای که با شادی و نشاط در کوچهها آواز میخوانند. دلت نمیخواهد دوربین را بیرون بیاوری، دیگر حتی حس و حال عکس گرفتن را هم نداری. حتی از دمجنبانکهای چست و چابکی که مهاجران زمستانی هستند. لحظه غروب خورشید دیگر برایت آن جذابیتها را ندارد که از بالای آن پل و آن سیل جمعیت به تماشایش بایستی. ابرها با سرعتی تمام از بالای سرت میگذرند تا گوهرهایشان را در جایی دیگر فرو ریزند. دست در جیبت میکنی که ببینی آیا میشود یک شاخه گل نرگس خرید؟ بعد به این فکر میکنی که آن گلهای سفید خواستنیتر بود یا آن دستهای سیاه و رنجکشیدهای که اینجا ساعتها زیر شلاق باد و سرما ایستاده بود؟ فکرها رهایت نمیکنند. فریادهایت را کسی نمیشنود و به جمع فریادهای نهفته در قلبت میپیوندند. دلت میخواست میتوانستی کاری انجام دهی. دلت میخواست میتوانستی حرکتی بکنی. دلت نمیخواست گریه طفلی را ببینی. دلت میخواست روزنهای از امید، از روشنایی در یک گوشهای از این کوچه تاریک و بنبست میدیدی. دلت میخواست برای یکروز هم که شده به یک روز خاطرهانگیز بازمیگشتی. دلت میخواست برای یکروز هم که شده میمردی.
دلخوشیهای کوچک: (۳۰ آذر ۱۳۹۴) با دلخوشیهای کوچک است که روز ما از تیرگیها عبور میکند: «یلدا بر تو مبارک باد. بر تو که یلداهای بسیاری را انتظار کشیدی و برای نظاره خورشید سرما را به جان خریدی».
آرامگاه تولستوی: (۱۰ خرداد ۱۳۹۴) این آرامگاه لئو تولستوی است. و تو چند جای دیگر سراغ داری که به این زیبایی و به این باشکوهی باشد؟ او نیازی به عظمتتراشیهای فرمایشی و فرمالیته نداشت. به این دلیل که او بزرگ بود و کسی به دنبال اثبات بزرگیاش نبود. به این دلیل که او انسان و صلح را دوست میداشت. (+).
خوابها و رؤیاهای دوستداشتنی: (۱۷ اسفند ۱۳۹۳) روستای کوچکی بود. در دامنه کوههای بلند و سر بر آسمان کشیده. برف میبارید و باد غوغا میکرد. گاهی از گردنه و جاده کوهستانی و صعبالعبور و برف گرفته روستا ماشینی میگذشت که پر از سرنشینهای سرمازده بود. عدهای در کنار جاده منتظر بودند تا ماشینی آنها را سوار کند و با خود ببرد. در کنار راه نشسته بودند و برای دفع سرما و برف رواندازهایی بر خود کشیده بودند. مینیبوس خالی از راه رسید و ایستاد. اما ما برای رفتن آنجا نبودیم. که ما تازه از راه رسیده بودیم. آمده بودیم تا در روستا مکتبخانهای راه بیندازیم. پیرزنی تکیده با لباسهای محلی یک کیسه کشمش به ما داد و روی کشمشها یک نان بربری گذاشته بود. ما به داخل مکتبخانه رفتیم که فقط یک اتاق کوچک بود با یک راهرو. بچهها و خانوادهها جمع شده بودند تا نامنویسی کنند. به نوبت داخل اتاق میآمدند و ثبتنام میکردند. از دختران کمرو و خجالتی تا پسران بازیگوش و ناآرام. آخرین نفر دخترکی مؤدب و تربیتیافته بود با مادرش. دختر پرسید که آیا باید حقالتدریسی هم بدهند؟ آنگاه پیرمردی از اهالی به تلویح از شرایط سخت سخن گفت. از اینکه سرایدار اینجا که میتوانست به شما جایی و امکاناتی بدهد از اینجا رفته و برنخواهد گشت. او ما را زنهار میداشت از ماندن و ما دوست داشتیم آنجا بمانیم و دوران تازهای را آغاز کنیم.
تیرهایی در تیرگیها: (۱۰ شهریور ۱۳۹۳) هوا تیره است. با تیرهایی که در تیرگیها به هر سمتی که نسیمی بوزد یا چراغی بدرخشد، پرتاب میشوند. نمیتوان حرف زد. چنانکه پدرانمان نیز نتوانستند و چنانکه پدران پدرانمان نیز نتوانستند و چنانکه فرزندانمان نیز احتمالاً نخواهند توانست.
گامهای استوار تو: (۳۱ مرداد ۱۳۹۳) زخمی و دردمند میشوی. در گوشهای از پا میافتی. به امید روزی هستی که زخمها بهبود یابند و کسی بر آنها مرهمی نهد. روزها و ماهها و سالها میگذرند و میبینی نه درمانی هست و نه درمانگری. دستانت را بر زانوانت استوار میکنی و با همه دردها و زخمها دوباره برمیخیزی. تو پرغرور و دوستداشتنی هستی آنگاه که ناامید از همه جا به خودت امید میآوری و بر پای زخمی خود تکیه میکنی.
آنکه رنج میکشد و قلم نمیفروشد: (۶ مرداد ۱۳۹۳) نویسندهای که در تنگنا زندگی میکند، اما سالم و مستقل است و برای خوشایند کسی قلم نمیزند، نه تنها بیچاره و قابل سرزنش نیست، که مایه افتخار و سربلندی است. بیچاره آن جامعهای است که نویسندگان و محققانش به کارهای متفرقه میپردازند. آن نویسنده نباید خجالت بکشد، آن جامعه باید خجالت بکشد.
نمایشگاه عکس دستها و چشمها: (۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۳) نمایشگاه عکس رضا مرادی غیاثآبادی با عنوان «دستها و چشمها» از روز شنبه ۲۴ خرداد تا پنجشنبه ۲۹ خرداد در نگارخانه کمالالدین بهزاد برگزار میشود. در این نمایشگاه سی تابلوی عکاسی بر اساس نگاتیوهای سیاه و سفید قطع بزرگ و یک تریلوژی رنگی با عنوان «روز موعود» یا «لحظه وداع» به نمایش گذاشته میشود.
چراغ روشن: (۲۷ اسفند ۱۳۸۸) برای خوابآلودگان هیچ چیز عذابآورتر از یک چراغ روشن نیست.
چقدر کوشیدهای؟ (۴ تیر ۱۳۸۸) مهم این نیست که به مقصد رسیدهای یا نه. مهم این است که برای رسیدن چقدر تلاش کردهای. مهم این نیست که بیراهه رفتهای و اشتباه کردهای. مهم اینست که چقدر برای تشخیص راههای درست و جبران اشتباهها کوشش کردهای.