امیر بچه رشت بود. با شهامت و شجاع و پاک و بیغلوغش و ساده و مهربان بود. مثل خیلیهای دیگر از رشتیها، مثل گلسرخی و میرزا کوچک. قدش نسبتاً کوتاه، اما درشتهیکل بود. صورتش گرد بود و ریشهای انبوهی سراسر صورتش را پوشانده بود. از زیر گردن تا زیر چشمهای درخشان و مهربانش.
پاییز سال ۱۳۶۱ من و او در بهداری دزلی بودیم. در چند کیلومتری مرز عراق. بهداری دزلی یعنی او و من و یک راننده آمبولانس که بچه روستاهای اصفهان بود. کس دیگری نبود. هر کدام ما بخاطر یک دوره چند ماهه که گذرانده بودیم، شده بودیم پزشک و جراح و داروساز و همه جور تخصص دیگر.
امیر از ما بزرگتر بود و تجربه و سابقه بیشتری داشت. ما هیچ کاری را بین خودمان تقسیم نکرده بودیم اما عملاً امیر را رئیس میدانستیم. رئیس سعی میکرد همه کارهای روزمره را از دست ما بگیرد و خودش انجام دهد. میگفت حالا شما دو تا خیلی جوان هستید و وقتش نیست شستوشو کنید و جارو بکشید. آشپزی هم با رئیس بود. اگر مراقب نبودیم، حتی لباسهایمان را هم میشست و بکلی خجالتمان میداد.
سرما زود آمده بود. برف سنگین جادهها را پوشانده بود و جاده دزلی به درکی و اورامانات به کلی بسته شده بود. امیر هر روز صبح پاره نانی را ریزریز میکرد و بر میداشت میرفت توی حیاط بزرگ بهداری. گوشهای را پارو میکرد و خرده نانها را میریخت برای گنجشکهای گرسنهاش. بعد اگر کاری نداشت، میرفت و در پشت پنجره مینشست و تماشایشان میکرد. حتی با آنها حرف هم میزد.
یک روز فریاد امیر به هوا رفت. دویدیم. گنجشک خونینی از بالای درخت افتاده بود وسط خردهنانها. کدام از خودراضیِ بازیگوشی تیر انداخته بود به طرف گنجشک. امیر به سرعت خودش را رساند. همه گنجشکها پر زدند و رفتند. خودش مانده بود با یک گنجشک زخمی که در میان دستانش گرفته بود. گنجشکی که قلب کوچکش تند میتپید و سرش به عقب آویزان شده بود. چند لحظه بیشتر نگذشت که آن قلب تپنده رو به خاموشی رفت. نمیدانستم دلم باید برای گنجشک بسوزد یا برای امیر.
گنجشک در میان دستان امیر بود و اشکهای او بر آن بالهای زخمی میچکید.
برگشتم عقب. حس کردم که مزاحمم. رفتم پشت پنجره در جای همیشگی او نشستم. تصویری در چارچوب بخارگرفته پنجره محصور شده بود: زمینی پر از برف، درختی تنها در گوشه چپ که شاخههایش زیر برف خمیده بود، مردی تنها در گوشه راست که شانههایش زیر غم خمیده بود. شاخههای درخت و شانههای مرد میلرزیدند.
از آن هنگام، دیگر امیر را ندیدم. دست روزگار از هم جدایمان کرد. تا دیشب نمیدانستم که بعدها او زخمی شده و حالا چند سال است که بر اثر زخمش پیش گنجشکش رفته.
میگویند که امیر باکی از رفتن نداشت و از آرمانش و راهی که رفته بود، دست برنداشت. اما همیشه از خود میپرسیده که اینهمه شهامت بچهها به نفع چه کسانی تاراج شد؟