Skip to content
 

برف‌های تایگا: دروازه‌‌ای به بهشت

طرح داستان

«دوگاوه» یخ بسته بود. باور نمی‌کردی که آنقدر هوا سرد بشود که آن رود بزرگ هم یخ بزند. جنگل‌های تایگا در زیر برف سنگین چنان غنوده بودند که انگاری پرده‌های نقاشی بودند. ذره‌ای باد نمی‌وزید و همه چیز منجمد شده بود. همه جا سفید بود. از یخ‌های دوگاوه تا کوره راهی که به میان جنگل می‌رفت، از درختان بلند و درهم تنیده تا آسمان همیشه ابری و همیشه گریان، همه سفید بودند. آخرین برف، دیشب باریده بود و حالا آسمان و ابرها داشتند کمی استراحت می‌کردند. کلبه کوچکی که در تابستان ساخته بودیم و از توی آن از خرگوش‌های برفی عکس می‌گرفتیم، یکسره به زیر برف رفته بود و فقط نُک میله پرچمی که تو بر بام آن نصب کرده بودی، دیده می‌شد. همه چیز سفید بود و تنها چیز سیاهی که دیده می‌شد، چشمان تو بود که آنها هم آنچنان سیاه نبودند. به رنگ ابرهای باران‌زا بودند. همان ابرهایی که در زیر بارشش، برهنه می‌شدی و شادمانه جست و خیز می‌کردی. چشمان ابری‌ات، بازیگوشانه می‌خندیدند و می‌درخشیدند.

گفتی تا کلبه مسابقه بدهیم. شروع کردی به دویدن. مثل همیشه از من زودتر رسیدی و بردی. تو همیشه می‌بردی و من همیشه می‌باختم. کنار کلبه‌ای که زیر برف خفته بود، خود را بر زمین انداختی. نفس‌نفس می‌زدی و رنگ رخساره‌ات سرخ شده بود. از لای شال خزی که به گردن و چهره‌ات پیچانده بودی، بخار گرمی بیرون می‌زد.

بعد بلند شدی و نشستی. چند لحظه به کلبه نگاه کردی. شادمانی‌ات به اندوه گرایید. چشمانت مرطوب شده بود. گفتی آیا میشود که بهار آینده بازهم بتوانم به داخل کلبه بروم؟ نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. آیا بیماری‌‌‌ات‌ تا بهار آینده به تو مهلت می‌داد؟ رفتم بیل را آوردم. چه نیازی به بهار. دو ساعتی طول کشید تا راه کلبه باز شد و توانستی برای آخرین بار به درونش روی. وقتی تو شادمانه جست و خیز می‌کردی، من با خود فکر می‌کردم که اگر تو نباشی، دیگر به اینجا نخواهم آمد.

گفتی بازهم می‌خواهی بروی توی دوگاوه. می‌خواستی بازهم آب‌تنی کنی. رفتی گوشه یخی را شکستی و در هوای سی درجه زیر صفر رفتی توی آب. گفتی همه‌اش می‌گویند که جهنم سرد است و همیشه همه چیز یخ می‌زند و هیچوقت برف قطع نمی‌شود، اما کاش بهشت هم سرد بود. دوست داشتی در بهشت هم بتوانی بروی توی آب‌های یخ‌زده.

می‌گفتی من جایم در بهشت است. چون مسیح گفته جای هر دختری که گناه نکرده باشد، در بهشت است. در «تاتیانا ناچ» (شب تاتیانا) هم یکسره همین را می‌گفتی. می‌گفتی که می‌خواهی بزرگترین آتش تاتیانا ناچ را روشن کنی تا یخ‌های جهنم را آب کنی. آتش تو بزرگترین آتش‌ها شد. ساعت‌ها بر گِردش چرخیدی و رقصیدی. همه می‌خواستند تو را خوشحال کنند. هر کاری می‌کردند تا تو بهترین لحظات را داشته باشی. مبادا که آخرین تاتیانای تو باشد.

مرا سرزنش نکن که به آن بهشت اعتقاد نداشتم، چون مطمئنم که الآن تو در بهشتت هستی و اگر تو در آن نباشی، هیچکس دیگر هم آنجا نیست.

web analytics