اگر بر روی نقشه جغرافیایی، انگشتمان را بر روی فلات پامیر بگذاریم و از آنجا به سوی جنوب شرقی برویم، وارد رشته کوههای هیمالیا خواهیم شد. از منطقه خودمختار کشمیر خواهیم گذشت و به نپال و سیکیم و بوتان خواهیم رسید. در این کوهستانها و نیز در فلات تبت که در دامنه شمالی این کوهستانهای سر به فلک کشیده قرار دارد؛ گروهی از شریفترین، نجیبترین و بیآزارترین مردمان جهان زندگی میکنند. هر چند بسیاری از آنان پیرو دین بودایی هستند، اما پیروان متجاوز از سیصد دین و مذهب در صلح و دوستی و آرامش در آن زندگی میکنند. فقط در کشمیر به تنهایی، حدود ۲۵۰ دینِ رایج، شناسایی شده است.
تاریخ سراسر جنگ و آشوب جهان باستان و دنیای امروز، شواهد چندانی از چنین ناآرامیها در این منطقه سراغ ندارد. آنان نه به فکر کشورگشایی و غارت همسایگان بودند و نه در اندیشه تجاوز به حقوق یکدیگر. هرگز شعارهای راستی و رستگاری و صلح و حقوق بشر را سر ندادند، اما در عمل همواره بدان پایبند بودهاند. فرمانروایانشان چشم طمع به همسایگان نبستند و به نام آزادی و انسانیت، مردم بیپناه را تسلیم مرگ و نیستی نکردند. روستاهای آنان کمتر از هر گوشه جهان رنگ خشونت بخود دیده و خانهها و معابد آنان کمتر از هر جای دیگری به آتش کشیده شده است.
حتی امروزه هم در دنیایی که از فرط شعارهای ظاهرسازانه صلحطلبی و دموکراسی و حقوق بشر، رنجآور شده است و آتش جنگ و آدمکشی و تباهی مردمان بیگناه به راحتی و به کمترین بهانهای در هر گوشهای از جهان و بخصوص در خاورمیانه مشتعل میشود، هیچکس چنین اخباری را در باره این منطقه نمیشنود. گویی اصلاً انسانی در آن زندگی نمیکند.
مسلم است که وجود صدها دین گوناگون در یک منطقه، از روحیه مدارا و احترام متقابل مردمان به دیگران و باورداشتهای آنان حکایت میکند. این امتیاز بزرگی است که ساکنان خاورمیانه و غرب آسیا تا اندازه زیادی از درک آن عاجز بودهاند و فرصتهایی را فراهم آوردند تا جنگجویان و غارتگران و آدمکشان، به نامها و بهانههای گوناگون، زندگی مردم را تباه کنند و روستاها و کشتزارها را به آتش کشند.
جنگهای گسترده و خشونتطلبیها، به سرزمینهایی اختصاص دارد که از تعدادی ادیان معدود اما گسترده و تمامیتخواه تشکیل شدهاند. سرزمینهایی همچون ایرانِ ساسانی در زمان اختراع دین زرتشتی، اروپای مسیحی در تمام دوران، و ایرانِ عصر صفوی.
آیا چنین روحیه مسالمتآمیزی ناشی از اندرزها و درسهای بودا است؟ به گمانم برعکس باشد. این تعالیم بوداست که ناشی از آموختن فرهنگ این مردمان و زندگی در میان آنان بوده است. این فرصت در ایران نیز بارها پدید آمد و پیامبرانی همچون مانی و بهآفرید، و یا مصلحانی همچو مزدک با چنین اندیشهها و آموزههایی ظهور کردند. اما خیلی زود پوستشان را پر از کاه کردند و از دروازههای شهر آویختند. حتم دارم که بسیاری نیز (چنانکه امروز به تماشای صحنههای اعدام میایستند و از تماشای آن لذت میبرند) به تماشای آن ایستادند و حتی برای خوشایند سفاکان حاکم بر جان و مال و امنیت مردم، هلهله شادی کشیدند.
اخیراً عکس زیبایی از کیتارو و دستهای او را دیدم. از دستهای جادویی آهنگساز و نوازندهای بیهمتا و شگفتانگیز و تکرارنشدنی. گمانم نزدیک سی سال پیش بود که نخستین بار نغمههای او را در سریال مستند «راه ابریشم» میشنیدم. نمیشد فهمید که او با چه سازهایی مینوازد و چنین آواهایی چگونه خلق میشوند، اما میشد دانست که آفرینش چنین نغمههای جادویی کار هر دست و بازو و احساسی نیست.
کیتارو در اصل ژاپنی است، اما سالهای زیادی را در میان مردمان هیمالیا، تبت، تکلهمکان و پامیر گذرانده و تحت تأثیر موسیقی آنان بوده است. موسیقیای که خود بشدت الهامگرفته از آواهای طبیعت است. شاید فقط یک نفر در دنیا باشد که با «بانگ جرس» و «دَرای شتر» کنسرت اجرا میکند. او دهها زنگ و زنگوله را در برابر خود میآویزد و چنان بر روی آنها مینوازد که هرگز نمیتوانی باور کنی در میان قافله شتری در صحرای تکلهمکان نیستی.
کیتارو هرگز تعلیم موسیقی و آهنگسازی ندیده است و نتخوانی و نتنویسی نمیداند. این عجیب نیست. چرا که معلم او، آواهای طبیعت بوده است و نوازندگانی مردمی که نغمهها و آواهای روزگاران کهن را سینه به سینه حفظ کرده بودهاند و اجرا میکردهاند. معلم او طبیعت و فرمان نیاکان بوده است. طبیعتی که تمامی اجزای آن برای مردمان هیمالیا و تبت مقدس است و ستوده میشود. توجه به طبیعت و دلسپردن به آن و آموختن از آن، نه تنها یک شعار توخالی، که بخشی جدانشدنی از جان و روان این مردمان است.
دستهای کیتارو دوستداشتنیست. دستهایی که به هنگام نواختن، انگاری در اختیار خودش نیست. دستانی که به ناگاه یکی از آنها ساز را رها میکند و در فضا به حرکت در میآید و گمشدهای را میجوید. دستهایی که جادو میکنند.