Skip to content
 

آن صبح خنک تابستان

هنوز سپیده صبح در آن روستای دوست‌داشتنی سر نزده بود که بیدارم کردی. دلو آب را به چاه انداختی تا دست و رویی بشوییم. خروس‌ها می‌خواندند و «ملیچ‌‌ها» در میان شاخ و برگ درختان غوغا کرده بودند. یک سر قطار گوسفندها در طویله بود و سر دیگرش درمیان گله‌ای که داشت از کوچه‌های آبادی بسوی صحرا می‌رفت. آوای زنگوله‌های ریز و درشت در هم آمیخته بود و با آوای ملیچ‌ها و خروس‌ها و شاخه‌هایی که در نسیم خنک بامدادی به رقص درآمده بودند، دل‌انگیزترین صداهای دنیا را به آسمان می‌برد. آسمانی که رو به سرخی می‌رفت.

آب دلو را بر دست هم ریختیم و به سراغ فتیرهای مادرت رفتیم که روی آنها یک عالمه «خاماتو» مالیده بود. از چانه تا نُک دماغ هر دوی ما خاماتویی شده بود. چقدر به هم می‌خندیدیم.

خرها را جل کردی و راه افتادیم. خر سفید و جوان و قشنگ را به من دادی و خر سیاه و پیر را خودت سوار شدی. رفتیم به لب چشمه. سرپوش‌های خوشگل و منگوله‌دار کوزه‌ها را برداشتیم و آنها را در آب خنک و زلال چشمه فرو کردیم. اردک‌ها داشتند پر و بال خود را در آب شستشو می‌دادند. سرشان را همراه با بال‌هایشان به زیر آب می‌بردند و آب را به همه جای خود می‌پاشیدند. پرهای اردک‌ها در زیر قطره‌های آبی که چون درّ غلطان بر اندامشان افشانده می‌شد و فرو می‌افتاد، می‌درخشید و هزاران رنگ بی‌همتایش را برون می‌افکند.

سپیده بالا آمده بود. کوزه‌ها را در خورجین نهادیم و خرها را تازاندیم. هنوز راهی نرفته بودیم که سردمان شد. دست در خورجین کردی تا بلکه کبریتی بیابی و آتشی برپای کنیم. نیافتی. جل خرها را باز کردیم و چاتمه‌اشان کردیم. رفتیم زیر جل خرها نشستیم. از میان جل‌ها به افق می‌نگریستم که کی آفتاب می‌دمد و گرممان می‌کند. تو می‌خندیدی. پاره‌های فتیر را به نیش می‌کشیدی و چشمانت برق می‌زد. روشنی بامداد افتاده بود ته چشمت.

زیاد طول نکشید تا اولین پرتوهای خورشید از لابلای ساقه‌های زرین گندم گذشت و به میان جل‌های ما افتاد. خوشه‌های زرین گندم در زیر نور خورشید می‌درخشیدند و در نسیم بامدادی می‌رقصیدند. چه چشم‌انداز و آوای دلپذیری بود آن صدای خش‌خش گندم‌ها که تن‌هایشان را به هم می‌ساییدند و سرهایشان را به این سو آن سو می‌تاباندند. ما بیرون دویدیم تا گرمای خورشید را در آغوش بگیریم. یادت می‌آید موهای سفیدی که به پشت من و موهای سیاهی که به پشت تو چسبیده بود، چقدر اسباب مضحکه‌امان شده بود؟

گرما که به جانمان نشست، به راه افتادیم. پدرت زودتر رسیده بود و «دسخاله» به دست داشت گندم‌ها را درو می‌کرد. گفتیم سردمان شد و دیر کردیم. گفت اگر کار می‌کردید، گرم می‌شدید.

کوزه‌ها را زیر سایه جل‌ها گذاشتیم تا خنک بمانند. جل‌هایی که تا ساعتی پیش در حکم بخاری بودند حالا تبدیل به یخچال می‌شدند.

دسخاله‌های کودکانه‌امان را بیرون کشیدیم و افتادیم به جان گندم‌ها تا با هم مسابقه بدهیم. مسابقه‌ای که همیشه تو برنده آن بودی. آفتاب که به میانه می‌رسید، بقچه نان و پنیر و انگور را باز می‌کردیم و وقتی گوی سرخش در آن سوی آسمان به پشت‌ها کوه‌ها می‌رفت، در کنار خرهایی که«شاره» گندم بر پشتشان نهاده بودیم، به سوی آبادی باز می‌گشتیم. چه تماشایی بود چشم‌انداز رؤیایی آبادی از میان آن صحرای دور و پهناور و دیوارهایی که زیر آخرین پرتوهای زرین خورشید برق می‌زدند.

سی و چند سال از آن روزها می‌گذرد. امروز نوه نو رسیده‌ات را دیدم. در چشمانش همان برقی بود که در چشمان تو بود. کاش تو هم او را می‌دیدی. زیبا بود. خیلی.

web analytics