برگرفته از کتاب «خانه مادربزرگ»، ۱۳۸۳، از همین نگارنده.
در راههای تاریک برو!
آنجا که پُر است از گمشدههای نیاکان تو
راه تو، راه تاریکیهاست
تو رهنورد شبی
راهیان شب و تاریکی را هیچکس همراهی نمیکند
۱
شبی زمستان بود، برف میبارید و باد کولاک میکرد. خروش برف و باد، یاد مرا به سالهای دور و به شبی پُر برف و به پنجرهای روشن میکشاند؛ یاد پنجره روشنِ خانه مادربزرگ. پنجرهای که از آن نورِ سرخ چراغ گردسوزی به بیرون پرتو افشان میشد و امیدِ خانه گرم و پُر مهر او را به یاد میآورد. ما، در را باز میکردیم و گام به سرای او مینهادیم؛ مادربزرگ را میدیدیم که زیر کرسی نشسته و گیسوان چون برفش را شانه میزد. از آمدن بچهها شادمان میشد. دستش را به زیر جاجیم میبُرد تا غوری دمکردههای آویشن و بابونه را از چاله کرسی بیرون بیاورد. کرسی مادربزرگ و تنور آن همچو همیشه گرم بود؛ مانند چشمان پُر از مهربانی و یکرنگی او. ما دستان یخزده خود را بهم میمالیدیم و به آن میدمیدیم. مادر بزرگ دستان ما را در میان دستانش میگرفت و میمالید.
ای کاش باز هم دستان او، دستان یخزده ما را پناه میبخشید. ای کاش باز هم چراغِ روشن خانه تو پناهگاه ما میبود؛ کاش باز هم چراغ تو روشن بود و دانههای برف و سوزِ سرما، از پرتوهای آن روشنایی و گرما میگرفت.
۲
نوروز نزدیک میشد. دانههای آماده رویشِ تو در کندولهات، آرزومند شکفتن بودند؛ چشم براهی داشتند تا بانگ پرندگان کوچنده، بوی بهار را فرا آورد و ترا بسوی آنها بکشاند. آن هنگام که پرستوهای آوازخوان از راه دور سر میرسیدند و بر تیرهای بام خانه تو پناه میآوردند و در دل خانه تو برای خود خانههای کوچک گلین میساختند، تو کندولهها را میگشودی؛ مشتی از هر کدام آنها را به شگون کشتوکار سال آینده، به هفت سینی میریختی؛ پارچهای بر فراز آنها میگستردی و با انگشتان نازنینت، چکههای آب را بر آنها میافشاندی؛ تو دانهها را همانند دوشیزه آراستهای در پس پرده، به جشن پیوند مینشاندی. دانهها از آب و از شیدایی تو بارور میشدند و از تنِ کوچکشان، جوانههای سپیدِ کوچکی سر بر میزد. تو چه بسیار چشمبراه این هنگام بودی؛ هر روز، بارها و بارها گوشه پارچه را به آرامی بر میداشتی، به دانهها مینگریستی و آنگاه با شور وشادی، سر زدن «نخستین جوانهها» را برای همه بازگو میکردی.
جوانههای تو بزرگ و بزرگتر میشدند؛ سبزتر و سبزتر میگشتند؛ بلندا بر میافراشتند و خورشید و آسمان را جستجو میکردند. تو برای همه دانه میکاشتی، گندم خیس میکردی و سبزه میرویاندی.
ای کاش باز هم پشت پنجره کوچک خانه تو، سینیهای سبزه، بُرز و بالا بر کشیده بودند و باز هم همچو همیشه دستان مهربانت را بر گِردشان بر میگرفتی، به آغوشت بلند میکردی و آنها را به دستان ما میسپردی تا سرسبزی و فرخندگی ترا به خانه خود ببریم. کاش دستان سبزه بر کف تو باز هم بودند. دستانی که برای همیشه آرمیدهاند، اما هنوز هم نیروبخشِ سبزههایی است که بر خاک تو میرویند.
سبزه سرسبزِ نوروزیات را بر میانه پارچه سپیدی که سفره پر یادبود نوروزی تو بود، مینهادی و بر کنارش، آینهای که پرتوافشان نور و روشنایی خانه تو بود. چه با شکوه بود رخساره سبزه و چراغ و ماهی در آینه کهنسال خانه تو. ماهیهایی که از چشمه پاک روستایت به تنگ بلورین هفتسین تو راه مییافتند و پسانروز، ماهی را در میان دستانت مینهادی و آرام و به نرمی در آبهای آوازخوان چشمه فرو میبردی.
اندام نرم و نازک مـاهی نقرهای، از میان انگشتان تو میگذشت و شناکنان، روشنایی و مهرِ خانه ترا به ژرفنای تاریک کاریز میبرد.
مادربزرگ! میدانی امروزه سفره هفتسین ما، سفره رنج هزاران هزار ماهی سرخ کوچکی است که ماهها در تنگهای کوچک ما به بند میافتند و به دست ما از گرسنگی و بیماری میمیرند؟
سفره نوروزی ترا، سنجد درختان کوچهباغهای تو، شیره انگور تاکستان تو، سیب سرخ درخت پدربزرگت، سمنوی پخته شده در شبهای بلندِ شبزندهداریات، تَرخَنِههای آکنده از شیره و آرد گندم تو، کتابکهن درون گنجه پر از رازهایت، و تخممرغهای نماد چرخ گردونت، رنگارنگتر میکرد. تخممرغهایی که با جوشیدن در ریشه روناس و پوست پیاز سرخ میشدند و با کاهِ گندم و سبوس جو، به زردی و زرینگی بر میتابیدند.
ما به آرزوی گرفتن تخممرغهای رنگی از دست تو، خروسخوان بامدادان روز نوروز، خود را به نزد تو میرساندیم. تو چشمبراه ما بودی. پیراهن گل بهی زیبایت را پوشیده بودی و سرانداز سپید دلانگیزت را بر سر کرده بودی. از پای سفرهات بلند میشدی، پیشانی ما را بوسه میزدی و تخممرغها را در کف ما مینهادی. ما تخممرغهای تو را به جنگ میانداختیم و آنها را برای برگزینش سختترینها بهم میکوبیدیم و میشکستیم. ما نمیدانستیم که سختترینها، خودِ تو بودی، خود تو! نمیدانستیم که به دلبستنِ به دستان تو و چهره پر شور و فروغمند تو چه بسیار نیازمندتر بودیم.
کاش تو بودی و باز هم در شبانگاه آمدنِ نوروز، آنگاه که بر بالای بامها آتش میافروختیم و میکوشیدیم تا به زور روغن و کُنجاره، آتش خود را بزرگتر از آتشهای دیگر کنیم، به ما میگفتی که آتش بزرگ را روزگاری بس کوتاه است و «آتشهای کوچکِ زیر خاکستر»، دیرگاهی برافروخته و فروزان میمانند.
کاش باز هم به ما میگفتی که آتش باشید؛ اما نه آتش بزرگ و کم زندگانی، آتشی کوچک و همیشگی!
چرا ما نمیدانستیم که بجای هیزمهای پرتوان، نمیتوان به آتش بزرگ «چوبریزهها» و خاشاک دل بست؟
ما به سخن تو بیپروا بودیم و روغنها و خاشاک را هر چه بیشتر بر هیزمها فرو میریختیم و از آتش بزرگ خود مست خودبینی میشدیم. آتش بزرگ ما، به تندی میسوخت و زود فروکش میکرد و آتش کوچک تو همچنان تا دیرگاهی فروزان بود و بر میافروخت. ما ناامیدانه به نزد آتش تو میآمدیم؛ و تو به ناکامی ما نمیخندیدی. دانههای اسپندت را بر اخگرهای سرخ میافشاندی و مانند نیاکان دورهنگام خود، دستانت را بر آن گرم میکردی و به چهرهات میکشیدی. چه زیبا بود چهرهات آنگاه که از شرارههای آتشِ نیرومندت و برافروختگی درونت به سرخی میگرایید و نگاره زبانههای لرزان آن در چشمانت پرتوافکن میشد. چه بسیار زیبا بود.
۳
مادربزرگ! امروز بسوی روستای تو میآیم، بسوی آن روسـتای پر یـادمـان و پر از مهربانی. از دور سیاهی آنرا میبینم و شاخـههای خـشک درختانی که در باد به اهتزاز در آمدهاند و بیابانی رها مانده و گسترده در پیرامون آن.
مادربزرگ! آنروزها سرزمین تو آکنده بود از کشتزارهای زرین گندم که در هر گوشهای گروهی با همیاری هم، خوشههای سر بر آسمان کشیده آنرا میدرویدند. خرمنکوبها با کودکانی که بر بالای آن برنشسته بودند، میچرخیدند و دانههای گندم را رهایی میدادند. دخترکان گلهای خودروی دارویی را میچیدند و بچهها بازی و سواری میکردند. سایهها که کوتاه میشد و نیمروز سر میرسید، نان و انگور از خورجینها بیرون میآمد و همه مردم از یک خوراک میخوردند و از همدلی هم شاد بودند. همه جا اثری از زندگی، از همدلی و از کوشش و جنبش بود.
اما امروز هیچ چیز نیست. بیابان خالی خالیست. روستا، به سرنوشت غمانگیز خود در میان ریگهای سرگردان بیابان برای همیشه به فراموشی سپرده شده است.
به نخستین گذرگاه روستا میرسم، پایم را برهنه میسازم. نمیخواهم با پایافزار در کوچههای رؤیایی روستای تو گام بگذارم. میخواهم کف پایم بر خاک تو بنشیند و از گرمای آن داغ شود و بسوزد. میخواهم تیغهای روستای تو به پایم فرو روند که تیغهای روستای تو گواراتر از تیغهای دیگر است. آن تیغهایی که بر جانمان مینشینند و هیچکس را یارای بیرون کشیدن آن نیست. میخواهم خارها بر پایم فرو روند و من به نزد تو بیایم تا آنها را بیرون بیاوری.
کاش تو بودی و باز هم خارهای پایم و خارهای جانم را بیرون میکشیدی. کاش تو بودی و باز هم میگفتی که آرزوهای بزرگ با چشیدن تیغهای جانکاه رسیدنی است.
در کوچهها هیچکس نیست. دیوارها فرو ریخته، باغها خشک شده، روییدنیهای هرز به فراوانی سر بر کشیدهاند؛ بلندِ بلند شدهاند. آنچنان بلند که تاکهای تو به دشواری از پشت آن دیده میشود. از پاکی و زلالی چشمه روستا تنها یادبودی خوش برجای مانده است؛ چشمهای خاموش و کم آب. دیگر پدربزرگ نیست تا با تیشه پولادینش به جان تهماندهای کاریز بیفتد و راهِ آب را باز کند. تیشه پدربزرگ چه شد؟ کجاست؟ اگر هم بود، چه کسی یارای دست زدن به آن را داشت؟ چه کسی دلدادگی و شایستگی او را داشت تا تیشه را بر دست بگیرد و راه بیفتد و آبهای زلال کوهستانها را به ریشه درختان روستا برساند؟
۴
چه سخت است نزدیک شدن به خانه تو! خانهای با بام فرو ریخته و با یک دنیا یادمانهای فراموش ناشدنی. آنروزها چه بسیار که در اندیشه بام خانه تو بودیم. آنگاه که برف میآمد و برفها هنگامه میکردند، ما بچهها بلند میشدیم؛ پارو و بیل را بر شانه میگرفتیم و شاد و خندان از کوچههای آبادی بسوی خانه تو رهسپار میشدیم. کوچههایی که مانند گیسوان تو سپیدِ سپید بودند. در راه میخندیدیم و بازی میکردیم و برفها را بسوی هم میپرتافتیم؛ و هم بسوی دخترانی پرتاب میکردیم که نشسته بر دهانه چشمه، کوزههایشان را از آبهای گرم و پاک کاریز پدربزرگ پر میکردند. برفهای ما به دختران نمیخورد و آنان گمان میکردند که نشانهگیری ما تا این اندازه فرو کاهیده است و نمیدیدند برفهایی که ما بسوی هم پرتاب میکردیم، چگونه بر سر و گوش و بینیمان مینشست و سرخ میشدیم؛ سرخِ سرخ! نوک بینی و گوش ما از سرما میسوخت و آن سوختنها چه بسیار گواراتر از سوزشهای دیگر بود.
ما بر روی برفها بسوی خانه تو میآمدیم. در برفها میدویدیم و غلت میزدیم. مردم به شلوغکاری ما خرده میگرفتند و ما میگفتیم که داریم میرویم برف مادربزرگ را بروبیم. آنان در میآمدند که وای بر مادربزرگ و بامش که شما روبندگان آن باشید! ما میخندیدیم، بلند بلند، و نمیدانستیم که آوای آن پیرمرد که همراه با بخارِ گرم هستیاش از لای شالی بیرون میآمد تا چه اندازه درست بود: بدا به روزگار مادر بزرگ که ما روبندگان برفش بودیم. آنگاه که به خانه تو میرسیدیم، دیگر برای آمدن تو و آوردن نردبان شکیبایی نمیکردیم. از در و دیوار و درخت بالا میرفتیم و خود را به بام میرساندیم.
راستی مادربزرگ! یادت میآید که راه بچهها به خانه همدیگر، همیشه از روی بامها و دیوارها و درختان میگذشت؟ تو میگفتی مگر کوچه را از شما گرفتهاند؟ و ما میگفتیم که میخواهیم به خورشید تو نزدیکتر باشیم. تو میخندیدی و ما نمیدانستیم که از خورشید دوستداشته تو چه بسیار دور بودیم. آیا تو هم اینرا میدانستی و به ما نمیگفتی؟
ما خود را به برفهای بام تو میرساندیم و تو میدانستی که بیشتر از اینکه برف پارو کنیم، بازی میکردیم و فریاد میکشیدیم. تو بیرون میآمدی و برای ما پارههای کشک پرتاب میکردی. ما کشکهای آمیخته با برف ترا در دهان میگذاشتیم و میمکیدیم. تو میگفتی اینها را بخورید تا جان داشته باشید. تو هم میدانستی که ما چگونه بیجان و کم توان خواهیم شد.
چه سخت سنگین بود برفهای آن سالیان. ما برفها را تنها از یک گوشه بام به پایین میریختیم تا به لب بام نزدیک شوند و سرسرهای ساخته شود. تو از اینکه ما چیزی ساختهایم، شادمان میشدی. ما از سرسره به پایین میخزیدیم و از درخت توت بالا میرفتیم. ما آنروز شاخه توت را شکستیم و تو گریستی. اما ما نمیفهمیدیم که تو برای چه میگریی. نمیدانستیم که یک درخت زنده یا یک گیاه سرسبز برای تو چه ارزشی داشت.
تو به ما میگفتی اگر شاخهها را بشکنید دیگر چگونه میتوانید بالا و بالاتر بروید؟ ما میگفتیم از شاخههای دیگر، و تو بیشتر میپژمردی که «شاخههای شکسته» باز هم بیشتر خواهند شد.
اما ای مادربزرگ! بام خانه ترا چه کسی ویران کرد؟ براستی همانا که تو نیستی و نمیبینی که ما چگونه همه شاخهها را شکستیم. گذاشتیم تا سوارانی به کوچههای گرامیداشته تو وارد شوند و درخت را از بیخ ببُرند و بامها را فرو غلتانند.
همانا که تو نیستی تا نبینی چگونه از تنور همیشه گرم و روشنت نگاهبانی کردیم. چگونه به هر بیگانهای که زور یا گفتار زیبا داشت، دل بستیم و گذاشتیم تا یاد و یادمانهای تو مانند گَردهای چرخهای خرمنکوب، با باد به هر کجا پراکنده شوند.
درختانی که آنان بریدند، ریشههایی تنومند در دل خاک دارد. ریشههایش به کاریز پدربزرگ میرسد و از آنجا آبهای دل زمین و دسترنج پدربزرگ را میمکد و بهره فرزندان تازه رسیده کوچکش میکند که به تازگی جوانه زدهاند. کوچک و نازک و سبز! تو میگفتی که جوانههای تازه را آزرده نکنید که زود میشکنند. مادربزرگ! من میدانم که «ریشههای» درخت ترا هیچکس نمیتواند از دل زمین بیرون بکشد.
۵
یادت میآید آنگاه که زیرلب بابایت را فرا میخواندی و پسانگاه آهی سر میدادی؟ تو میپنداری من در دنیای کودکی خود نمیدیدم که با گوشه رویمالی، گوشه چشمت را پاک میکردی؟ تو گمان میکنی از چشم ما پنهان میماند و نمیدیدیم که در نسیم خنک بامدادی به خانه همیشگی او پناه میبردی و در کنارش مینشستی؟
میپنداری که نمیدانستیم بیل پدربزرگ برای تو همچو گنجینهای گرانبها بود و آنرا در گوشههای پستوی پر از رازهایت پنهان میکردی و گَرد آنرا میزدودی؟ میدانی هماکنون فرزندان مادربزرگان با همان بیل، گوشههای خانه و کوچه شما را میجویند؟ کوچههایی که هر بامداد آب و جاروشان میکردی و بوی خوش اسپند را در آن میپراکندی.
آنگاه که بر خاک بابایت مینشستی، تو نیز به یادهای کودکی خود میاندیشیدی؟ آن یادمانهایی که برایمان فرا میگفتی و میخواستی تا همیشه در یاد داشته باشیم؟
۶
یاد با تنور زیر کرسی تو! تنوری که بوی سیبزمینیهای پخته از آن میآمد. دیزیای که همیشه برای مهمانی تازه رسیده در تنور داشتی؛ آب جوشی که هیچگاه از جوش و خروش باز نمیایستاد و نشانه زندگانی و آتش درون تو بود.
کوچههای آن روستا و همه درختان آن بوی ترا میدهد. جای گامهای تو در کنار همه آنها مانده است. هنوز هم بانگ خوش شُرشُر آب چشمه، آن هنگام که کوزه سفالینت را در آن فرو میکردی، به گوش میرسد. کوزه دسته بر گردنی که آذین زردِ تاج مانندی بر سرش نهاده بودی و من همواره میاندیشیدم که آیا آن آوند سفالین برای تو تنها یک کوزه بود؟
میدانی مادربزرگ! همه آن آوازها را هنوز هم میشنوم؛ جای گامهای ترا میبینم؛ بوی ترا در همه جا دنبال میکنم. بوی دانههای سرخ اسپندت در همه گذرهای روستا درپیچیده است.
۷
کاش تو بودی و باز هم برایمان شوغات میگفتی؛ افسانههایی که راستتر از همه سرگذشتهای دیگر بود. کاش باز هم در شبهای پر ستاره آکنده از آوای جیرجیرکها، با گزاردن پارچهای بر دهانه چراغ، آنرا خاموش میکردی؛ جاجیم را بر رویمان میکشیدی و همچو همیشه افسانههای سربستهات را باز میسراییدی و با چشمان دریاییات در اندیشههای دور و دراز سالیان سال فرو میرفتی. کاش باز هم چشمان قشنگت را میدیدم آن هنگام که از دلدادگی به پهلوانان داستانهایت شاد میگشت و آن هنگام که در غم آنان نمناک میشد و به سوگ مینشست.
کاش تو بودی و باز هم برای ما «بز زنگوله پا» را با آن شور بیپایانت بازگو میکردی و ما باز هم به اندرزت گوش فرا نمیدادیم. در سخنان باشکوه تو، تا چه اندازه «شنگول و منگول» زیبا بودند و «خشت سر تنور» دلربا بود. کاش باز هم برای ما از «آقا گرگه» میگفتی که دستانش را رنگ کرده بود و بزغالهها را فریب میداد. راستی چرا بزغالهها بازهم فریب میخوردند و میخورند؟ چرا باز هم در را میگشایند تا خود را در آغوش او بیندازند؟ چرا هیچگاه بزغالهها بجای رنگ، به خودِ دستانش نگاه نمیکردند؟ تا چه هنگام باید خانم بزی به جنگ آقا گرگه برود؟
کاش ما بجای گوش سپردن به داستانهای پر راز و رمز تو، به سرکشی و بازیگوشی نمیپرداختیم. تو چگونه چنین بردبار بودی و ما را تاب میآوردی؟
۸
یادت میآید آن هنگام که کشمشهای تازه رسیده را در پیاله مسی کهن آوردی و گفتی این پیالهای است که از پدربزرگت بر جای مانده؟ ما را کاری با پیاله نبود و تنها در اندیشه کشمشها بودیم. تو گفتی نگارهای در ته پیاله هست، کشمشها که به پایان آمد، آنرا میبینید. ما کشمشها را بسر آوردیم و تو نگران نگاه ما به نگاره پیاله بودی؛ اما ما در اندیشه پر شدن پیاله از کشمشهای دیگر. تو آنشب دلت شکست. ما دلشکستگی ترا ندیدیم و در نیافتیم. سالیانی گذشت تا بدانیم تو آنشب از ما دلگیر بودی و ما شاد از خوردن کشمشهایی که تو خود با دستان خود بر زیر بام خانهات آونگ کرده بودی. خودت انگور آنها را از کوچهباغهای پر از درختان سنجد تا به خانه آورده بودی. خودت انگورها را از درخت بر چیده بودی. درخت را خودت به هنگام جوانی کاشته بودی. خودت درختان را هَرَس کرده بودی. خودت آبشان داده بودی و گیاهان هرز کنارشان را از بیخ و ریشه برکشیده بودی.
برای ما هیچکدام اینها دانسته نبود؛ تنها در اندیشه شیرینی کشمشها بودیم. آنها را میخوردیم و خوشههای آنرا به میان کرسی رها میکردیم. تو آنها را گرد میآوردی و داروی زخمهایت میکردی. راستی مادربزرگ! کاش تو بودی و باز هم به ما میگفتی که کدام زخمهایت دردناکتر، کاریتر و درمانناپذیرتر بود.
دوست دارم به باغ تو بروم. روییدنیهای هرزش را ببُرم. باغت را با بیل پدربزرگ بیل بزنم. گلهای ختمی و بوتههای اسپندش را برچینم. گلهای ختمی را بیاورم تا مادربزرگهای آینده، مانند تو گیسوانشان را با آنها بشویند و دانههای اسپند را به یاد تو بر آتشی افشانم که بر خواهیم افروخت. بر آتش فرخنده تنور تو! اما آیا دیگر هیچکدام ما گلهای ختمی را میشناسیم؟
۹
دوست داشتم باز هم به خانه تو میآمدم، خانهای که هیچگاه درِ آن بسته نبود؛ هیچگاه تنورش خاموش نبود؛ هیچگاه آوای گامهای زندگی در آن بریده نمیشد.
دوست داشتم باز هم در خنکای بامدادی به آواز تو بر میخواستم تا بزغالههایت را به دشت و دمن ببرم و هنگام فرو نشستن آفتاب بسوی تو بازگردیم. آن هنگامی که تو برای دیدار خورشید سرخ و بزرگ و دوستداشتهات به کنار دیوارهای روستا میآمدی و دستانت را بسویش فراز میگرفتی. من از دور ترا نگاه میکردم که چگونه خورشید را مینگریستی و با خود و زیر لب چیزهایی میگفتی.
باد غمانگیز شامگاهی پیراهن رنگارنگ گلدارت را به جنبش در میآورد و گیسوان سپیدت را بر میافشاند. جنبیدن پیراهن گلدارِ همچو پروانه تو از پشت گَرد پای بزغالهها و از میان آوای زنگولهها چه باشکوه میشد. من دوست داشتم گله به آبادی نرسد تا بیشتر بتوانم ترا تماشا کنم و بتوانم باز هم یواشکی به پشت سر تو بیایم و بشنوم که با خورشید چه میگفتی؛ آن نیایشهایی که همچنان بر جان و دلم بر نشسته است.
میدانی مادربزرگ که دیگر هیچکدام ما نه فرو شدن خورشید را میبینیم و نه بر آمدن آنرا؟ نه ماه را مینگریم و نه ستارهها را؟
۱۰
خوشا روزهایی که در یاد و نگران همه مردم روستا بودی. از پرتوی نور کمسویی در نیمه شب و بر پهنه دیواری، میدانستی که هنگام زاییدن گاو همسایه بود. از آهنگ پای اسبی در کوچهای، میفهمیدی که از پسرش آگهی بدی آوردهاند. از آوای پیاله در کندولهای پی میبردی که اندوخته گندمی رو به پایان است؛ و از آواز گریه کودکی در کوچهای، میدانستی که دارد دندان در میآورد.
میدانستی که دل پسر جوانی در کدام خانه در گرو است. کاسه آش را به دست همو میسپردی تا بسوی خانه دلارامش شتابان شود. یادت میآید که گفتی پسرک از دستپاچگی کاسه آش را فرو افکنده است؟ ما در شگفت میماندیم که تو از کجا میدانی؟ و تو میگفتی که این بانگ، بانگ درکوبه او نبود. جوان دلداده اینگونه نمیکوبد؛ آرام، اما استوار میکوبد. یادت میآید تا او بازگردد، تو کاسه دیگری پرکردی و به دستش دادی؟ یادت میآید به او چه گفتی؟ گفتی: «دست عاشق به داغی کاسهای نمیسوزد».
ای مادربزرگ! میدانی به روزگار ما تا چه اندازه عشق بیریشه شده است و چگونه آنرا به بازیچه و لودگی کشیدهاند؟ مادربزرگ! میدانی ما تا چه اندازه از روزگار همدیگر آگاهی داریم؟ میدانی تا کجا شهرها بزرگ شدهاند و تو چه بسیار از بزرگ شدن شهرها و از بین رفتن آیینها، واهمه داشتی؟
۱۱
مادربزرگ! ای کاش باز هم دستان پر توان تو یاریگر راههای بیپایان ما میبود. کاش باز هم میتوانستیم دسـتان پر امید ترا برگیریم و آنها را در ناهمواریهای روزگار در کنارمان دریابیم. دستان تو ای مادربزرگ! دستانی بزرگ، چروکیده، رنج کشیده، پر از داغهای روزگار و پر از مهربانی.
بر انگشتان تو ای مادربزرگ، جز انبوهی از داغها، چیز دیگری نبود. چه پر مهر بود دستان تو، آنگاه که به دستان یـخزده مـا گـرما میبخشید. چـه گرمِ گرم بود، آنگاه که سردِ سرد بودیم و گرمای ترا آرزو میکردیم. چه سخت بود، آنگاه که در سربالاییها دستانمان را برمیگرفت و چه کوبنده بود آنگاه که گوشمان را مینواخت.
ای کاش باز هم سیلی تو بر چهره ما نواخته میشد، آنگاه که تو از گذشت روزگار و آموختههای نیاکان میگفتی و ما به تو و به آنان بیپروا بودیم. ای کاش باز هم دستان تو گوشهای ما را بر میگرفت، آن هنگام که داستانها و باورها و آموزشهای پر از راز و سربسته ترا به شوخی و خنده میگرفتیم.
دستان تو پر از زخم بود، پر از آثار خارها و گذر روزگار. اما دستان ما پر از خار نیست؛ زبانهای ما پر از خار است.
دلم دستان ترا میجوید. دستانی که با آن در واپسین روزهای تابستان، انگورهای پروردهات را از شاخهها میچیدی، بر سبد مینهادی و بر دوش میگرفتی و از کوچهباغهای دلانگیز نیاکانت به سوی خانه رهسپار میشدی و تا به خانه برسی، نیمی از سبدت را به بچههای کوچهباغها بخشوده بودی.
تو شیرینترین انگورهایت را بر روی سبد مینهادی؛ چون میدانستی که ما سوار بر درازگوشی از کنارت میگذریم و دستانمان را در سبد انگورهای سرخ و سبز تو فرو میکنیم. همه میدانند که دیگر هیچ انگوری بوی خوش انگورهای ترا ندارد.
تو به لب چشمه میرسیدی و مینشستی. نه برای شستن انگورها؛ که انگورهای باغ تو هیچگاه زهرآگین نبود. نه انگورهای تو، نه آبهای زلال چشمه تو و نه روستای تو. زهرها را ما به روستایت در آوردیم و باغ ترا، کوچهباغهای ترا، میوههای ترا، اندیشههای ترا و یادها و باورهایت را، همه و همه را شرنگآلود کردیم.
تو به لب چشمه میرسیدی و دستانت را در آبهای زلال کاریز فرو میبردی؛ مُشتی میآشامیدی و نیایشی بر میخواندی.
چه زیبا بود دستان تو آنگاه که در آبهای زلال چشمه روستا فرو میشد و ماهیانی که از میان انگشتانت میگذشتند. چه زیبا بود نگاره تو در دل آبها آنگاه که چکههای آب از میان گیسوانت بر آن فرو میافتاد.
تو به آن چشمه و به آبهایش سوگند یاد میکردی، به زلالیاش، به پاکیاش و به روشنایی آبهایش. اما ما ناپاکیهایمان را به چشمه خجسته تو رها کردیم. ما چشمه ترا به ویرانی کشیدیم؛ چشمه ترا آلودیم و خشکاندیم. درختانِ فراآورده دسترنج تو از این بیمهری ما پژمردند و از خشک شدن چشمه، خشکیدند.
کاش دستان تو باز هم بودند. برای نواختن چند سیلی! سیلیای بر بناگوش ما. ما که روستای ترا زهرآلود کردیم؛ آبهایش را آلوده کردیم؛ چشمهاش را خشکاندیم؛ درختان ترا از ریشه برکندیم و باورها و گرامیداشتهای ترا خوار و کوچک شمردیم.
کاش دستان پر توان و نیرومند تو باز هم بودند.
۱۲
کاش باز هم ما را میبردی به میان سپیدارهایی که باد در میان شاخههایش میپیچید. سپیدارهایی که بلندِ بلند بودند. مانند تو! مانند آرزوهای بلند تو. به بلندای بالای تو. بلندایی که هنوز هم میاندیشم برای دیدار آن، باید بالا و بالاترها را نگریست.
کاش باز هم از تنور پر از آتشت،کلوچههای داغ و خوشمزه بیرون میآوردی و بر سفره همیشه گستردهات مینهادی. کاشما بجای نگریستنِ بیرون آمدن کلوچهها از تنور، دستان ترا تماشا میکردیم که سرخِ سرخ شده بود؛ و چهرهات را مینگریستیم که از تندی آتش و تفتیدگی، برافروخته شده بود و سوزشش رنجت میداد.
اگر ما به چهره تفتیده تو مینگریستیم، تو میخندیدی تا نگاه ما را از چهره و چشمان دردمندت، به لبان خندانت باز گردانی.
چه بسیار دستان تو برای پختن نان و کلوچهها سوخت و چه بارها که دستانت را در چکهای آب فرو نهادی تا بدانها آرامش بخشی.
تنور تو کجاست؟ آتشهای گرم تو چه شدند؟ سـپیدارهای بـلند تـو به کجا رفـتند؟ مورهای کوچکی که نـان خشک خرد شده را بر راهشان میافشاندی، کجایند؟ بیآلایشی تو و روستایت را در کجا جستجو کنم؟
۱۳
شبی تاریک و پاییزی بود. نه ماه در آسمان بود و نه پارههای ابری. من و تو در کوچهباغهای تاریکی که درختان بلند سپیدار سر به آسمان برکشیده بودند، بسوی خانه میآمدیم. باد در شاخههای سپیدارها میپیچید و با آوای خرد شدن برگهای زرد پاییزی در زیر پای ما آمیخته میشد.
من میترسیدم؛ از تاریکی، از سایهها، و از راه ناآشنا. تو دست مرا گرفتی و چراغ را به دست دیگرم سپردی. پرتوهای لرزان چراغ، سایهها را زیادتر میکرد و من خود را به تو نزدیکتر میکردم. تو چراغ را به دست من دادی و گفتی میخواهم چراغ در دستان تو باشد؛ میخواهم در دستان شماها همیشه روشنایی باشد.
گرمای زبانه کوچک آتش بالا میآمد و به دست من میرسید. گرمی آن اخگر کوچک در آن شب پاییزی، خوشایند بود و فروغ آن بر برگهای زرد جلوی پای ما میگسترد. برگها زیر پای من خرد میشدند و با باد در هوا پراکنده میگشتند.
تو گفتی خاکهای همین کوچهها و باغها، ریزههای همین برگهاست. آنها نمردهاند؛ آنها همین خاکهایی هستند که تو بر آنها گام مینهی؛ خاکهایی که تو بر روی آنها ایستادهای. همین خاکهاییست که سپیدارها ریشههای نیرومند خود را در آن فرو کردهاند. همین خاکهاییست که جوانهها را در گلدانها به آغوششان میسپاریم تا در بهار به آنان گلهای زیبا و خوشبو بخشند. این برگها، مادربزرگان برگهای سرسبز بهار آیندهاند. اگر ریشههایشان را در آن فرو نبرند، به کجا ببرند؟ چگونه بزرگ شوند و چگونه میوههایی دهند که دسترنج همین خاک است؟ همین خاک است که باد پاییزی، تخم گلها را بر دامان آن میافشاند و او دانهها را چون گوهری گرانبها در آغوش خود پنهان میدارد تا زمانی که زمین گرم شود و سرشک آبی بر او فرو افتد. آنگاه باز هم میشکفند و گل میدهند؛ گلی زیبا، گلی مانند فرزندان شماها!
مباد که ریشههایت را در خاک دیگری فرو کنی، که هر خاکی بهر هر گیاهی نیست. هر گیاهی در هر خاکی نمیروید، بزرگ نمیشود و میوه نمیدهد. خاک تو اینست؛ این کسی که دستش را گرفتهای، این کسی که دستت را گرفته و راز و نیازش را میشنوی. راز و نیازهایی که دانههای بارآور اوست.
ترسناکی این راههای تاریک، به اندازه ترسناکی بسیاری از راههای روشن نیست. روشنیها را همه دیدهاند، همه رفتهاند، همه میدانند. در راههای تاریک برو! آنجا که پر است از گمشدههای نیاکان تـو. جستجو کـن، پـیدا کـن، نگاهشان کـن و به فرزندانت نشانشان بده.
راه تو، راه تاریکیهاست. تو رهنورد شبی، رهنورد شب! راهیان شب و تاریکی را هیچکس همراهی نمیکند؛ تنها میمانند، تنهای تنها. باید آهسته و هشیار روند. از روندگان روز بازپس میمانند، ریشخند میشوند و خوار؛ و شاید هم هیچگاه به سرانجام نرسند.
من سرم را بلند کردم. مادربزرگ به فراسوی تاریکیها چشم دوخته بود. پرتوی کمسوی چراغ، چشمانش را درخشانتر کرده بود و چینهای چهرهاش، پیرتر نشانش میداد. از او نپرسیدم که در یاد کدام روزگـاران از دسـت رفـته بـود. در یاد کدامین شب تاریک؟
خسته بود و به سختی راه میآمد. دستش را فشردم. نمیدانم من بیشتر نیازمند دستان او بودم یا او دستان مرا برای واپسین گـامهایش برگرفته بود؟
بالای بلند او برای من همیشه مانند سپیدارهای سربلند همان کوچه بود؛ بلند و استوار و پابرجا. افسوس که مانند درختان سرو، بلندای بالای مادربزرگ سربهزیر شد؛ مانند بیدهای سرفکن، خمیده گشت؛ و همچو بوتههای گل ناز، بر گستره زمین و در آغوش زمین خوابید.