از ۱۶ مهر ۱۳۹۵
آینده بزودی به گذشته و به خاطره میپیوندد. خاطرهها با همه تلخیها و دردهای نهفتهاشان بخشی از تجارب و واقعیتهای انکارناپذیر زندگی هستند. آینده را میتوان تغییر داد، اما گذشته تغییرناپذیر است. کارنامه انسانها در همین خاطرههای بلاتغییری که از آنان برجای مانده، زنده میماند. با اتکای به آنهاست که در آینده میتوانی به گذشته و به راهی که پیمودی نگاه کنی و از خود بپرسی آیا هر تلاشی را که لازم و ممکن بود، انجام دادهای؟
۱) دستت در دست پدربزرگ بود. داشتید از روی خط راهآهن رد میشدید. بوی تراورسهایی میآمد که روغن چرخهای قطار روی آنها چکیده بود. لابلای ریلهای آهنی و تراورسهای چوبی پر بود از سنگهای درشت و زمخت. تو داشتی از روی آنها عبور میکردی. بهار سال ۱۳۴۵ بود. دو و نیم ساله بودی. پدربزرگ دستت را گرفته بود. سرت را بلند کردی تا او را ببینی. سرش پایین بود. ساکت بود و آرام. گویی در فکرهایی فرو رفته بود. نگاهت را از پدربزرگ به آنسوتر بردی. در آن دورترها در امتداد ریلها و بر بالای یک تیر چوبی که شبیه چوبه دار بود، چراغ قرمزی روشن بود. از خیلی دورترها صدای سوت قطار میآمد. ریلها تا آخر گنبد آسمان میرفتند و در جایی زیر قرص بزرگ خورشید که آماده غروب بود، به هم میپیوستند. پرتوهای خورشید به سطح زلال و صیقلی ریلهای فولادین تابیده بودند و چه زیبا میدرخشیدند. مثل دو زلف نور که از گردن خورشید آویزان بودند. افق اندیمشک پوشیده از سرخی عصرگاهی بود. زمین هنوز گرم و تفتیده بود. سنگها داغ بودند. دست پدربزرگ گرم بود. باز سرت را بلند کردی و نگاهش کردی. هیچ نمیگفت. با پشت خمیدهاش آرامآرام پیش میرفت.
۲) پدر ترا برده بود تا برایت سهچرخه بخرد. پل معلق اهواز تمام عظمت و گیرایی همیشگیاش را در برابر سهچرخه تو از دست داده بود. دیگر نه به طاقهای بزرگ پل و آنهمه آهنآلات و پیچ و مهرهها نگاه میکردی و نه به انبوه آبهای وهمانگیز کارون که با قدرت توأم با سکوت از زیر آن جریان داشت. چرا که حالا تو سوار بر یک سهچرخه بودی و این مهمترین اتفاقی بود که ممکن بود برایت رخ دهد. تمام تمرکز و توجهت به پدالها بود و اینکه بتوانی آنها را بهتر و تندتر حرکت دهی. میخواستی خودت را به جلو بکشی. میخواستی حرکتی کرده باشی.
۳) با پدر و مادر داشتی به پارک زیبای وحیدیه میرفتی. همانجایی که کتابخانه بزرگی هم داشت و بعدها عضو آن شدی. در راه به اینسو و آنسو میدویدی و به پشت نردهها سرک میکشیدی. میرفتی در کوچه پس کوچهها و باز دواندوان برمیگشتی تا به آنها برسی. اما یکبار که برگشتی، دیگر کسی را ندیدی. پدر و مادر نبودند. کوچه غریب بود. تو کجا بودی؟ چقدر پشت آن نردهها به تماشا ایستاده بودی؟ راه برگشت را درست آمدی؟ به همه طرف چشم گرداندی. کوچه خلوت بود و غروب نزدیک میشد. هر شبحی را به چشم چادر مادر مینگریستی. به هر سیاهی به امید کت و شلوار و کلاه شاپوی پدر دل میبستی. کمی سرگردان دور خودت چرخیدی و مسیر نامعلومی را در پیش گرفتی. بعد زدی زیر گریه. زن درشت جثهای که چادر گلدار به کمر بسته بود با عدهای دیگر از مردم دورت جمع شدند و سعی میکردند کاری برایت بکنند. آنروزها مردم با محبتتر بودند. باعاطفهتر بودند. تو به آنها گفتی که داشتید به پارک میرفتید. این تنها سرنخ موجود بود. در دفتر پارک، ترا به گرمی و مهربانی پذیرفتند. صندلی تعارفت کردند و آرامت کردند. آن وقتها متصدیان پارکها آدمهایی مرتب و منظم و خوشبرخورد و خوشمنظر بودند. مدیر پارک میکروفون و بلندگو را روشن کرد و صدایش در همه جا پیچید که «پسری به اسم رضا گم شده». و این سرآغاز پیدا شدن ظاهری تو شد. ولی خودت چه فکر میکنی؟ فکر میکنی واقعاً پیدا شدی؟ فکر میکنی هنوز هم کنجکاو پشت نردهها و سرگردان راههای نرفته و دستهای نگرفته نیستی؟ فکر میکنی هنوز هم گمشده کوچههای غریب نیستی؟ فکر میکنی خودت گمشدههایی نداری که هر چه میگردی و میجویی پیدایشان نمیکنی؟ یادت میآید آنهایی را که میگفتند «برو گمشو»؟ راستی چرا گم شدن باید یک دشنام باشد؟ تو گمشدهای پسر! گمشدهای که هیچگاه پیدا نشد.
۴) با پدر برای آبتنی به لب رود دز در نزدیکی پل دزفول رفته بودید. بچههای دیگر هم در حال بازی و آبتنی در آبهای زلال و خنک دز بودند. کاکاییها بر فراز رود میچرخیدند و بر سطح آب فرود میآمدند. از همان مرغهای دریایی که در اهواز هم بودند و آواز نرمشان با موجهای نرم کارون در هم میآمیخت. همان مرغهای دریایی که چند هفتهای از یکیشان نگهداری کرده بودی و همبازی و همدمت شده بود و سخت بدو دل بسته بودی. چنان دل بستی که دیگر هیچگاه در تمام عمرت لب به گوشت مرغ و پرنده نزدی. تلألؤ خورشید بر امواج نرم و نازک رود میتابید و میرقصید. درخشش پرتوهای آفتاب بر سطح آب همچون رقص نوری شده بود برای آوازها و نغمهخوانیهای محزون کاکاییها. پنج ساله بودی که اقامت سه ساله در خوزستان به پایان آمد و به تهران برگشتید. دوازده- سیزده سال بعد در اسفند ۱۳۵۹ و سپس در خرداد ۱۳۶۰ به آنجا برگشتی. به تنهایی و برای عکاسی از عواقب جنگ. آنهم فقط با یک حلقه فیلم، که خرید بیش از آن در توانت نبود. کوچهها و خیابانهای دزفول و اهواز و شوش و سوسنگرد پر بودند از چالههایی که جای اصابت موشک و خمپاره بود. شهرها ویران و متروک بودند. یک موشک عمل نکرده افتاده بود در وسط کارون و در کنار پل معلق اهواز. رفتی و خانه سالهای دور را پیدا کردی. همان خانه با حیاط میانی که دور آن چند اطاق بود و در هر اطاقش خانواری زندگی میکردند. و در یکی از آنها تو و پدرت و مادرت و بزودی برادرت که در همانجا متولد شد. خانه متلاشی شده بود و کسی در آن نبود. یک خمپاره خورده بود در وسط حیاط. درست خورده بود در وسط خاطرههایت. در همان حیاطی که با بادبادک کاغذیات بر گرد حوضش میچرخیدی و میدویدی و سعی میکردی که بادبادکت را هوا کنی. همان حیاطی که در آن اسب پلاستیکی قرمز رنگت را که سوغات مادربزرگ بود، به گردش میبردی و در لب حوض آبش میدادی. در این فکرها بودی که هوا رو به تاریکی رفت. آسمان شهر برای لحظهای سرخ شد. غرشی مهیب رشته خاطراتت را از هم گسست. صدای هولناک اصابت یک موشک دیگر در فضا پیچید و همه جا مملو از دود و خاک شد. خودت را به آنجا رساندی. چند خانه دیگر ویران شده بودند. چند خانواده دیگر قربانی جنون جنگافروزان شده بودند. طاقت ایستادن نداشتی. سر به کوچههای ماتم زده گذاشتی. میدان چهارشیر، پادگان گلف، ستاد عملیاتی جنگهای نامنظم، خیابان نادری، زیتون کارگری، زیتون کارمندی، ایستگاه راهآهن، لشکرآباد. بوی جنگ و نفیر ویرانی در همه جا پیچیده بود. کودکان سرگردان و بیپناه در سطل زباله اغذیهفروشیها به دنبال ته مانده نانها و غذاها میگشتند. همان بچههایی که الآن میبایست لب دز آببازی میکردند، بادبادک هوا میکردند و آواز خوش خندههایشان بر امواج کارون و کرخه پژواک میکرد.
۵) نوروز سال ۱۳۴۶ نزدیک میشد. مادر برایت لباسهای قشنگی دوخته بود و خریده بود. پدر عکاس به خانه آورده بود و از تو با آن لباس عکس گرفته بودند. مادر در کنارت بود و دستش را بر پشتت نهاده بود. مرغ دریایی را هم که دیگر عضوی از خانواده محسوب میشد، در بغل گرفته بودی. بعد با دوست اهوازیات دواندوان به کوچه رفتی و از خانه دور شدی. در چند کوچه آنطرفتر پسر جذاب و خندان و خوش برخورد و خوش صحبتی که حرفهای زیبا میزد و تعارفهای دلنشین میکرد و وعدههای فریبنده میداد، به نزدت آمد. با خوشرویی و چنان که جلب اعتمادت را کند، به تو گفت که کت خودت را به او بدهی تا او ببرد و در خشکشویی بشوید و اتو کند و تمیزتر و قشنگتر کند و برایت بیاورد. نمیدانستی که در مواجهه با آدمهای خوشصحبت و خوشزبان و خوشتعریف و خوشلباس و خندان و جذاب و مردمدار و ظاهرساز باید بیشتر حواست را جمع کنی و مراقب باشی. تو فریب خوردی. کتت را به دست خودت و به میل خودت در آوردی و به او دادی. پسر کت را قاپید و گریخت. تو ماجرا را فهمیدی و به دنبالش دویدی. اما دیر فهمیدی. کوچکتر از آن بودی که به او برسی. دوستت هم در کنارت میدوید. نمیخواست رهایت کند و تنهایت بگذارد. خسته و مأیوس شدی و بجایی نرسیدی. زمین خوردی. دمپایی پلاستیکیات از پایت در آمد و در جوی آب افتاد. آمدی آنرا بیرون بیاوری که خودت هم در آب افتادی. شاید اگر هر کس دیگری جای تو بود، دیگر در عمرش فریب حرفهای زیبا و شعارهای جذاب را نمیخورد. شاید آن پسر بزرگ این کت کوچک را برای خودش نمیخواست. شاید میخواست برادر کوچکش را برای شب عید نونوار کند.
۶) در اهواز جز یک فامیل دور، دوست و آشنا و قوم و خویشی نداشتید. بیشتر وقتت با مادر سپری میشد و در تنها اطاقی که در آن زندگی میکردید. روابط اجتماعی و مهارتهای ارتباطی و آداب معاشرت آنچنان که باید در تو رشد نکرد. خجالتی شدی. گاه در حیاط و در تنهایی برای خودت بازی میکردی و بر گرد حوضش میدویدی. گاه با مرغ دریایی یا اسب پلاستیکیات بازی میکردی و آنرا روی جادههای قالی راه میبردی. گاه به جلوی در حیاط میرفتی و از بالای پلهها به سر و ته خیابان نگاه میکردی. برق خورشید اهواز چنان تند و نافذ بود که گویی در انتهای خیابان تار عنکبوتی با تشعشع خورشید بافته بودند. گاه از بچههایی که جلوی در خانه توی ماشینی نشسته و بازی میکردند، میخواستی که تو هم سوار شوی، اما مادرشان میگفت که ماشین خراب است و تو نباید سوار شوی. بعد به اطاق برمیگشتی و دور مادر میدویدی که داشت روی چراغ والور غذا میپخت. مادر میگفت «دور کسی نگرد. خوب نیست». و تو چقدر در زندگیات از بیتوجهی به این پند ساده آسیب دیدی و دائم دور کسی، چیزی، جایی گردیدی. پدر شبها و در وقت خواب برایت قصههای مصور میگفت و با انگشتانش بر روی دیوار و در سایه چراغ لامپا برایت شکلهای کبوتر و گرگ و خرگوش درست میکرد. گاه به سراغ شیرینیهای پاپیونی پشت پرده میرفتی که آمدنشان همزمان بود با آمدن برادرت. با پدر به زایشگاه رفته بودی و مادر را همراه با محمد به خانه آورده بودید. با یک تاکسی فیات. روی صندلی عقب نشسته بودی و در میان پدر و مادر. برادر نورسیده را روی پایت گذاشته بودند و داشتی نگاهش میکردی و با او حرف میزدی. گاه با پدر در لب کارون و در خیابانها قدم میزدید. خیابانهایی که بعضی از آنها تمیز و زیبا بودند و بعضی دیگر سخت کثیف و پر از گل و لجن. و آدمهایی که با پای برهنه روی همان لجنها و حتی روی آسفالت داغ راه میرفتند و سرشان را در حوض کثیف فرو میکردند تا آب بخورند. با مادر از کنار زن عربی رد میشدی که داشت نان میپخت. زن اصرار داشت که حتماً باید یک نان به دست این بچه بدهد، «نکند دلش خواسته باشد». اتفاقی که ۳۶ سال بعد در مجاورت زیگورات چغازنبیل تکرار شد. مرد عرب که دید شما در نزدیکی اقامتگاه او خیمه و خرگاه برپا کرده و قصد دارید شب را در آنجا بمانید، رفته بود و با یک بغل نان برگشته بود که در حریم او «نکند کسی شب گرسنه مانده باشد».
۷) یکروز پدر دیرتر از همیشه به خانه برگشت. به مادر گفت که باید وسایلمان را جمع کنیم و برای همیشه به تهران برگردیم. پدر کارمند غیرنظامی در سکوی نظامی راهآهن و قسمت حمل محمولات ارتش بود. شغلی که فصل مشترک ارتش و راهآهن به حساب میآمد. وظیفهاش بارنویسی و کنترل کمّی محمولات نظامی بود که با کشتی به بندر شاهپور رسیده و با قطار باری نظامی به شهرهای دیگر منتقل میشدند. پدر میگفت که فرماندهاشان با فرمانده مافوقترشان صحبت کرده و اجازه گرفته که پرسنل غیربومی را به شهرهای خودشان باز گرداند. پدر و مادر خوشحال بودند. تو تصوری از تهران نداشتی. زندگی خاطرهای تو از خوزستان شروع شده بود. چمدانها بسته شدند. چمدانهای چوبی زیبایی که جهیزیه مادر بود. رختخوابها در چادرشب پیچیده شدند. یک سبد اسباببازی را به خواست مادر به همسایهاتان در اطاق بغلی دادی. پدر رفت و با یک وانت سهچرخ «وسپا» برگشت. همه چیز را در پشت آن جا دادند. و نیز خودت را. نشستن در قسمت بار وانت سهچرخ خیلی کیف میداد. شما وارد ایستگاه راهآهن شدید. روی سکو به انتظار قطار ایستادید. قطار خرمشهر- تهران با یک جفت چراغی که بر پیشانی داشت، سوتزنان و تنورهکشان چونان اژدهایی پر پیچ و خم وارد ایستگاه شد و از خودش دود و بخار بیرون میداد. شما سوار قطار نجاتی شدید که میخواست از برزخ غربت نجاتتان دهد. در کوپهای با دو نیمکت چوبی دراز نشستید که جای هشت بلیط داشت، اما بیش از دو نفر نمیتوانستند در آن براحتی به سفری طولانی بروند. تو فوراً آویزان پنجره شدی. تمام طول روز و شب را در راهروهای قطار پایین و بالا رفتی و از پنجرههایش بیرون را نگریستی. آرام و قرار نداشتی. همه درها را باز و بسته کردی. هر چیز جدید و ناشناختهای را دست مالیدی. همه شیرها و دستگیرهها را باز و بسته کردی. تمام سوراخ و سمبهها را ورانداز کردی. سرت را به همه جا فرو بردی. حتی از چاهک مستراح به تماشای ریل قطار نشستی. همین کنجکاویها و سرک کشیدن به سوراخها بود که سالها بعد به سرک کشیدن در روزنه چهارطاقیها و دانستن نادانستههای آن منجر شد. کنجکاویها و پرسشهایت پایانی نداشتند. در تمام زندگیات به اشکال مختلف تکرار شدند و نگذاشتند تا مثل دیگران زندگی عادی و آرامی داشته باشی. میخواستی اعلامیهها و نشریههای همه احزاب و سازمانها و گروهها را جمع کنی و بخوانی. میخواستی در همه میتینگها شرکت کنی و همه سخنرانیها را بشنوی. میخواستی همه جور کتابی و جزوهای را خوانده باشی. میخواستی صحت و سقم ادعاهای تاریخی را به تیغ نقد بکشی. نمیخواستی سادهلوح باشی و هر حرفی را کورکورانه بپذیری. میخواستی در همه چیز شک کنی و شکت را با تحقیق به قطعیت برسانی. میخواستی با خرافهپرستی بستیزی، اما خودت خرد شدی. میخواستی عیار همه ایدئولوژیها و ادعاها را با سنگ محک «فریبگری و بهرهکشی از انسان» بسنجی. اینها کنجکاویهایی بودند که آرامش زندگی ترا گرفتند، اما آرامش مضاعفی به وجدان تو عطا کردند. کنجکاویهایی که هم در سال ۱۳۵۸ به محیط باز و فراخ و روشن کوهستانهای دربند راه برد و هم در سال ۱۳۶۲ به محیط بسته و سلولهای انفرادی و تنگ و تاریک بازداشتگاه ۳۳۶ منجر شد. و چنین بود که خاطرههایت در صبحی زود به ایستگاه تهران رسیدند.
۸) اواخر شب است که یک دوست قدیم ترا به محله قدیم میبرد تا روحیه شکستهات را با خاطرات خوش گذشته ترمیم کند. بزرگراه جدید موسوم به صیاد شیرازی از وسط محله کودکی و نوجوانی تو و از وسط خاطراتت عبور کرده است. بزرگراه، همه محله و خیابانها و خاطرهها را به دو نیمه شرقی و غربی تقسیم کرده است. در وسط این دو نیمه، میدان سبلان ساخته شده است. نیمه شرقی، محله مسکونی تو، محلهای به غایت شلوغ بود، با خیابانهای کوچک و کوچههای تنگ و باریک و بنبستهای یک متری و خانههای لانه زنبوری. خیابانهایی همچون نظامآباد، سبلان، گرگان، ارامنه، شارق، کهن، طاووسی، گلسرخ، لشکر، مجیدیه، سوسنآب، شهریار، سیاوش، دیلمی، سوهانک، حشمتیه (خواجه نظامالملک)، قاسمآباد، ارباب مهدی و وحیدیه. با جماعتی که عمدتاً مهاجران اراک و سبزوار در سالهای فلاکتبار پس از جنگ جهانی دوم بودند و نیز جمعیتی از ارمنیان، یهودیان و بهائیان. فرودگاه قدیمی دوشانتپه و پادگان نیروی هوایی که وقایع روزهای آخر منتهی به ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ در آن رخ داد، در جنوب همین محله قرار داشت. اما دنیای نیمه غربی، محله تحصیلی تو، بطور کلی با نیمه شرقی متفاوت بود. محلهای به غایت خلوت که دو بلوار سبز و فراخ و زیبا به نامهای قصر و معلم از آن عبور میکرد. سراسر سمت شمالی خیابان قصر با آن درختان قطور و کهنسالش که امروزه اغلب بریده شدهاند، مقر ستاد مشترک ارتش بود. بالاتر از آن، محل بیسیم تهران و ساختمان زیبای اولین فرستنده رادیو بود. سمت جنوبی خیابان، ستاد نیروی دریایی قرار داشت که در بالای تپه کوتاه آن یک کاخ قجری وجود داشت. کاخی که نام «قصر» برای این خیابان از آن منشأ میگرفت. در منتهیالیه شرقی همین خیابان، بازداشتگاه مخفی و مرموز حشمتیه بود که امروزه گویا تخریب شده است. اما در خیابان معلم، سازمان جغرافیایی نیروهای مسلح جای داشت و نیز سازمان قضایی آن، که بعدها گذر پوستت به دباغخانهاش هم افتاده بود. پایینتر از آنها زندان قصر بود با برج و باروها و دیدهبانیهای بلند و یک کاخ قجری دیگر. بقیه خیابان در تصرف یازده دبیرستان بزرگ بود که در هر یک از آنها قریب پانصد تا هزار نفر دانشآموز تحصیل میکردند. از جمله دبیرستان دخترانه مرجان، دبیرستان پسرانه سحاب، و دبیرستان پسرانه محمدرضا شاه پهلوی که تو در آن مثلاً درس میخواندی. یکطرف محوطه وسیع مدرسهها به خیابان معلم و طرف دیگرش به خیابان قصر بود. ظهرها که زنگ تعطیلی مدرسهها زده میشد، هزاران نفر دانشآموز دبیرستانی دختر و پسر چونان سیلابی ناگهانی به این دو خیابان سرازیر میشدند.
۹) در اهواز کتت را ربودند و در تهران خودکارت را. با این تفاوت که اولی از راه فریبگری وارد شد و از تعارفات معمول ایرانی و از «قند شیرین پارسی» بهره برد؛ اما دومی از راه زورگیری وارد عمل شد. از راه کتک و پسگردنی. صداقت بیشتری داشت. تو کلاس سوم بودی. از مدرسه فرار کرده بودی. دفعه چندمت بود که از دبستان دولتی حسین هورفر فرار میکردی و سر به کوچهها و خیابانها میگذاشتی. آنروز پرسهزنان و پس از عبور از خیابان پر درخت قصر به جایی رسیدی که الآن در آن میدان سبلان ساخته شده و ماشینها از بزرگراه میان آن با سرعتی مهیب میگذرند. یک پسر بزن بهادر که چند سال از تو بزرگتر بود با کمک دو همدست دیگر، یقه ترا چسبید. ترا با کتک و پس گردنی بر روی تلی از خاک و ماسه پرتاب کرد. کیفت را گرفت و خالی کرد. کیف و کتاب و دفتر و خطکش و غیره را پیشت پرت کرد. اما دو خودکار بیک آبی و قرمز را برای خود برداشت. آنها چند اردنگی به تو زدند و رهایت کردند. تو بلند شدی و رفتی. با دستها و لب و لوچه آویزان. با لباسهایی دریده و کثیف که همه جایشان پر از ماسه شده بود. یقه سفید روپوش آبی رنگ مدرسهات پاره پوره شده بود. روپوشهای آنوقتها آراسته و متشخصانه بود، نه چون حالا که بیشتر شبیه لباس دلقکها و سیرکبازهاست. با خود فکر میکردی که حالا به مادر چه بگویی؟ وقتی خطایی کرده باشی، دیگر از حقوق دیگرت هم نمیتوانی دفاع کنی. گریه نمیکردی. اما احساس حقارت میکردی. از بیعرضگی خودت بدت میآمد. احساس میکردی که باید فکری به حال خودت بکنی. فکر میکردی که در مجموع مدرسه رفتن بهتر از مدرسه نرفتن است. آن پسر، ندانسته لطف بزرگی به تو کرد و تو را با مدرسه آشتی داد. اما هنوز نمیدانی که چرا آن پسر فقط خودکار ترا ربود؟ آن پسر با خودکار تو چه کرد؟ چه چیز نوشت؟ عاقبتش چه شد؟ او کی بود؟ الآن کجاست؟ آیا او بود که حسرت خودکار و عشق به قلم را در جانت بیدار کرد؟ اینها را نمیدانی ولی میدانی که «زورگیری خودکار» از قشنگترین اتفاقاتی است که ممکن است برای کسی رخ دهد.
۱۰) مادربزرگ (مادر مادر) از ترکان فراهان بود. صریح و بیملاحظه صحبت میکرد. در بیان حرفش اهل زبانبازی و تعارفات معمول و رعایتهای ملاحظهکارانه نبود. یکرو و یکرنگ بود. اخلاق تند و زبان گزندهای داشت. ریاکاری و محبتهای ظاهرسازانه را بلد نبود. شماها فکر میکردید که بیاحساس است. به او کمتوجهی میکردید. فکر میکردید که ۳۷ نوهاش را دوست ندارد. وقتی یکی از نوههایش قربانی جنگ شد، طی چهارده روز آنقدر گریه کرد و غصه خورد تا مرد.
۱۱) روزهای نزدیک به اعتدال پاییزی ۱۳۹۵ است. هر بامداد به میدانگاه پارک لاله میروی تا موقعیت محل و خورشید و افق و دماوند و توچال را بسنجی. میخواهی طرح بنای چهارطاقی یادبودی را فعلاً برای دل خودت طراحی کنی. یکی در اینجا و یکی در آنجا. چه جایی بهتر از آنجا؟ هنوز هوا روشن نشده بود که به روبروی دانشگاه تهران رسیدی. مگسهای سفید هنوز از خواب بیدار نشده بودند. در تاریک و روشنی صبح در جلوی کتابفروشیها قدم میزنی. هنوز چند تایی کتابفروشی جدی باقی ماندهاند. روی نیمکت چوبی مینشینی و خلوت پیادهرو را تماشا میکنی. دو دانشجوی تازه از گرد راه رسیده دارند با کولهبارها و چمدانهای خود دنبال آدرس میگردند. سالهای ۱۳۵۷ و ۱۳۵۸ این پیادهرو در دو سوی خیابان در تسخیر هزاران نفری بود که کتاب میخریدند، کتاب میفروختند، اعلامیه پخش میکردند، شعار میدادند، حلقههای مناظره و بحث خیابانی تشکیل میدادند، و هر کدام به نوبه خود و بهرغم اختلافها، آرزوی جامعه بهتری را داشتند. با خود فکر میکنی که نتیجه همه آن کتابها و مطالعهها و بحثها چه بود و چه شد؟ آن مردان و زنان پرشور کجایند؟ بلند میشوی و از کنار درختان بزرگ خیابان ۱۶ آذر به طرف پارک میروی. مگسهای سفید هنوز خوابند. بانک کشاورزی آگهی مزایده فروش بخشی از ساختمان سابق ستاد حزب توده (مؤسسه بعثت فعلی) را بر روی دیوار آن نصب کرده است. پشت دیوارهای دانشکده حقوق و علوم سیاسی هنوز و پس از دهها سال خراب است و در دست تعمیر. همه کوچههای اطراف دانشگاه پر از کافه شده است. نتیجه کتابخانهنشینان و آنهمه آدمهای روشنفکر و فهمیده و شجاع و آرمانگرا در سی-چهل سال پیش آن بود که دیدیم. سی-چهل سال بعد، نتیجه کافهنشینان قوزی و اطواری امروز چه خواهد بود؟ آنهایی که پول پدر را میدهند تا کسی برایشان تحقیق و پایاننامه بنویسد. آینده آدمهای استوار و آرمانی دیروز و کتابهای آورنده آگاهی و بیداری آن شد؛ آینده آدمهای خمار و اطواری امروز و کتابهای کافهای آورنده خماری و خواب چه خواهد شد؟ به پارک لاله (فرح) میرسی. اطراف میدانگاه پارک را برای نمایشگاه هفته جنگ پر از چادر و سنگر و جیپ و خمپاره و مسلسل کردهاند. که بلکه به هوای پارک کسی هم آنها را ببیند. جمعیت زیادی به عادت همیشه برای ورزش صبحگاهی به آنجا آمدهاند و در لابلای سنگرها و مسلسلها در حال نرمش با موسیقی تکنو هستند. عجب تعارضی! چند نفر آدم بیپناه در لابلای درختها خوابیدهاند. عدهای مسافر در چادر و ماشین بیتوته کردهاند. همانجایی که خودت هم تجربهاش را داری. چند نفر دارند به گربهها و کلاغها غذا میدهند. خیام با چشمان محزونش همچنان در تنهایی خویش به فکر فرو رفته است. با سنگ زدهاند و صورتش را شکستهاند. صدای نیلبک میآید. دنبالش را میگیری. دو پیرمرد در کنار هم آهسته راه میروند و نیلبک مینوازند. با لحنی سوزناک. میافتی دنبالشان. دوست داری تا هر کجا که میروند با آنها بروی. کلاغها بر شاخ درختان غوغا کردهاند. هوا تازه روشن شده است. خورشید بر بام توچال نشسته است.
۱۲) غروب امشب از مواقعی بود که میتوانستی ایستگاه فضایی بینالمللی را در وضعیتی مناسب و پرنور و در حال گذر از وسط آسمان ببینی. ایستگاه فضایی با سرعت ۲۷ هزار کیلومتر بر ساعتی خود از افق شمال غربی پدیدار شد و طی شش دقیقه سراسر گنبد آسمان را طی کرد و در افق جنوب شرقی ناپدید گشت. برای تماشایش رفتی و در گوشه چمنی به انتظارش نشستی. زیر گنبد آسمان و رو به افق شمال غربی دراز کشیدی. نسیم پاییزی مطبوعی میوزید. زهره با درخشش بیمانندش در همراهی با دبران و قلبالعقرب آماده غروب بود. نسر واقع اوج گرفته بود و در بالای سرت در سمتالرأس چشمک میزد. از دورترها صدای خنده و بازی بچهها میآمد. دوست داشتی بروی و ایستگاه فضایی را به کودکان نشان بدهی. از ترس والدینی که روی گوشیهای خود قوز کرده بودند، نرفتی. دیگر روزگار این حرفها نیست. آدمهای امروزی کسانی را که بخواهند حرفی از علم و فکر بزنند، طرد میکنند و آنها را به چشم احمق و عقبافتاده نگاه میکنند. دوست داشتی بهروز اینجا بود و هیجان بیپایانش را مینگریستی. اما نیست. سالهاست که نیست. سالهاست که خیلیها نیستند. خیلی از دوستانت را از دست دادهای. شهید شدند، اعدام شدند، کشته شدند، خودکشی کردند، مردند، مهاجرت کردند، تغییر هویت دادند. دلت برایشان تنگ شده. برای همهاشان. دوست داشتی بجای محیطی که خودت را در آن اضافه میدانی و نمیتوانی با آن انس بگیری، نزد آنها بودی. دوست داشتی ایستگاه فضایی که الآن با آن درخشندگی زیبا و سرعت سرسامآور خود از گوشه آسمان پدیدار شده و بالاتر و جلوتر میآید، ترا سوار بر بالهای خورشیدیاش میکرد و با خود میبرد. میبرد به جایی که هستی معنی نداشت. آنجایی که زمان متوقف میشد. آنجایی که نه هستی بود و نه نیستی. به این فکر میکنی که شاید شش نفر ساکنان ایستگاه فضایی که دارند از پنجرههای کوپولا به کره زمین نگاه میکنند، خیلی بهتر از دیگران از تنهایی کره زمین و تنهایی انسان خبر داشته باشند.
۱۳) آقای غیاثی (یا قیاسی) معلم کلاس پنجم ابتداییات بود. او به تنهایی همه کوتاهیها و نابلدیهای معلمهای پیشین را جبران کرد. او نگرش ترا تغییر داد. نخستین آموزشهای لازم برای چگونه اندیشیدن و چگونه مطالعه کردن را از او آموختی. شاگردان کلاس، مسلمان و یهودی و بهایی بودند. آقای غیاثی میگفت بیست و یک ساله است و دانشجو. جوانی آگاه و منتقد اجتماعی، دوستدار علم، علاقهمند به تحصیل و تدریس، سرزنده و خستگیناپذیر، با محبت و دوستداشتنی، مبرای از تنبیه بدنی. تویی که از درس و مدرسه بیزار بودی، از کلاس او و محضر او سیر نمیشدی. دوست همه بچهها و بخصوص بچههای ضعیف یا نیازمند بود. مراقب دخترها بود که از زورگویی و قلدری پسرها آسیبی به آنها نرسد. لب به تغذیه رایگان دانشآموزان نمیزد. زنگ تفریح را به دفتر مدرسه نمیرفت و مشغول ورزش و بازی با بچهها میشد. زمان او بود که برای اولین بار در کتابخانه محله ثبتنام کردی. به تشویق او انشاء مینوشتی. وقتی روزی نام اولین پادشاه ایران را از او پرسیدی، متواضعانه و بیخجالت جواب داد که نمیداند. فردایش با کتابی در دست ترا فراخواند و گفت که در این کتاب اسم اولین پادشاه را دیاکو از سلسله ماد نوشتهاند. او حتی در برابر یک کودک یازده ساله که شاگردش بود، باکی از این نداشت که بگوید جواب سؤالش را نمیداند و باید به کتاب رجوع کند. او اینچنین به تو آموخت که برای نادانستهها به کتاب رجوع کنی. اما معلم بینظیر بعدی که او هم فرصتی طلایی در زندگیات بود، آقای عطاریان نام داشت. آقای عطاریان معلم پرورشی سه سال دوره راهنماییات بود. مشوق و حامی تو در فعالیتهای هنری و فرهنگی. با شخصیت و جاذبه و خصوصیاتی همچون آقای غیاثی. پرشور و فعال و هنرشناس و هنردوست. حامی و پشت و پناه همه محصلان. سنگ صبور تو و دیگران. مطالبی را که به تشویق او به شکل روزنامه دیواری مینوشتی، برای مدیر مدرسه و دیگران میخواند و بعد به دیوار راهرو نصب میکرد. دوبار در زمان او در رشته نمایشنامهنویسی مسابقات هنری آموزش و پرورش شرکت کردی. در سالهای ۱۳۵۵ و ۱۳۵۶. در کلاسهای دوم و سوم راهنمایی. در هر دو مسابقه اول شدی. داور مسابقه آقای خسرو بامداد بود. به تو لوح سپاس و دیپلم افتخار دادند و در تابستان ۱۳۵۷ به اردوی رامسر بردندت. برای همه برگزیدگان تهران مراسم پرخاطرهای در تالار اصیل و زیبای فرهنگ (ساخته اوژن آفتاندلیانس) در خیابان حافظ پایینتر از چهارراه کالج برگزار کردند. همانجا که الآن بحال خود رها شده و آت و آشغال و ته سیگار و دود و زرورق بر در چوبی زیبایش که سالهاست باز نشده، نشسته است. آنجا «شوکت» دختری که در همین مسابقات برنده رشته آوازخوانی شده بود، روی سن رفت و آواز خواند. دلت برای آقای غیاثی و آقای عطاریان تنگ شده. آنها معلمهایی شریف و انسانهایی بزرگ بودند. قهرمانان راستین بشریت اینگونه اشخاص هستند. دوست داشتی آنها را میدیدی. دوست داشتی بر دستانشان که دست ترا گرفتند، بوسه میزدی. آخرین بار در مهر ۱۳۵۷ و در اوایل گیرودار انقلاب بود که از فاصلهای نه چندان نزدیک آقای عطاریان را برای آخرین بار دیدی. با آن قد بلند و سبیل پرپشتش به آرامی در خیابان معلم به سویی میرفت. آن روزها در خیابان معلم چند کامیون نفربر «گاز ۶۶» با سربازان مسلح میایستادند تا هزاران دانشآموز دبیرستانهای یازدهگانه مثلاً شعار ندهند و تظاهرات نکنند. چند ماه گذشت و اسفند ۱۳۵۷ فرا رسید. مدارس بعد از یک دوره تعطیلی ناشی از انقلاب بازگشایی شدند. آقای خسرو بامداد را در کتابخانه غنی و بزرگ دبیرستان دیدی. از او در باره مسابقات هنری و زمان برگزاری آن پرسیدی. گفت: «آقا تمووووم شد دیگه».
۱۴) تیرماه ۱۳۵۷ بود که به مدت یک هفته به اردوی دانشآموزی رامسر رفتی. قرار بود نفرات اول مسابقات هنری در استان تهران صبح زود در حیاط دبستان فردوسی در خیابان تختجمشید (طالقانی فعلی) نزدیک به تقاطع وصال شیرزای جمع شوند. دبستان فردوسی یکی از بزرگترین و زیباترین مدارس تهران بود. مدرسهای که امروزه ساختمان آن به تصرف یکی از ادارات آموزش و پرورش درآمده و ماهیت خود را از دست داده است. با محمود و ژیان عمو به آنجا رسیدی. هنوز سپیده نزده بود که اتوبوسها آتش کردند و راه افتادند. بچهها شیطنت و غوغا میکردند. از بیست پنجره اتوبوس بیست جفت دست بیرون زده بود. صدای خنده و ترانه اتوبوس را برداشته بود. اتوبوس به جاده قزوین و رشت افتاد. اولیای فرهنگ گفته بودند که جاده چالوس خطرناک است و باید از جاده رشت رفت. گفته بودند که جان دانشآموز اهمیت دارد. در دبستان هم که بودی، بابای مدرسه در وقت تعطیل شدن مدرسه، همراه با صف بچهها تا تقاطع خیابان میرفت و با پرچمک قرمز رنگی ماشینها را متوقف میکرد تا دانشآموزان به سلامت از خیابان عبور کنند. میگفتند که جان دانشآموز اهمیت دارد. در اردوی رامسر در اتاقهای نیمهباز ده نفرهای بیتوته کردید که به ارتفاع یک متر دیوار داشت و بقیه آن چادر بود. در ناحیه پهناور و فرحانگیزی که یکسویش به جنگل و سوی دیگرش به دریا بود. در اردو هر روز مراسم صبحگاه با نظم و آراستگی برگزار میشد. بعد نوبت شرکت در کلاسهای متعدد و متنوع هنری بود که در آلاچیقهای پراکنده در محوطه اردو برگزار میشد. کلاسهای عکاسی، گریم، داستاننویسی، چتربازی، تئاتر، موسیقی و امثال آنها. بعدازظهر نیز کلاسها ادامه داشت و گاه نوبت استخر یا دریا فرا میرسید. دریا بشدت محافظت شده بود. امکان فاصله گرفتن از ساحل بسیار کم بود و تعداد ناجیان غریق بسیار زیاد. شاید آب به زور تا زانوهایتان میرسید. میگفتند جان دانشآموز اهمیت دارد. دفعه اولی بود که دریا و ابهت آنرا میدیدی. ابهتی که هیچوقت دیگر از بین نرفت. آخر شب مراسم تفریحی و آوازخوانی و نمایشهای کمدی در آمفیتئاتری که در دامنه جنگل بود، برگزار میشد. دخترها و پسرها فقط در وقت خواب و شنا از یکدیگر جدا بودند. در اردوی رامسر هیچگونه مراسم و برنامه سیاسی و مذهبی و سخنرانیهای فرمایشی و فرمالیته اجراء نمیشد. بیدارباش ساعت شش صبح بود که از بلندگوها ترانههای گوگوش و دیگر خوانندهها پخش میشد و وقت خواب ساعت دوازده شب بود. مجله دانشآموزی و دوستداشتنی «مهر» گزارش اردوی رامسر را مرتباً منتشر میکرد. مجلهای که در آن تبلیغات تجاری و مطالب سینمایی و ورزشی و خوانندگی جایی نداشتند. در اردو هر نوع خشونت و ابتذال ممنوع بود. برخلاف تلویزیون آن زمان و این زمان که مروج اینها بود. در اردو اسباببازیهایی که شبیه اسلحه بودند نیز ممنوع بود. مفهومش این بود که «جان دانشآموز اهمیت دارد»، «در دست دانشآموز باید قلم باشد نه تفنگ»، «کسانی که قلم را از دست دانشآموز میگیرند و تفنگ به دست او میدهند، دوستدار و دلسوز او نیستند». تو این چیزها را دیر فهمیدی. دیگران هم دیر فهمیدند. خیلی دیر.
۱۵) موضوع یکی از روزنامههای دیواری که در سال ۱۳۵۶ و به تشویق آقای عطاریان نوشته و طراحی کرده بودی «آلودگی هوا» بود. آیا دو سال بعد و سه روز از روزهای سرد و پر برف زمستان ۱۳۵۸ را یادت میآید؟ آن هنگام که در دبیرستان محمود عسکریزاده قبلی و محمدرضاشاه پهلوی قبلیتر مثلاً تحصیل میکردی؟ یادت میآید که مقرر شده بود به منظور مقابله با آلودگی هوا برای مدت سه روز هیچ ماشین شخصی در هیچکدام از خیابانهای تهران تردد نکند؟ یادت میآید که وظیفه کنترل عبور و مرور ماشینها در خیابانها و بگیر و ببند آنها به دانشآموزان واگذار شده بود؟ هنوز هم برایت جای پرسش است که در آن روزهای بارندگی شدید چه نیازی به مقابله با آلودگی هوا از طریق کاستن ماشینهای شخصی بود؟ آنهم به روزگاری که سوخت عموم مردم نفت بود و سوخت صنایع و نانواییها نفت سیاه. و اگر هم نیاز بود، چرا در محله شما و در خیابان قصر، وظیفه حسن اجرای آن به دانشآموزان دبیرستانهای مجاور محول شده بود؟ و اگر هم میبایست به دانشآموزان محول شود، چه کسی حق دارد که دانشآموز را خادم و امربر مطیع خود بداند؟ و نیز چرا میبایست برای اجرای یک تصمیم ترافیکی، دانشآموز مسلح شود؟ مگر مأموران راهنمایی و رانندگی مسلح هستند؟ اصلاً چرا نظارت بر اجرای این تصمیم به پلیس و مأموران رانندگی محول نشده بود؟ چرا تفنگ ژ۳ به دست دانشآموز داده بودند؟ کجا آموزش داده بودند؟ در قطعه زمینی در بخش شمال غربی پادگان عشرتآباد. چرا دانشآموز میبایست تفنگ به دست میگرفت و عبور و مرور را کنترل میکرد؟ در حالیکه درست آنطرف خیابان و سراسر ضلع شمالی خیابان قصر پادگان ارتش بود با صدها یا هزاران نیروی نظامی رسمی و آموزش دیده. همه اینها برایت سؤالهای بیجواب است. سؤالهایی برای ذهنی که نمیخواهد زودباور و سادهلوح و سادهاندیش باشد. سؤالهایی برای کسی که از مسلح کردن دانشآموز به هر دلیل و به هر بهانه متنفر است و آنرا بهرهکشی غیرانسانی میداند.
۱۶) چند سال پیش دختر خانمی از اقوامِ دوستان، کتابی را ترجمه کرده و به خرج خود چاپ و منتشر کرده بود. فامیل و قوم و خویش آن دختر خانم با اتحاد و همدلی، تقریباً تمامی دو هزار نسخه کتاب را از او خریدند و به دوستان و مدارس و کتابخانهها اهداء کردند. آنان با اینکار ارزنده خود، هم از مترجمی جوان حمایت کردند و هم کتابی را برای انتفاع دیگران و گسترش آگاهی بخشش کردند. اما فامیل و قوم و خویش تو در تمام مدت ۲۳ سالی که دهها کتاب نوشته و منتشر کردی- بجز یکی دو استثناء- کتابی از تو نخریدند و به هیچ شکل دیگری نیز کمترین توجه و اهمیتی به تلاشهای فکری و فرهنگی تو و رنجهایی که برای تحقیق و تألیف کتابها کشیدی، ندادند. کتابهایی که با اقبال عمومی جامعه روبرو شده بودند، بارها تجدید چاپ میشدند و تیراژ مجموع آنها بالغ بر صد هزار نسخه شده بود. تو در میان آن قوم و خویش جزیرهای بودی متروک و دورافتاده و فراموش شده. و این رفتارها برای کسانی که تا حد زیادی- اگر نگوییم بطور کلی- با کتاب و مطالعه بیگانه بودند، تعجبی نداشت. بخصوص در شرایطی که بعضیهایشان از هیچ تلاشی برای تخریب تو نزد دیگران فروگذار نکرده باشند. تو هیچگاه تصور نمیکردی که کسانی در اطرافت باشند که ظاهر و باطن آنها بسا متفاوت و متضاد باشد و بلد باشند که با شگردهای زبانی و پیچیدگیهای رفتاری به مقصود خویش دست یابند. تو نه بلد بودی، نه میتوانستی و نه میخواستی با آنها مقابله کنی. هرگز به وهمت نمیرسید کسانی باشند که از شکست تو خوشحال شوند و خبرش را با سرعت پخش کنند، اما موفقیت ترا نادیده گیرند و در قبالش سکوت کنند. هرگز تصور نمیکردی کسانی باشند که هزار ادعا داشته باشند اما موضوع محفلها و صحبتهایشان فقط بدگویی و سخنچینی و تحقیر و تمسخر دیگران باشد. تو در چنین شرایطی بود که باید رشد میکردی. آنان ترا و چند تن دیگر را نادیده گرفتند و تو باید آنانرا فراموش میکردی و خود را در جامعه اثبات مینمودی. باید از سد آنان عبور میکردی و به راه تنهایی خود میرفتی. تو نه تنها میبایست بدون اتکای به هیچ چیز و هیچ کس گام برمیداشتی، که حتی میبایست مراقب سنگهایی میبودی که بسویت پرتاب میکردند و مواظب چالههایی میشدی که بر سر راهت میکندند. اما تو لجوجتر و مصرتر از آن بودی که شکست را بپذیری و تسلیم شوی. همه اینها ترا مصممتر و آبدیدهتر میکرد تا با انگیزه و ابرام بیشتری به تلاش خود ادامه دهی. دور افتادن از آنان نعمت بزرگی بود که نصیب تو شد. اکنون هم سست نشو! تو وارد مبارزه تازهای با دشواریهای روزگار شدهای و باید از آن پیروزمند بیرون آیی. باید در آینده بتوانی به راهی که از آن عبور کردی و مشکلاتی که پشت سر گذاشتی، افتخار کنی.
۱۷) در سال ۱۳۵۳ به منظور رفع تبعیض میان دانشآموزان، تمامی مدارس انتفاعی و از جمله دبستان «تهران بزرگ» که تو یکسال در آن درس خواندی، برچیده شده و رایگان شدند. در آن زمان به مدارس پولی «ملی» میگفتند. همان مدارسی که امروزه دوباره احیاء شدهاند و به دروغ و تزویر به آنها «غیرانتفاعی» میگویند. تغذیه رایگان نیز که عمدتاً میوه یا شیر و کیک یا نان و پنیر دانمارکی بود، برای دوره پنجساله ابتدایی وضع شد. تو کلاس پنجم بودی. بچهها از سر سیری و قدرناشناسی پاکت شیر را زیر پا میگذاشتند و میترکاندند و با پنیرهای دانمارکی تیله و توپ درست میکردند. آن سالها در کنار معلمهای ممتازی مثل آقای غیاثی و آقای عطاریان، معلمهای ناکارآمد و مضری نیز وجود داشتند. در کلاسهای دوم و سوم ابتدایی خانم معلمهایی داشتید با اخلاق تند و چهرهای در هم کشیده و دافعه شدید که شما را از درس و کلاس بیزار میکردند و فراری میدادند. بازار کتک و چوب زدن و مداد لای انگشتان گذاشتن حسابی داغ بود. در کلاس چهارم ابتدایی آقای معلمی داشتید با کت و کراوات تمیز که همیشه یکی دو ساعت دیر به سر کلاس میآمد. وقتی هم میآمد به شما تکلیف چندین باره جدول ضرب را میداد و خودش با دندانهای سیاهش جلوی تخته سیاه قدم میزد و آتش به آتش سیگار میکشید. بوی دود سیگار و سنگینی فضای خفقانآور حضور او همه را آزار میداد. در کلاس پنجم برای مدتی خانم معلمی داشتید که مدرسه را با سالن مد و زیبایی اشتباه گرفته بود و عمده وقت خود را صرف رسیدگی به خود و غلوهایی در باره خود میکرد. گاهی هم دانشآموزان پسر و از جمله ترا به فلک میبست و چوب میزد. در همان سال خانم معلم دیگری داشتید که از آلبومهای تمبر شما هر کدام را که میل داشت برای خود برمیداشت و میبرد. خانم معلم دیگری داشتید که دبیر زبان انگلیسی کلاس سوم راهنمایی بود. سؤالی خارج از کتاب و درس میکرد که هیچکدامتان جوابش را بلد نبودید و به همه نمره صفر میداد. آنگاه میخواست که به نوبت بلند شوید و نمره صفر خود را با صدای بلند اعلام کنید. سپس دفتر کلاس را محکم میبست و با لحنی شماتتبار میگفت «همه که نباید درس بخوانند. مملکت آب حوضی و آدم آشغال و عوضی هم لازم دارد». در حالیکه آبحوضیها آدمهایی بس شریف و زحمتکش بودند. با این حال در پشت کارت تبریک عید برایش جملهای تقدیرآمیز و احساسی نوشته بودی. او جوری که سعی میکرد کسی نفهمد به لب پنجره رفته بود و اشک چشمانش را پاک کرده بود. این خبری بود که بچههای آنطرف کلاس برایت آورده بودند. و نیز خانم معلم دیگری داشتید که دبیر تعلیمات اجتماعی و تعلیمات دینی کلاس دوم راهنمایی بود. با چادر مشکی به مدرسه میآمد و با دامنی کوتاه وارد کلاس میشد. صندلیاش را از پشت میز به جلوی نیمکتهای شاگردان میآورد و پایش را به شکلی باز میکرد و روی پای دیگرش میانداخت که تا اسفلالسافلینش دیده شود. چهل جفت چشم بچهها به دهان و درس او نبود، که به سیر و سیاحت و کاوش در زیر دامن او بود. بعد ناگهان فریاد بر میآورد که «کجا را نگاه میکنی کثافت؟»
۱۸) در دهه ۱۳۴۰ بود که عمویت معلم شد و به هریس آذربایجان در شمال شرقی تبریز و جنوب اهر منتقل گردید. جامعه آذربایجان و مردم تبریز به دلیل نزدیکی فرهنگی و جغرافیایی با قفقاز و شوروی، کتابخوان و کتابدوست بودند. علاقه عمویت به کتاب نیز فزونی گرفته بود و گاهی که به تهران میآمد، برایت کتاب میآورد. بخصوص کتابهای آموزنده و جذابی که انتشارات پروگرس مسکو به زبانهای مختلف دنیا و از جمله به زبان فارسی منتشر میکرد. کتابهایی مثل «بره شاخدار» از شکوربک بِیشِن علیاف که هنوز نیز کتاب شاخص کتابخانهات است. مهرماه سال۱۳۵۰ بود که عمو به روستای رامین در شهریار در غرب تهران منتقل شد. تو به کلاس سوم دبستان رفته بودی. یکروز که او برای کارهای اداری به اداره آموزش و پرورش کرج میرفت، ترا نیز همراه خودش به آنجا برد. در آنجا مرد میانسال و خوشبرخوردی که گویا رئیس اداره بود، از تو با خوشرویی و به گرمی استقبال کرد و محبت کرد و چند شماره مجله پیک به تو هدیه داد. لبان خندان و چشمان درخشان و مهربان و نافذ آن مرد که مجلهها را بسویت گرفته بود، هنوز به روشنی در خاطرت مانده است. تأثیر آن ملاقات چند دقیقهای به اندازهای بود که تصمیم خودت را در زندگی گرفته بودی. چند روز بعد وقتی معلم کلاس ترا به جلوی میزش صدا زد و شغل پدر را از تو پرسید، نمیدانی چه شد که ناگهان به دروغ به او گفتی «کتاب و مجله چاپ میکنه». علاقه شغلی خود را به پدر نسبت داده بودی. و این سرآغاز دورهای در زندگی تو بود. اینچنین است که یک انسان شریف و فرهنگدوست میتواند در عرض چند دقیقه سرنوشت طفلی را تغییر دهد.
۱۹) بعدازظهر روز ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۵ بود. تو داشتی از مدرسه و از کوچههای مشرف به خیابان شارق به طرف خانه اقوام میرفتی. ناگهان صدای مکرر تیراندازی و رگبار مسلسل شنیدی. مردم فرار میکردند. عدهای میگفتند که خرابکارها حمله کردهاند. تو کنجکاو دیدن خرابکارها شدی. همانهایی که چند بار دیگر اسمشان با اسم خیابان کهن به گوشات خورده بود و یا صدای درگیری و تیراندازیاشان را از حدود خیابان لشکر شنیده بودی. بر خلاف مسیر دیگران شروع به جلو رفتن کردی و خودت را به انتهای کوچه و به ده متری شارق رساندی. خیابان خلوت بود و کرکره مغازهها را پایین کشیده بودند. با هیجان اطرف را نگاه میکردی. سیر حوادث سریعتر از آن بوده که بفهمی چه اتفاقی افتاده است. در خیابان لکههای بزرگ خون دیده میشد. دو سال بعد در پاییز ۱۳۵۷ گفتند که آنها خرابکار نبودند و مبارزان علیه رژیم شاه بودند. بعدتر دانستی که آنچه شاهدش بودی، یکی از مشهورترین درگیریهای ساواک با گروههای چریکی بوده است: حمله ساواک به حمید اشرف رهبر سازمان چریکهای فدایی خلق در خانه تیمی کوچه نیازی خیابان شارق و موفقیت آنان در شکستن حلقه محاصره و گریز از مهلکه. آن دو مرد و سه زن، ماشین مأموران را تصرف کرده و با همان از تله گریخته بودند.
۲۰) بجز آنهایی که دائم در حال تحقیر و تمسخر دیگران بودند، کسان دیگری نیز در همه جا و از جمله در میان خویشان تو بودند که با چهرهای حق بجانب و با انواعی از ظاهرسازیها و موجهنماییها و نقابهای اخلاقی و مذهبی، در حال تفتیش عقاید و توضیح خواستن و بازجویی از دیگران بخاطر اعتقادات و فعالیتهای سیاسی و اجتماعیاشان بودند. گویی آنان در مصدر حق کامل نشسته بودند و معیار و میزان هر چیزی به حساب میآمدند. آنها شاخکها و شامههای حساسی برای کسب منافع و تشخیص کفه سنگین ترازوها و سمت وزش بادها داشتند. آنها از قول خود یا از قول دیگران نسبتهایی را به تو و چند تن دیگر میدادند و شما را در موقعیتی تدافعی قرار میدادند تا در برابر این مفتشان خودخوانده در باره اعمال کرده و ناکرده خود توضیح دهید. آنها در هر فرصت لازم و با ترکیبی از راست و دروغ، اتهام تازهای به گردنت میآویختند، مُهر تازهای بر پیشانیات میزدند، وصله تازهای بر جامهات میچسباندند و پاپوش تازهای بر پایت میدوختند. آنها حق خود میدانستند که به صراحت یا به کنایه، در میان جمع از تو و دیگران توضیح بخواهند تا در واقع توانسته باشند خود را نزد دیگران اثبات یا تبرئه کنند. آنها یکروز اتهام تبلیغ فلان شخص یا حزب را به تو میبستند و روزی دیگر رنگ عوض میکردند و اتهام تبلیغ شخص یا حزب دیگری را وارد میساختند که بکلی با قبلی در تضاد بود. بستگی داشت که سکه چه کسی رایجتر باشد. آسیبهای مخربی که از محل اینگونه اشخاص به اخلاق و روحیه عمومی جامعه وارد شده، غیر قابل تخمین است. همین آدمها هستند که در تحولات اجتماعی و سیاسی آینده نیز، صورت ظاهری خود را با سرعت باد تازهای که خواهد وزید، تغییر خواهند داد و برای گریز از مهلکه با فرار رو به جلو، اتهامات تازهتری را به دیگران نسبت خواهند داد و توضیح خواهند خواست. آنها همه امتیازها و رانتها و منفعتطلبیها و همدستیهای خود با صاحبان قدرت و ثروت را به دیگران منسوب میکنند تا بازهم توانسته باشند خود را تبرئه کنند و در شرایط سیاسی تازهتری که از راه میرسد، کماکان موقعیت و منافع خود را حفظ کنند. اما واکنشهای آتی شما بخاطر نسل آینده باید متفاوتتر از واکنشهای منفعلانه دیروزیاتان باشد و بتوانید متهمان واقعی را دستکم از جایگاه تفتیش و سؤال و قضاوت پایین آورید و بر کرسی جواب بنشانید.
۲۱) قرار بود در روز دهم دی ۱۳۵۶ جیمی کارتر رئیس جمهور وقت آمریکا به تهران سفر کند. و قرار بود برای مراسم استقبال از کارتر در فرودگاه مهرآباد تعدادی از دانشآموزان پیشاهنگ نیز مشارکت داشته باشند. ترا نیز برای این منظور انتخاب کردند. شاید بخاطر قد بلندت. چون پیشاهنگ پرسابقه و فعال و جذابی نبودی. مادر مثل همیشه که با آن ذوق و سلیقه مثالزدنیاش لباسهای زیبا میدوخت، برایت لباس نخودی رنگ پیشاهنگی دوخته بود. تیم پیشاهنگان منتخب را برای نحوه اجرای مراسم استقبال تعلیم دادند و در نهایت ترا حذف کردند. باید هم چنین میشد. تو با آن روحیه سرکش و رامنشدنیات البته که نمیتوانستی به آنان رکاب بدهی. کارتر آمد و چند ساعت بعد رفت. اما تو و دیگران نمیدانستید که آن دیو مهیب همیشه خندان برای چه منظوری به ایران آمده بود و چه پیامی با خود آورده بود. نمیدانستی که او پیامآور جنگ و نیستی بود. نمیدانستی که درست در همان زمان، شاپور ریپورتر نیز مشغول جوش دادن بزرگترین معامله فروش تسلیحات جنگی انگلیسی به ایران بود. کاری که در عراق نیز به شکلی دیگر در حال انجام بود. نمیدانستی روزی میرسد که سخن گفتن از توطئههای امپریالیسم را «توهم توطئه» مینامند و آنرا انکار میکنند. آری دیو تنورهکش ویرانگر آمد و زنگ انحطاط و ویرانی را به صدا در آورد. تو از نسلی بودی که قلم را از دستتان گرفتند و تفنگ به دستتان دادند.
۲۲) معلم بزرگوار دیگری که افتخار و فرصت نشستن در محضرش را داشتی، آقای اسلامی بود. معلمی توانا و مسئولیتشناس و خستگیناپذیر و انسانی بزرگ و شریف. او در سال تحصیلی ۵۷-۵۸ دبیر ریاضی شما بود. دبیری سخت جدی، سختگیر و کوشا. با اینکه شیفت مدرسه همیشه ساعات صبح بود، اما او تمام مدت صبح و بعدازظهر مشغول تدریس بود. چه کلاسی طبق برنامه داشت و چه نداشت. او در ساعات تعطیلی مدرسه نیز در کلاس حاضر میشد و هر کس میل داشت میتوانست داوطلبانه در سر درسش بنشیند. تدریس رایگان و تحصیل رایگان. آقای اسلامی را فقط در دو حالت میشد دید. یا ایستاده در جلوی تخته سیاه و در حال تدریس، و یا در حال بحثهای سیاسی و اجتماعی در راهرو و در فاصله میان دو زنگ. بر موها و ابروها و شانههای آقای اسلامی همیشه لایه سفیدی از گرد گچ نشسته بود. آنقدر که بر تخته سیاه نوشته بود و پاک کرده بود. آن شانهها جای بوسیدن داشت. چنین معلمی را یکبار دیگر در هنگام تحصیل در کرمانشاه دیده بودی. آن هنگام که سرباز بودی و تازه از زندان بیرون آمده بودی و در کلاسهای جبرانی شبانه حاضر میشدی. آقای اسلامی چپگرا بود. یکروز دیدی که عدهای آدم قلدرمآب بدون اجازه وارد کلاسش شدند و گریبانش را به بهانهای موهوم گرفتند و به او تعرض و جسارت کردند. آنها حرمت کلاسش را شکستند. حرمت دانش و دانشآموز را شکستند.
۲۳) تو ده ساله بودی که نقشه سرقت از کتابخانه را طراحی کردی. اولین بار که عضو کتابخانهای شدی، ده ساله بودی. به معرفی دوست همکلاسیات با کتابخانه مسجد امام جعفر صادق در خیابان طاووسی آشنا شدی. اولین بار بود که چند صد جلد کتاب را در یک جا میدیدی. پشت جلد خیلی از کتابها اسم «دفتر مذهبی کارخانه سیمان و فارسیت دورود» نوشته شده بود که از جمله کتابهای مذهبی و علمی برای کودکان منتشر میکرد. یکی از کتابهای همین دفتر نشر که آنرا از کتابفروشی گلستان در خیابان شهریار خریده بودی «زندگی حیوانات» نام داشت. کتابی جیبی با کاغذ کاهی و قیمت ارزان. بعضی از کتابهای علمی کتابخانه و از جمله کتاب «سفر به مریخ» ترجمه آقای خسروشاهی بود. در این کتاب گفته شده بود که بچهها در حدود سی سال دیگر، یعنی در سال ۲۰۰۰ میلادی میتوانند جشن تولد خود را در کره مریخ برگزار کنند. کار هر روزت به کتابخانه رفتن و کتاب گرفتن و خواندن بود. اما این رفتوآمدهای یومیه نه سیرت میکرد و نه آتشی که به جانت افتاده بود را خاموش میکرد. چنان شیفته و پاکباخته کتابها شدی که هوس دستبرد به کتابخانه به سرت زد. همه جوانب امر را بررسی کردی و در روز موعود با یک سنجاق قفلی بزرگ و با چند کلید شکسته و خراب که از اینطرف و آنطرف جمع کرده بودی، و با یک دسته هاون که از جاظرفی مادر برداشته بودی، و نیز با یک زنبیل پلاستیکی که قرار بود پر از کتاب شود، به راه افتادی. در یک بعدازظهر خلوت و تعطیل. از راه پله سمت چپ دالان مسجد به سراغ کتابخانه در طبقه دوم رفتی. دسته هاون را زیر لباست مخفی کرده بودی. الآن نمیدانی که باید بخندی یا بگریی. اول از پشت شیشههای کوچک در ورودی کتابخانه داخل آنرا ورنداز کردی. بعد با تک تک کلیدها سعی کردی در را باز کنی، که نشد. بعد سعی کردی با سنجاق قفلی قفل را بگشایی، که باز هم نشد. بعد که کارهای نرمافزاری بینتیجه ماند، به کارهای سختافزاری روی آوردی. دسته هاون را از لای لباست بیرون کشیدی که سنگینیاش یکطرف کتت را بیست سانتیمتر بلندتر از طرف دیگر کرده بود. میخواستی با دسته هاون چند ضربه محکم و کاری به توپی قفل بزنی تا بلکه آنرا از جا بکنی که جرأت نکردی و نزدی. بعد سعی کردی در را از لولا بیرون بیاوری که نتوانستی. بعد نومیدانه سرت را پایین انداختی و بسوی خانه برگشتی. چقدر عجیب کاری است اقدام به سرقت از کتابخانه به دست یک بچه ده ساله! هنوز هم با خودت فکر میکنی که اگر آنروز وارد کتابخانه شده بودی و یقهات را گرفته بودند، چه داشتی که به آنها بگویی و آنها به تو چه میگفتند؟ تو آنروز نتوانستی فکری را عملی کنی که هنوز هم برایت سخت عجیب، استثنایی و غیرقابل باور است. ولی توانستی کتابخانه شخصیات را به مرور بزرگ و بزرگتر کنی. تا جایی که تعداد آنها به حدود چهار هزار جلد رسیده بود. اما بعدها روزگاری رسید که تعدادشان به چندین علت رو به کاهش نهاد. کمتر و کمتر شدند. آنها هنوز هم رو به کاهش دارند و به یک دهم قبل رسیدهاند. تو تاوان کتابهای داشتهات را دادی، اما دیگرانی پز کتابهای نداشتهاشان را میدهند. بیا این فکرها را رها کنیم. بیا در گوشه تنهایی خویش بنشین و کتاب «داستانهای کودکان» نوشته لئو تولستوی از سری کتابهای فارسی انتشارات پروگرس را باز هم بخوان. کتابی که از زمان کودکی تا کنون از خواندنش و از نگاه کردن نقاشیهای سیاه قلم زیبایش سیر نشدهای. بیا کارت عضویت کتابخانه مسجد امام جعفر صادق را که هنوز هم آنرا چون گوهری گرانبها نگه داشتهای، تماشا کنیم و دل به خاطرههایش بسپاریم.
۲۴) نوروز ۱۳۵۶ بود که فهمیدی دوربینهای عکاسی ارزان قیمتی هم وجود دارند. عیدیهایت را روی هم گذاشتی و مبلغی هم پدر به آنها اضافه کرد. از فروشگاهی در چهارراه نظامآباد یک دوربین عکاسی پلاستیکی و ساخت تایوان خریدی به قیمت ۴۸ تومان. دویدی نزد عکاسی رامش تا در آن فیلم بیندازد. بعد دویدی تا خانه و همانطور که نفسنفس میزدی، خواهر کوچکت را نشاندی روی درخت گلابی وسط حیاط که تازه شکوفه داده بود. ذهن تصویری تو دیوانه دوربین و عکاسی شده بود. از آن زمان دیگر کسی ترا بدون دوربین نمیدید. بجز این یکی دو سال اخیر که بیدوربین شدهای. آن دوربین ساده تایوانی بزودی تبدیل به یک دوربین آماتوری روسی به اسم «سوکول» شد. گرفتن کتابهای عکاسی از کتابخانه و خریدن لوازم ظهور و چاپ عکس در خانه، کار هر روزهات شده بود. در آن تاریکخانهای که در زیرزمین خانه راه انداخته بودی و چه روزها و شبهایت در آن سپری میشد. زیرزمینی که زمانی آبانبار خانه بود. عکاسی هنر و خلاقیتی بود که هم به نور نیاز داشت و هم به تاریکی. هم به روشنایی و هم به ظلمات. نور را به تاریکی میبردی و از تاریکی، نور استخراج میکردی. از نمایندگی آگفا در چهارراه استامبول تا خیابان ناصریه (ناصرخسرو) و تا میدان فوزیه را به دنبال داروهای شیمیایی عکاسی سیر میکردی. همان فروشگاه تجهیزات عکاسی که اکنون تبدیل به فروشگاه تجهیزات دخانی شده و اطرافش پاتوق اهل چُرت و دود و دم شده است. تمام آتلیههای عکاسی محل از دست سؤالهای هر روزهات به ستوه آمده بودند و از دستت فراری بودند. عکاسی بخشی از هویت و ذات تو شده بود. وقتی انقلاب از راه رسید، عکاسی از وقایع انقلاب را شروع کردی. راهپیمایی حمایت از بازرگان در خیابان شاهرضا (انقلاب بعدی). تظاهرات زنان در اعتراض به حجاب اجباری در اسفند ۱۳۵۷. تظاهرات دانشجویی و دانشآموزی در بهار ۱۳۵۸ برای حمایت از آیتالله طالقانی که به اعتراض از تهران خارج شده بود. آیتالله طالقانی و اولین نماز جمعه تهران در پنجم مرداد ۱۳۵۸ در بهشتزهرا. ابوشریف که دائم از جلوی دوربین میگریخت. آیتالله منتظری در اولین نماز جمعهاش در شهریور ۱۳۵۸ و در دانشگاه تهران. زنجیره انسانی دانشجویان چپگرای دانشگاه علم و صنعت در دفاع از حریم دانشگاه. و عکاسی از تظاهرات و میتینگهای گروهها و سازمانهای مختلفی که بخصوص در مقابل دانشگاه تهران و حوالی آن برگزار میشد. هرچند که کمرویی تو موجب میشد بسیاری از فرصتها را برای عکاسی در اجتماع و در میان مردم از دست بدهی. عکسهای سیاسی و اجتماعی تو در همان زمان- یعنی هنگامی که حدود پانزده تا شانزده سال داشتی- به بعضی از مطبوعات راه یافتند و منتشر شدند. یکی از کسانی که چنین فرصتی به تو داد، میرحسین موسوی بود که بعدها در زمان انتخابات سال ۱۳۸۸ نامهای سرگشاده و دردمندانه خطاب به او نوشتی. اما عکسهای خانوادگی و دوستانه تو به خیلی از آلبومهای خانوادگی راه یافتند. در حالیکه کمتر کسی بود که مخارج تهیه عکس را که به زحمت جور میکردی، جبران کند و یا تو روی گفتن آنرا داشته باشی. تو موظف بودی هنر و فنی را که با رنج و مشقت و سماجت میآموختی، به رایگان و چونان وظیفهای که بر گردنت نهاده شده در اختیار دیگران بگذاری. با اینحال هیچ چیز را به دل نگرفتی و سعی کردی عکاسی را با ممارست بیشتری ادامه دهی. چه زمانی که به دوربینت لگد میزدند و آنرا بر زمین پرتاب میکردند، چه زمانی که دوربینت را به یغما بردند، و چه زمانی که فیلمش را بیرون کشیدند و جلوی نور آفتاب گرفتند. تو میخندیدی وقتی میدیدی چیزی که با تابش نور ساخته میشود، با تابش همان نور نیز خراب میگردد. خودت هم با همان شاخصههایی که ساخته شدی، با همانها تخریب شدی.
۲۵) در اوایل دهه ۱۳۶۰ دو بار فرصتی دست داد تا چند ماه در کردستان زندگی کنی. یکبار در پاییز ۱۳۶۱ و پس از پایان دوره امداد و نجات در هلال احمر، و بار دوم از تابستان تا زمستان سال ۱۳۶۳ که سرباز ارتش در تیپ ۶۵ نوهد بودی. بار اول مقیم ساختمان سپاه بهداشت سابق در روستای دزلی در جنوب غربی مریوان بودی و به روستاهای اطرافش نیز میرفتی. روستاهایی مثل درکی، دالانی و اورامانات تخت که پای پیاده به جادهها و گردنههای برفگرفتهاشان میرفتی که نه ماشینی بود و نه امکان عبور آن. بار دوم مقیم سنگری در مقر گردان در «پَسوِه» بودی در کوهستانهای دورافتاده غرب مهاباد و نزدیک مرز. در بالای تپه کوتاهی که در مجاورت روستا قرار داشت. و نیز با روستاهای اطرافش مثل خُرَنج، گِردهکِشانه، گِردهبُن و شَلیمجاران. آنقدر کمبود وجود داشت که فرماندهاتان ستوان بیگدلی- آن مرد مسئولیتشناس و انساندوست- خواسته بود تا خودت برای هر کدام از مقرهای گردان که در مسیری به طول بیست کیلومتر مستقر بودند، یک سرباز متصدی امداد و نجات تعلیم دهی. در کردستان آنچه قابل ذکر و اعتناء بود، نه ناامنیهایی بود که دائم اخبارش را میشنیدید، نه سرمای شدید کوهستانهای کردستان، نه پارو کردن نوبتی برف تا صبح که سنگرها در برف سنگین دفن و ناپدید نشوند، نه زندگی در سنگری کوچک با دوست خوبت محمد مظاهری، نه یخ زدن تنها منبع آب موجود، نه نبود حمام، نه کمبود نفت و مواد غذایی، نه غذا پختنهای ناشیانهاتان، و نه سگهایی که به غذاهایی که در برف چال میکردید تا خراب نشوند، دستبرد میزدند. بلکه آنچه قابل بیان و اعتناء بود، زندگی پر رنج و محنت مردم محلی بود. آنها مرتب به سراغت میآمدند تا برای تزریق آمپولها و پانسمان زخمهایشان به خانهاشان بروی. فرماندهاتان- با اختیار یا بیاختیار- این اجازه را داده بود تا اندک امکانات موجود امدادی و پزشکی به رایگان در خدمت اهالی قرار گیرد. میزان عقبافتادگی و نیازمندی و محنت آن مردم را هرگز در جایی دیگر ندیده بودی و بعدها نیز جز در بلوچستان و اطراف آن ندیدی. روستاهایی بدون آب و برق و گاز و تلفن، بدون مدرسه و کتابخانه، بدون مخابرات و پستخانه، بدون درمانگاه و حمام، بدون جاده و ماشین، و بدون هر چیز دیگری از رفاه امروزی که بتوان فکرش را کرد. عصر نوسنگی به عینه در اینجا تداوم داشت. این محرومیتها موجب تشویق عدهای از جوانان برای پیوستن به گروههای معارض شده بود. بسیاری از خانهها فقط از یک اطاق تشکیل میشدند و داخل اطاق چیزی نبود جز زیراندازی نمدی، یک کرسی تپالهسوز، مقداری رختخواب، مقدار کمی ظرف و لباس، چند کیسه دارو، و کوهی از محبت و مهربانی. این تمام زندگی و هستی آن مردم دردمند و نیازمند و فراموش شده بود که هیچ سهمی از کشوری که آنها را و آنجا را متعلق به خود میداند، نداشتند.
۲۶) سالهای اوایل دهه ۱۳۵۰ بود. در روستای رامین و روستاهای اطراف آن هنوز برق نیامده بود. تو و بهروز صبح تا شام در کوچه پس کوچههای پر از نهرهای زلال و کوچهباغهای پر از میوه و مار رامین میدویدید و میجستید. از شاخه درختان بالا میرفتید و از تیغه دیوارها پایین میآمدید. بقول گلچین گیلانی: «کودکی ده ساله بودم، شاد و خندان، نرم و نازک، چُست چابک. میدویدم همچو آهو، میپریدم از سر جو». شب هنگام ننهآقا رختخواب را بر بالای پشتبام کاهگلی پهن میکرد و شما در دو طرفش دراز میکشیدید. چشم به آسمان میدوختید و گوش به قصههای مادربزرگ میسپردید. آسمانی که بخاطر نبود چراغبرق و آلودگیهای جوی، بس تماشایی و زیبا و گوهرافشان بود. با راه شیری پر جلال و جبروت و غوغای ستارگان درخشانی که دائم برویتان چشمک میزدند. آسمان و ستارگانی که از تماشایشان سیر نمیشدی. همه جا بطرز اسرارآمیزی تاریک و ساکت بود. هیچ صدایی نمیآمد جز صدای دوستداشتنی جیرجیرکها و صدای گرم و دلنشین ننهآقا که داشت قصه میگفت. قصههایی از روزگاران افسانهای دیرین. قصههایی از پندها و تجربههای روزگار. قصههایی از رنجهای انسان. از «کُردک»، آن کودک فداکار که به دنبال هیزم به صحرای برف گرفته رفته بود و به یخها چسبیده بود و راه نجاتی نداشت مگر آنکه مادربزرگ چرخ نخریسی خود را آتش بزند و آسمان را گرم کند. پطرس را خیلیها میشناسند، اما کردک را کمتر کسی میشناسد. ننهآقا قصهگویی بس ماهر و توانا بود. با زبانی شیوا سخن میگفت و اصلاً کاری به این نداشت که شما به قصههایش گوش میدهید یا نمیدهید، بیدارید یا خوابید. او هیچگاه قصهای را نیمهتمام باقی نمیگذاشت و یا آنرا سرسری بازگو نمیکرد. او قصههایش را چنان دقیق و کامل و شمرده بیان میکرد که گویی تکلیف و وظیفهای است که بر دوشش نهاده شده. گویی شنوندگانی در آسمانها دارد. گویی صدایش برای روزگاران ازلی باقی خواهد ماند. گنجینه قصههایی که ننهآقا به واسطه مادربزرگ مادریاش ننهشهربانو میدانست، غیرقابل تخمین و شمارش بود. با اینکه گاه به گاهی در بالای سرش ضبطصوت کوچک خود را میگذاشتی و صدایش را به یادگار ضبط میکردی، اما خیلی دیر به مهارت قصهگویی او پی بردی. دهها سال بعد از اقصی نقاط برای شنیدن قصههای او به روایت پسرانش (پدر و عموی تو) آمدند و آنها را در کتابهایی در کشورهای دیگر چاپ کردند. ننهآقا در پاییز و زمستان سال ۱۳۵۹ دچار عوارض کهولت شد. مادرت به تنهایی و با تمام وجود از او پرستاری و نگهداری کرد. او در یک روز سرد هوس هندوانه کرد. آنوقتها مثل امروز همه میوهها در همه فصول در دسترس نبودند. سوار دوچرخهات شدی و به خیابان افتادی. پرسان و جویان رفتی تا در اول خیابان صفا پایینتر از میدان فوزیه هندوانه پیدا کردی. آنرا به ترک دوچرخه بستی و به طرف خانه رکاب زدی. مادرت آنرا قاچ کرد و در دهانش گذاشت. جز در حدی که مزهمزه کند از آن نخورد. حالش به مرور بدتر میشد. بر بسترش خوابیده بود. تو آخرین عکسها را از او میگرفتی. موهای سفیدش که هنوز آخرین رنگدانههای حنا بر آن میدرخشیدند از لای چارقدش بیرون آمده بود. چهرهاش آرام بود. ننهآقا- آن پیر نازنین که وجودش گرمیبخش زندگیاتان بود- در ساعت یازده صبح روز ۲۹ بهمن ۱۳۵۹ از جهان پر از دروغ هستی رفت و به جهان سراسر راست قصهها پیوست.
۲۷) کلاس پنجم ابتدایی بودی که داستاننویسی را شروع کردی. با همکلاسیهایت شرط کرده بودی که بتوانی در باره هر موضوعی که میگویند، داستانی بنویسی. «دوقلوهای دانشمند» یکی از آنها بود که هنوز هم نسخه «مُهر شده» آنرا داری. مهر خودت را از سیبزمینیای درست کرده بودی که آنرا از وسط به دو نیم کرده و مقطع آنرا کندهکاری کرده و سپس خشک کرده بودی. یکی دیگر از آنها «بیست هزار فرسنگ زیر یخ» بود که با تأثیر از کتاب ژول ورن نوشته بودی. مهرماه سال ۱۳۵۷ بود که یکی از داستانهایت را برای مطبوعات فرستادی. برای همان مجله محبوب و دوستداشتنی «مهر». اما شماره مهر مجله مهر آخرین شماره آن بود و دیگر هرگز منتشر نشد. در بهار سال ۱۳۵۸ خودت به فکر انتشار مجله افتادی. یکی-دو شماره آنرا خودت نوشتی و با ماشین تایپ قراضهات که باید یک طرفش را با انگشتان پا فشار میدادی که جلو برود، حروفچینی و صفحهبندی کردی. برای اینکه بتوانی با دو دست و یک پا با ماشین تحریر کار کنی، باید مثل خرچنگ روی زمین مینشستی. بعد آنرا با دستگاه تکثیر موسوم به «استنسیل» که برای تکثیر اوراق امتحانی بکار میرفت در تیراژ ده-بیست نسخه چاپ کردی و جلوی در مدرسه ایستادی تا آنها را بفروشی. اسمش را گذاشته بودی «ژَخار» به معنای فریاد. کسی نخرید ولی کلی مسخره و مضحکهات کردند و دستت انداختند. اینجور آدمها پر بودند در دور و برت. سال ۱۳۵۹ یا ۱۳۶۰ بود که به فکر ترسیم و انتشار اولین نقشه شهری خیابانهای علیشاهعوض شهریار افتادی. هفده ساله بودی. ماشین تایپ را فروختی و ۴۵۰ تومان پولش را سرمایه اجرای این فکر کردی. نقشه را در دو رنگ کشیدی و آنرا را روی کاغذ سبزرنگ خوشگلی به ابعاد ۲۵ در ۳۵ سانتیمتر در تیراژ ۱۰۰۰ نسخه چاپ کردی. در چاپخانهای نزدیک میدان مخبرالدوله و با دستگاه چاپ مسطح لترپرس و دو قطعه کلیشه برای هر رنگ. روزشماری و لحظهشماری میکردی برای آماده شدنش. با چه شوق و ذوقی آنها را از چاپخانه تحویل گرفتی و کشیدی و بردی و گذاشتی کف مینیبوسهای خطی علیشاهعوض و با کلی امید و آرزو و خیالبافی به راه افتادی تا آنها را در کتابفروشیها و نوشتافزاریهای شهر توزیع کنی. آن سالها برخلاف این سالها چند کتابفروشی در شهر وجود داشت. از آن موقع تا حالا جمعیت شهر چندین برابر شده اما کتابفروشیهایش نه تنها بیشتر نشده که همه آنها بطور کلی تعطیل شده و از بین رفتهاند. در جای بعضی از آنها زغال و غلیان و آلات خماری میفروشند. اوایل شب بود که به مقصد رسیدی و محموله گرانبها و سنگینت را در آغوش گرفتی و به خیابانها در افتادی. وارد اولین فروشگاه شدی. آنجا کلی با تو حرف زدند و چانه زدند و سرت را گرم کردند و گفتند الآن فلانی میآید و همه اینها را یکجا میخرد. تو در ابرهای خیالانگیز بالای سرت فرشته نجاتی را تصور میکردی که الآن با لبان خندان میآید و کلی از نقشههایت تعریف و تمجید میکند و دستت را میفشارد. چندی نگذشت که «فلانی» آمد. چند نفر آدم اوورکتپوش با چهرههای درهم و اخمو که همه نقشهها را زیر بغل زدند و پس گردن ترا گرفتند و بردند. که نکند قصد بمبگذاری و گرا دادن به دشمن و چه و چه در سرت باشد. تو فکر میکردی کسی میآید که دسته گل به دستت میدهد، اما کسی آمد که دستبند به دستت زد. دیگر هیچوقت رنگ نقشههایت را ندیدی. دلت میخواست لااقل یکی از آنها را محض یادگاری به تو پس میدادند. به یادگار آن روزهایی که تمامی کوچهپسکوچههای شهر را برای کشیدن نقشه و عملی ساختن ایدهات درنوردیده بودی و اندک سرمایه ذوقی و مالیات را به پایش گذاشته بودی.
۲۸) پدر در علیشاهعوض شهریار خانه کوچکی ساخته بود و تابستانها که مدرسه تعطیل میشد، بدانجا میرفتید. شانزده ساله بودی که میخواستی در همان خانه کتابفروشیای راه بیندازی. که نشد. اما به یکی از کتابفروشهای علیشاهعوض گفتی که حاضری پیش او کار کنی. او پیرمردی بود با یک کتابفروشی کوچک که بیش از چهار یا پنج متر مربع نبود. پیرمرد قبول کرد و توضیحات لازم برای فروش کتاب را به تو داد که یک جمله بیشتر نبود: قیمت پشت جلد کتابها را میگیری و میگذاری توی این قوطی. و با دست اشاره کرد به یک قوطی حلبی پهن و کوتاه که جای سوهان قم بود. کل مدتی که آنجا کار کردی، بیشتر از یک روز نشد. نیمروز اول پیرمرد امر کرد که سوار دوچرخه بیست و هشتش شوی و بروی به کارخانه یخ و یک قالب یخ بخری و بیاوری. سوار آن هیولا شدی و پا زدی و رفتی و خریدی و بستی و آوردی. نیمروز دوم پیرمرد به جایی رفت و کتابفروشی را به تو سپرد. کودکی ده-دوازده ساله آمد و کتابی طلب کرد. کتاب ۱۵ ریال بود و کودک ۱۰ ریال بیشتر نداشت. میخواست برگردد و برود که صدایش کردی و کتاب را به همان مبلغ بدو دادی. پول کتاب را به علاوه پنج ریال که از جیب خودت جبران کردی، بدان قوطی نهادی. پیرمرد برگشت. گفت این چیست؟ تعریف کردی که اینطور شد. پیرمرد ترا از کار پیش کرد و گفت: «تو کاسب نمیشوی». تو دُمت را روی کولت گذاشتی و رفتی.
۲۹) در میان قوم و خویشهایت همه جور آدمی پیدا میشد. مثل همه جای دیگر. از آدمهای بامحبت و دلسوز که از صمیم قلب شریک غم و شادی دیگران بودند، تا آدمهای بخیل و بدجنس که چشم موفقیت هیچکس را نداشتند و رنج دیگران شادشان میکرد. چیزی که نمیتوانستی از آن سر در بیاوری و هنوز هم نمیتوانی، این بود که چرا احترام آدمهای خبیث و بدذات بیشتر از آدمهای شریف و مهربان بود. چرا بعضیها بودند که تملق هر آدمی را میکردند، اما نزدیکان بامحبت و دلسوز را طعنه و تحقیر میکردند.
۳۰) قرار بود به چیزهای داغ ناشناخته دست نزنی. از همان وقتی که شش ساله بودی و در شب چارشنبهسوری با بچههایی همراه شدی که در زمینهای اطراف محل، فشفشههایی را به هوا میانداختند و به مجرد رسیدن به زمین دوباره آنها را برمیداشتند و به هوا پرتاب میکردند. دوست داشتی تو هم اینکار را بکنی. اما با فشفشه و ساختمان آن بیگانه بودی. نمیدانستی که بچهها کجای فشفشه را در دست میگیرند. کمرویی و گوشهگیریات مانع میشد که بتوانی با آن بچههای ناآشنا ارتباط برقرار کنی و با فشفشه آشنا شوی. در تصورات خودت احتمال میدادی که بخش سرخ و سوزان فشفشه سرد و بیخطر است که دیگران آنرا در دست میگیرند. هر بار که برای رسیدن به آنها میدویدی از بچههای دیگر عقب میماندی. تا اینکه یکی از آنها در نزدیکیات به زمین افتاد. اینبار زودتر از بچههای دیگر به فشفشه رسیدی. نفسزنان و با هیجان به آن نزدیک شدی. کمی مکث کردی. فشفشه لای خاکها و سنگها افتاده بود. تاریکی هوا و روشنایی خیره کننده فشفشه نمیگذاشتند تا سیم سیاه دنباله آنرا ببینی. نمیدانستی که بعضی وقتها هم تاریکی بیش از حد مانع دیدن میشود و هم روشنایی بیش از حد. فرصت دقت بیشتر نداشتی و بچهها داشتند نزدیک میشدند. میخواستی برای یکبار هم که شده خودت فشفشه را به آسمان پرتاب کنی. دستت را بطرف سرخی درخشان و دلربایش بردی. آنرا با دو انگشتت گرفتی. حالا دیگر خیلی دیر شده بود که متوجه داغی و سوزندگیاش شدی. آنرا به سرعت رها کردی، اما فشفشه مذاب مثل ماری آتشین به پوست دستت چسبید. تمام وجودت پر از درد و سوزش شد. صدای ناله و فغانت در آن شامگاه شلوغ و هیاهوهای شادی بجایی نمیرسید. در خودت مچاله شده بودی. با خودت قرار گذاشتی که دیگر به چیزهای داغ ناشناخته دست نزنی. اما چه بارها که قرار خود را شکستی و پای سوزش دردناکش نشستی.
۳۱) تابستان ۱۳۵۶ بود که تعریف کتاب «چگونه فولاد آبدیده شد» نوشته نیکلای آستروسکی را شنیدی. کتابی که اتوبیوگرافی نویسندهاش بود. تمام کتابفروشیهای خیابانهای شاهآباد و شاهرضا را برای پیدا کردنش زیر و رو کردی و نیافتی. کسی به تو پسر چهارده ساله نگفت که این کتاب ممنوعالانتشار است و بصورت عادی پیدا نمیشود. در پاییز سال ۱۳۵۷ و پس از لغو سانسور و آزادی نسبی کتاب و مطبوعات بود که این کتاب را پیدا کردی. روزی در پیادهروی روبروی دانشگاه تهران که آن زمان در تسخیر کتابفروشهای بساطی بود، قدم میزدی و با شور و شوق کتابها را مینگریستی. همانجایی که بعدها خودت نیز برای مدتی جزو کتابفروشهای بساطیاش شدی. با آن میز و صندلی ارج که جای گلولهای از زمان انقلاب بر گوشهاش به یادگار نشسته بود. در میان کتابهای یکی از آن کتابفروشها، کتابی قطور با ظاهری ساده و قطع جیبی توجهت را جلب کرد. بر جلد مقوایی کتاب تصویر سرخ رنگ جوانی دیده میشد که داشت پشت سر خود را را نگاه میکرد. خودش بود. روی جلدش بجز اسم کتاب و مؤلف، نام مستعار مترجم نیز نوشته شده بود: «بهرام». کتاب هیچگونه مشخصات نشر نداشت. حروفچینی آن ریز و با اغلاط سجاوندی بود. معلوم بود که کاری عجولانه و زیرزمینی بوده است. باور نمیکردی کتابی که بیش از یکسال به دنبالش بودهای، اکنون به همین سادگی در برابر چشمان ذوقزدهات قرار گرفته باشد. آنرا به قیمت ده تومان خریدی. بعد رفتی و نشستی بر صندلیهای طبقه دوم اتوبوسهای دوطبقه سبزرنگ «لیلاند» که با تابلوی خط ۱۰۱ از میدان ۲۴ اسفند به میدان شهناز (فوزیه سابقتر) میرفتند. از همانجا خواندن آنرا شروع کردی. رومن رولان در مقدمه خواندنی و تکاندهنده خود نوشته بود که روزی آندره ژید به دیدار نویسنده و قهرمان این کتاب میرود که در سن ۳۲ سالگی در بستر نابینایی و فلج دست و پا در انتظار مرگ بوده است. نزد او میرود تا به او «روحیه و انگیزه» بدهد و با گرفتن دستش او را سرشار از «امید و گرما» کند. رومن رولان ادامه میدهد که چطور ژید اینرا نمیدانست که حتی در همین وضعیت هم این آستروسکی است که میتواند به ژید و به دیگران روحیه و انگیزه بدهد. این دست پرحرارت آستروسکی- مشعل فروزان کار و کوشش- است که میبایست انگشتان ژید را میسوزاند… و چند سال بعد، در هفدهم اردیبهشت ۱۳۶۲ همین کتاب بود که همراه با کتاب «جنگ شکر در کوبا» نوشته ژان پل سارتر از درون کولهپشتی تو پیدا شد. دستهای مفتش تا آرنج توی کولهات فرو رفته بود. او اصلاً نمیدانست کتاب چیست و این کتابها چیستند. فقط میدانست کتاب چیزی است که میبایست به دارنده و خواننده آن بدگمان بود. پیدا شدن این کتابها از اعماق کولهپشتی تو سرآغاز دستگیری و اقامتت در زندان و بازداشتگاه ۳۳۶ شد. سرآغاز روزهایی سخت، اما تأثیرگذار و پرخاطره. حالا خودت مؤلف کتابی ممنوعالانتشار هستی که در کتابفروشیها پیدا نمیشود. کتابی در مبارزه با عوامفریبی و بیان رنجهای بشری. اما دوست نداری روزی برسد که جوان بیگناهی بخاطر کشف کتاب تو از کولهاش به زندان و سلول انفرادی بیفتد.
۳۲) دفتر خاطرات سال ۱۳۵۶ خودت را باز میکنی و آنرا با حسرت روزهای خوبی میخوانی که دیگر تکرار نشدند. لای صفحات آنرا میجویی و میبویی. صفحاتی که با خودنویسی با مارک ERO نوشته شدهاند که آنرا از فروشگاهی در خیابان سوسنآب به قیمت ۱۴ تومان خریده بودی. تنها خودنویس عمرت که هنوز هم صحیح و سالم در جعبه کوچکی در کشوی کنار دستت است. یکسال دیگر این یار و همراه قدیمیات چهل ساله میشود. دفتر خاطرات چهاردهسالگیات را مرور میکنی: در صفحه یازدهم اردیبهشت نوشتهای که دفتری را برای گردآوری «واقعیتهای بزرگ جهان» اختصاص دادهای. چند صفحه بعد از ایده تازهای به نام «دفتر عکسهای علمی» یاد کردهای. در صفحهای دیگر با چه شور و شوقی نوشتهای که با بهروز گردآوری کتاب «دنیا در یک نگاه: بهترین، بزرگترین و زیباترین چیزهای دنیا» را شروع کردهای. همان جوان باهوش اما ناکامی که همچون چند جوان دیگر قربانی بیکفایتیهای جامعه نُخبهکُش سِفلهپرور شد. همان جوانانی که در جهنم روییده بودند. همان جوانانی که فرصتهای بالندگی و شکوفایی از آنان دریغ شد و در اختیار افراد نالایق قرار گرفت. فرصتها و امکانیتهایی که به هرز رفتند و به گنداب پیوستند. حالا میروی سراغ مجله مهر و شماره بهمنماه ۱۳۵۶ آنرا باز میکنی. در صفحه ۱۶ مطلبی در باره زندگی علمی زکریای رازی نوشته شده است. زیر یک جمله آن خط کشیدهای: «رازی به دانش، به هنر، و به انسانها عشق میورزید».
۳۳) چند روز پیش به روستای رامین رفتی. به دیدار همان خانه متروک و ویرانی که ۴۵ سال پیش بهروز در آنجا زندگی میکرد. دیوارهای خانه فرو ریخته بود و شیشههایش را با سنگ شکسته بودند. خانهای پر از خاطره بهروز. آن کودکی که سرشار از هوش و آکنده از حس زندگی بود. آن کودکی که نبوغش میتوانست جامعهای را دگرگون کند. آن کودکی که تمامی فرصتهای بالندگی از او دریغ شد. آن کودکی که خاندان بیکفایت و جامعه نخبهکش سفلهپرور او را تبدیل به جوانی ناکام کرد و جانش را برکشید. کسانی بودند که به بچههای در حال رشدی که بدون حامی و با دست خالی برای پیشرفت خود تلاش و تقلا میکردند، نگاهی از بالا به پایین و تحقیرآمیز داشتند. بخصوص آن اشخاص بیاستعدادی که امور زندگی خود و فرزندانشان جز از طریق انواعی از رانتهای تبعیضآمیز، سهمیهها، امتیازات خانوادگی، چاپلوسی و آدمفروشی، و چسباندن خود به حلقههای قدرت و ثروت امکانپذیر نمیشد. آنانی که فرزندانشان با انواعی از امتیازهای غیرانسانی به دانشگاه راه مییافتند، از راههای ناسالم تمامی «شرایط لازم» برای اخذ هرگونه مجوز و پروانهای را بدست میآوردند، با خودشیرینی و خودفروشی نزد عمال ظلم و توسل به آنها در جایی استخدام میشدند و «مدارج ترقی و کمال» را با تخریب دیگران و با سرعت تمام طی میکردند. اما بعضیهای دیگر- و از جمله خودت و عدهای دیگر- بودید که هیچ فرصت و امتیازی جز اتکای به استعدادها و قابلیتهای شخصی خود نداشتید. هیچگاه «شرایط لازم» برای هیچگونه فعالیتی را دارا نبودید. همیشه از همه چیز عقب میماندید. همیشه پشت پا میخوردید. همیشه بایکوت و لگدمال میشدید. همیشه سرعتتان کم و زحمتتان زیاد و راهتان پر سنگلاخ بود. همیشه بجای آنکه کسی دستتان را بگیرد و فرصتی برای تجلی تواناییهای نهفتهاتان بدهد، شماتت و ملامت و مسخره میشدید. خیلیهایتان از بین رفتید یا سر به نیست شدید. گاه از اینهمه بیعدالتی به ستوه میآمدید و برمیآشوبیدید و عصیان میکردید. گاه به تنهایی خود پناه میبردید و گوشه عزلت و انزوا میگرفتید. شما شریف بودید. شما دست بر زانوی خود نهادید و به هنر و همت خویش متکی شدید. شما پناهگاهی جز استعدادهای خود نداشتید. شما شرف داشتید به کسانی که با اعمالشان جامعهای را به فساد و تباهی و عقبماندگی و انحطاط کشاندند و فرصتهای رشد و بالندگی را از آن دریغ کردند. آنها بهرغم همه فرصتها و امتیازاتی که به ناحق تصاحب کردند، نتوانستند منشأ اثر بزرگ و بدیعی شوند و جایگاه علمی یا اجتماعی والایی به دست آورند؛ اما شما بهرغم همه فرصتها و امکانات دریغ شده و بهرغم همه موانع و تخریبها و سخنچینیها، توانستید کارهای مهم و مفید به حال جامعه انجام دهید و آثار بزرگ و خلاقانه از خود برجای نهید. حال بسا ناپسند است اشخاص بیاستعداد و بیکفایتی که موقعیتهای درخور دیگران را تصاحب کردند، به اشخاص بااستعداد و باکفایتی که حقوق انسانی و اجتماعیاشان سلب شد و به غارت رفت، به دیدی تحقیرآمیز و از موضع برتر بنگرند.
۳۴) سرباز بودی و تازه از جبهه به مرخصی آمده بودی. از نزدیکان پرسیدی که چه شد فلانیها گذاشتند فرزند نوجوانشان به جبهه برود؟ جواب داد که خود نیز چنین سؤالی را از آنان پرسیده و گفتهاند بخاطر منافعش. با این شرط که همین عقبمقبها باشد و آن جلوملوها نرود. دفعه بعد که به مرخصی آمدی، خبر پر کشیدن آن بچه ساده و بیگناه را شنیدی. دست سرنوشت چنین رقم زد که با یک واقعه، دو آرزوی متضاد برآورده شوند. هم او به آرزوی غیرمنفعتطلبانهاش رسید و هم آنها بهتر و بیشتر به آرزوی منفعتطلبانهاشان رسیدند. براستی که بین آرزوی انسانها تا چه اندازه تفاوت وجود دارد. یک نفر از جانش مایه میگذارد و دیگری مایه جان او را در سبد خرید مینهد.
۳۵) آدمهایی که دور هم جمع میشدند و دائم مشغول کسب اخبار زندگی این و آن و بدگویی و تخریب و تمسخر دیگران میشدند، بیشترین آسیبها را به افراد خوشفکر و خلاق وارد میکردند. وقتی ذوق نقاشی از خود نشان میدادید، میگفتند میخواهند بشوند مثل مشصفر که بیایند دیوار خانه ما را رنگ بزنند. وقتی ذوق عکاسیاتان شکوفا میشد، میگفتند میخواهند مثل حسن دورهگرد بشوند که در پارک نارمک از مردم عکس فوری میگیرد. وقتی ذوق نوشتن داشتید، میگفتند میخواهند بشوند مثل ممدتقی که جلوی در دادگستری برای مردم شکوائیه تایپ میکند. وقتی ذوق نواختن از خود بروز میدادید، میگفتند میخواهند مطرب رمضون بشوند که در عروسی خاله بیگم آنقدر در ساز فوت میکرد که بادش در میرفت. وقتی نمایشنامه مینوشتید و تمرین تئاتر میکردید، میگفتند میخواهند عباس گدا بشوند تا در تعزیهخوانی محرم کاسبیاشان رونق بگیرد. وقتی از حرفی خندهاتان میگرفت، میگفتند دنیا ندیدهاند و همه چیز برایشان جالب و خندهدار است. وقتی گریهاتان میگرفت، میگفتند لوس و بیتجربه بار آمدهاند. وقتی بازی و هیاهو میکردید، میگفتند که نمیفهمند بزرگ شدهاند. وقتی آرام در گوشهای مینشستید، میگفتند که نمیفهمند هنوز بچهاند و میخواهند ادای بزرگترها را در آورند. وقتی برنامه درس و مطالعه تنظیم میکردید و به دیوار اطاق میزدید، باز هم مسخره و تحقیر و شماتتتان میکردند که بیعرضهاید. شما هیچ راه خلاص و نجاتی از دست آنها نداشتید. آنهایی که خود را پیش غریبهها بسا موقر و محترم جلوهگر میساختند. انگیزهها و اعتماد به نفس شما تحلیل میرفت و تضعیف میشد. شما قربانی بدگوییهای حسودانی میشدید که ضعف و ناتوانی و بیهنری خود را با تخریب و تمسخر و سرزنش دیگران جبران میکردند. شما مثل برف آب میشدید. فقط تعداد کمی توانستید بر این موج غلبه کنید و خود را باز یابید. آسیبی که از این آدمها به هنر و خلاقیت و رشد و آینده شما وارد شد، غیر قابل تخمین و بیان است. آنها نه یک زندگی که زندگیها را از بین بردند.
۳۶) مادر از تمیزترین، منظمترین و باسلیقهترین زنانی بود که دیده بودی. هر روز در سپیده صبح بیدار میشد و مشغول نظم و ترتیب امور خانه میشد. همیشه همه کارهایش را سر ساعت مقرر، نه کمی زودتر و نه کمی دیرتر، انجام میداد. او برایت معلم نظم و وقتشناسی بود. هر صبح شما را بیدار میکرد و به مدرسه میفرستاد. با لباسهای تمیز و زیبایی که خودش با سلیقهای مثالزدنی که در خیاطی داشت، برایتان میدوخت و اتو میکرد. با اینکه از همه چیز عالم و آدم عکس میگرفتی، به عقلت نرسید بهترین چیزی که میتوانی از آن به یادگار عکس بگیری، ستون رختخوابها با رختخوابپیچ صاف و سفیدش بود که ذرهای چروک و ناهمواری نداشت. یا کرسی تمیز و مرتبی که مادر ترتیب میداد. با منقل زغالیای که گولّههای زغالش را خودش در فصل پاییز با خاکههای زغال درست میکرد و در آفتاب میخشکاند. حتی خاکسترهای اطراف زغالهای سیاه منقل زیر کرسی نیز به دست او صاف و صیقلی میشدند تا مبادا نشانهای از بینظمی و کجسلیقگی در آنها باشد. همان کرسیای که شما مثل «تارزان» بر رویش میپریدید و به زیرش میخزیدید و در عرض چند ثانیه آراستگیاش را به هم میریختید. مادر هیچوقت فکر نمیکرد آدم بدی هم در دنیا باشد. هیچوقت بدگویی کسی را نمیکرد و از رنج کسی خوشحال نمیشد. بندرت کسی او را شریک شادی خویش میکرد، اما او همیشه شریک غم دیگران بود. از حال همه اهل فامیل و همسایهها و دور و نزدیک خبر داشت که نکند کمکی از دستش برآید و دریغ کرده باشد. او با همه آدمها مهربان بود و محبتش را نثار همه میکرد. وقتی کسی به خانه میآمد با خوشرویی به استقبالش میرفت و هر چه در خانه داشت برای پذیرایی میآورد. هرگز گمان نمیکرد که بعضیها نه بخاطر خودش، که بخاطر سخاوتمندیها و بخشندگیهایش به نزدش میآیند و در وقت تنگی فراموشش میکنند. مادر حالا چند سال است که دچار بیماری مزمن شده و چند ماه است که در بستر دائمی خوابیده است. مادر هنوز هم پر میکشد برای کسی که بر بالینش میآید.
۳۷) نوروز که نزدیک میشد، مادر یک لحظه قرار نداشت. خانه همیشه تمیزش را خانهتکانی میکرد. کرسی زغالی و بخاری نفتی را جمع میکرد و به زیرزمین میبرد. تمام خانه را خالی میکرد تا دیوارها از نو با رنگ و نیل نقاشی شوند. فرشها را در حیاط خانه و در کنار آن حوض و باغچه کوچک و تک درخت گلابی میشست. با گندم و عدس در چند ظرف زیبای سفالی سبزه میانداخت. وقتی کمی قد میکشیدند، روبان قرمزی بر کمر آنها میبست. برای بچهها لباسهای زیبا میدوخت و بر تنشان میکرد. سمنو و شیرینیهای خانگی میپخت و در ظرفهایی که یادگار مادربزرگ بود، میچید. آینه را برای چندمین بار دستمال میکشید و برق میانداخت تا مبادا کمترین لکهای روی آن باشد. همه چیز میبایست تمیز و براق باشد. در شمعدانها شمع مینشاند و گلابپاشها را پر از گلاب میکرد. خانه بوی مادر را میداد. مادر با لبخند مهربانش به استقبالمان میآمد و یک ظرف سبزه به دستمان میداد. امسال اولین نوروزی است که سبزهای در دست مادر نیست.
۳۸) کسانی که نمیتوانستند یا نمیخواستند از رسومات و تشریفات و تعارفات آکنده از ریا و دروغ و تظاهر رایج در یک جامعه رو به انحطاط تبعیت کنند و در هر جمعی خود را بدان رنگ در نمیآوردند و نقاب بر چهره نمیزدند و سخنی باب میل دیگران بر زبان نمیآوردند، به مرور چنان دچار بیاعتنایی و بیحرمتی میشدند که به زنجیرهای از انواع آسیبها و عواقب روحی و شغلی و خانوادگی و اجتماعی گرفتار میآمدند. آنان قربانیان صداقت بودند.
۳۹) دوست داشتی بنویسی. از خاطرههای دور. نه برای سرگرمی و فراغت خودت یا دیگران. که هیچوقت چیزی را برای تفریح و سرگرمی ننوشتی. که در همه نوشتهها دردی نهفته خفته بود. مینوشتی تا در لابلایش از نسلی که به ناحق متهم میشدند، دفاعی کرده باشی. نسلی که خیلیهایشان دیگر نیستند. نسلی که عاطفه داشت. میخواستی نگذاری بعضی حرفها ناگفته بمانند. اما میمانند. میخواستی نگذاری بعضی ظلمها فراموش شوند. اما میشوند.