گلایهها و درددلهای بیرونی و خیام
۱۷ اسفند ۱۳۹۳
ابوریحان بیرونی در آغاز کتاب «تحدید نهایات الاماکن» آورده است: «چون در کار مردم این روزگار مینگرم، چنان میبینم که همگان در همهجا سیمای نادانی به خود گرفتهاند؛ با اصحاب فضل دشمنی میورزند، و هر کس را که به زیور دانش آراسته است، میآزارند. و گونهگون ستم و بیداد در باره او روا میدارند».
همو در فصل بیست و یکم کتاب «آثارالباقیه» آورده است: «آن شخص وقتی حرف مرا شنید به منظور سرزنش من در آن جمع، بینی خود را بالا کشید و مرا تکذیب و تحقیر کرد. چرا که تفاوت من با او نه در علم، که در ثروت بود. او دارای مال و جاه بود و من سرگشته و رانده و گرفتار و پریشان حال. او بر من بسی فخر و تکبر و نخوت فروخت، چرا که مناقب شخص با فقر جزو مثالب میشود و مفاخرش بدل به معایب میگردد».
بیرونی در ادامه همان فصل مینویسد: «حکمای روزگاران گذشته چنین میگفتند که آدمی به دو واسطه دل و زبان شناخته میشود، اما حالیه آدمی فقط به دو درهم خود شناخته میشود. کسی که دو درهمش همراه نباشد، کسی بدو التفات نمیکند، ذلت میبیند، تحقیر میشود و گربهها هم بدو بول میکنند».
عمر خیام نیشابوری نیز در مقدمه کتاب «الجبر والمقابله» آورده است: «دچار زمانهای شدهایم که اهل علم از کار افتادهاند و جز اندکی کسی باقی نمانده است. اما حکیم نمایان این روزگار (بخوان آن بیاستعدادهای نمره از غیب آورده که به لطف امتیازها و سهمیهها و رانتها، فرصتهای متعلق به همگی جامعه را قبضه خود کردهاند) دست در کار دارند تا با ریا و تزویر، حق را با باطل بیامیزند. این عده اگر با کسی روبرو شوند که از باطل و زورگویی رویگردان بوده و در جستجوی حقیقتی راستین باشد، او را استهزاء و تحقیر میکنند».
برای آگاهی بیشتر بنگرید به: اذکایی، پرویز، ابوریحان بیرونی، چاپ چهارم، تهران، انتشارات طرح نو، ۱۳۸۹؛ بیرونی، ابوریحان، تحدید نهایات الاماکن، ترجمه احمد آرام، انتشارات دانشگاه تهران، ۱۳۵۲؛ بیرونی، ابوریحان، آثارالباقیه، ترجمه اکبر داناسرشت، چاپ چهارم، تهران، انتشارات امیرکبیر، صفحه ۵۴۱ و ۵۴۲.
روزها در راه از شاهرخ مسکوب
۱۳ تیر ۱۳۹۷
«روزها در راه» نوشته شاهرخ مسکوب (انتشارات خاوران، پاریس، ۱۳۷۹)، یادداشتهای روزانه نویسندهای فرهنگدوست و نگران ایران است که عمری را به شوق روزگار بهتر مردم قلم زد و سالهای پایان عمر را در تنهایی و عزلت و اندوه و گرفتاری سپری کرد. دست روزگار و ناسپاسیها و قدرناشناسیها در جامعه نخبهکش سفلهپرور او را به پشت پیشخوان یک کارگاه عکاسی در شهر پاریس وانهاد و به دست فراموشی سپرد. کتاب روزها در راه شرح خاطرات دلانگیز و غمانگیز و مطالعات و یادداشتهای روزانه و خواندنی و آموختنی مرد آزادهای است که آرزوهای بزرگ خود را از دست رفته میبیند و امیدی هم به بهبود شرایط جامعه ندارد.
او میگوید: «ستم و دروغی که مثل گردباد دنیا را درهم پیچیده، روح مرا ویران میکند. تاخت و تازی که در ایران میشود، و اسرائیل در جنوب لبنان یا به ضد فلسطینیها، روسیه در چچن و هر جا که بتواند، و آمریکا که در همه جا میکند… دیوانگی آدمیزاد. هرچه میکنم کمتر روزنامه بخوانم و رادیو بشنوم، موفق نمیشوم. خبرهای جنگ و جنایت و کشتار و دروغ مثل تیر در تنم مینشیند و زمینگیرم میکند… با یوسف (منظور یوسف اسحاقپور، مؤلف، منتقد و هنرشناس مقیم پاریس) درد و دل میکردم، گفتم گمان میکنم از پیری است که نمیتوانم مثل گذشته دنیا را تحمل کنم، ضعیف شدهام. گفت نه، اشتباه میکنی دنیا هرگز به این بدی نبوده است، آرمانها همه فروریخته، روزنه امیدی نیست، همه وحشیانه به جان هم افتادهاند» (ص ۶۹۵ و ۶۹۶). «اما مشکل من اینست که نه میتوانم دنیا را عوض کنم و نه این را که هست بپذیرم» (ص ۷۳۲). میگوید: «دنیا دارد خودش را تکه پاره میکند. از زور و پول و سکس و خشونت، خودش را به توپ بسته و شاهد انفجار خود است… هر حس مهربان و ظریف نقشی است که دستکم باید بر زمینهای از خشونت و خون و آتش افکنده شده باشد» (ص ۴۲۷). با اینحال مواقعی نیز هست که نویسنده به وجد میآید. مثل روزی که تظاهرات عظیم و چند صد هزار نفری مردم پاریس در دفاع از آموزش لائیک را میبیند (ص ۵۸۸) و یا صف طویل مردم فرانسه برای بازدید از موزهها و نمایشگاههای هنری را (ص ۵۷۵). با اینکه از «محیط سیاسی فاسد فرانسه» و «پلیس دست راستی و ضدخارجی» آنجا گلهمند است و به «غرب سنگدل و خودپسند و دروغگو که دروغ مثل آفتاب در وسط آسمانش شعله میکشد»، معترض است (ص ۵۵۶ و ۵۹۲ و ۶۳۱).
مسکوب به عنوان محقق شاهنامهپژوه، واقعیتهای دردناک شاهنامه و جنایتهای پادشاهان ایران باستان را برخلاف اغلب شاهنامهپژوهان نادیده نمیگیرد و بر آنها انگشت تأکید میگذارد: خسرو پرویز قصد دارد شهرری را با خاک یکسان کند و وقتی میگویند چنین کاری به سادگی ممکن نیست، فرمان میدهد تا حاکمی بیدانش و بداندیش و بددل و بدزبان و کریه بر مردم بگمارند تا کاری کند که شهر ویران شود و مردم خانهها را به موشها واگذار کنند و از شهر ویران بگریزند. و چنین هم میکنند (ص ۲۵۰). او در ادامه از شباهت مردم و حاکمان سخن میراند و همان عبارت معروف که حاکمان از دل مردم برمیآیند و عصاره آنها هستند: «سراسر این سرزمین سرشار از پریشانی و قتل و غارت و کشت و کشتار است و هر جنایتی که به تصور در آید. امراء و حکام میکشند و میچاپند و مردم هم علی دین ملوکهم (به دین و روش آنها) هستند» (ص ۴۲۲).
او باستانگرایی و رو آوردن به تاریخ و گذشتگان را محصول ناتوانی و عقبافتادگی میداند و مینویسد: «برای پوشاندن و ندیدن فقر، بیمایگی و بیچارگی امروز، به تاریخ رو میآوریم و شکوه و بزرگی گذشته را میستاییم. دیروزمان وسیلهای است برای فرار از امروز. بار تاریخ تا چه اندازه بر دوش ما سنگینی و پای رفتنمان را خسته میکند؟» (ص ۶۹۳).
مسکوب از خصوصیات ایرانیان میگوید که اهل پرسش و تفکر نیستند، اما برای همه چیز پاسخ دارند (ص ۲۵۷). بیمایه و پرمدعا هستند (ص ۵۹۴). نژادپرستند و به نژادپرستی خود افتخار هم میکنند (ص ۴۸۶). توده مردم اگر از طبقه حاکم ظالمتر و نادانتر نباشد، عادلتر و آگاهتر هم نیست (ص ۴۶۹). او اغلب هنرمندان و نویسندگان و روشنفکران وطنی را دچار بلیه گندهگویی و خودشیفتگی میداند که ناشی از عقبافتادگی جهان سومی و غفلت از جهان و نادانی پرمدعا و بیمسئولیتی و عوامفریبی میداند (ص ۴۵۶ و ۴۶۱) و ادامه میدهد: «پیداست که به مسائل اجتماعی فکر نکردهایم و فیلسوفان و متفکران ما وقتی در این مورد دهان باز میکنند، آدم از حیرت سنگ میشود» (ص ۵۹۰). و نیز میگوید: «فلان استاد فلسفه دانشگاه چنان شقالقمر و کشف فلسفی کرده که روی کله آدم اسفناج سبز میشود» (ص ۵۸۹). او زبان فارسی را عاملی میداند که «بدبختی ایرانی بودن» را جبران میکند (ص ۳۲۶). مسکوب از ماهیت واقعی مهماننوازی ایرانی پرده برمیدارد که در زمان جنگ، مردم به همنوعان و هموطنان آواره و موشکزده خود اطاق و طویله کرایه میدهند به چه قیمتهای سرسامآوری (ص ۳۷۵). و ادامه میدهد: «جنگ و مرگ مرا نگران میکند، اما بدتر از آن از چیزی که وحشت میکنم و مهره پشتم یخ میزند، این خلق و خوی ماست. چرا اینجوری هستیم؟ آیا این مردم میتوانند به عنوان یک ملت زنده بمانند؟ دیوانگان گرسنه، مشتی دیوانه. لایهای از اخلاق، آیین و آداب، تمدن و نهادهای اجتماعی، اما زیر آتشفشانی از غرایز درنده. امان از وقتی که آن لایه را پس بزنند و اژدهای خفته اعماق بیدار شود» (ص ۳۷۵). «در تهران، چیزی که بعد از یکی دو روز توجه را جلب میکرد، این خشم و ستیزهجویی مردم بود. انگار همه با هم قهرند. همه در حال تجاوز به حق دیگری هستند و در این راه تا آنجا پیش میروند که حق زندگی، این اولیهترین حق را نه از دیگری، بلکه حتی از خودشان سلب میکنند… رفتار اجتماعی مردم خیلی عوض شده، همیشه از این بابت پایمان میلنگید، حالا انگار دیگر پاک فلج شدهایم… در این کشتی شکسته هر کسی فقط و فقط در تقلای نجات خود است؟ شهر شلخته و کثیف و زشت و درهم ریخته است. نه فقط شهر، همه جا. ادارات، مردم، اجتماع» (ص ۴۶۸ و ۴۶۹). (مطالب بالا را به این دلیل بیشتر آوردم، که اولاً به نظر اهمیت بیشتری دارند و ثانیاً اغلب کسان دیگری که از مسکوب یا این کتاب سخن میگویند، آنها را نادیده میگیرند و لاپوشانی میکنند).
عبدالله کوثری در باره این کتاب میگوید: «چندی پیش که خاطرات مسکوب را که در خارج منتشر شده میخواندم، بارها و بارها بغضی آمیخته با خشم چنان بیتابم کرد که براستی تاب خواندن نیاوردم. اینکه انسانی چنین فرزانه و چنین دلبسته میهن ناچار باشد در دیار غربت و آن هم در سنین سالخوردگی با چه دغدغههایی برای گذران زندگی دست و پنجه نرم کند و ساعات گرانبهایی را که میتوانست صرف خلاقیتی به راستی ستایشانگیز کند، در چه دویدنهای جانفرسایی به آتش بکشد، آیا از همه چیز گذشته، ستمی بر ما و بر فرهنگ ما نبوده است؟»
فرزانه طاهری در باره مسکوب و کتاب روزها در راه میگوید: «با خواندن کتاب مسکوب حسرتی به دل ما میماند که چرا انسانی مانند او باید چنین تلخیهایی را در زندگی متحمل شود. زبان و ذهن نویسنده در این کتاب بینظیر است. مسکوب بر خلاف بسیاری از دوستانش خودش را جدی نمیگرفت و بیرحمترین منتقد خودش بود».
ناصر غیاثی، مسکوب را روشنفکری در اوج افسردگی و دلمردگی معرفی میکند که مکرر آرزوی مرگ و آرزوی بیدار نشدن از خواب میکند: «پس از خواندن این دو جلد، وقتی کتاب را میبندیم، تصویری که از نویسنده آن در ذهن ما میماند، تصویر آدمیست بهشدت افسرده که دلبسته ایران و فرهنگ ایران است. اما با این حال، بسیار کتاب میخواند، به سیاست، موسیقی و نقاشی و ادبیات دلبسته است. روزها در راه آکنده از اندوه و ملال و ناله است، تنهایی، بیهمزبانی و غم نان. روزها در راه کتابی است صمیمی با نثری بیپیرایه، ساده و دلنشین و جملاتی کوتاه. مسکوب گویی دوست خواننده است. او را در کنار خودش نشانده و دارد از زندگیاش میگوید و درددل میکند. بهندرت طنزی در کتاب یافته میشود، مگر وقتی خود را به شلاق طنز میکوبد».
کتاب روزها در راه کتابی بهرغم عبارات و توصیفات زیبا و شاعرانه، کتابی برای بیان مفرحات زندگی و دلخوشی دادنهای غیرواقعی به خود یا دیگران نیست. روزها در راه- با ذکر نمونههای بسیار- سرگذشت درد و رنج آدمی است. سرگذشت رنج جمعیتی از جامعه انسانی که دارد خود را بدست خود هلاک میکند و در این هلاکت- به خیال خود- سرود پیروزی میخواند و از عظمت ملی خیالی خود غرق احساس تفاخر و خودبزرگبینی شده است.
او نویسندهای است که باور دارد: «نوشتن دل و جرأت میخواهد. دریادلی میخواهد که دل به دریا بزند و صید به صحرا فکند. اینکار اگر آدم بداند که چه میکند، دل شیر میخواهد» (ص ۴۲۸).
به کتاب روزها در راه انتقاداتی نیز وارد است: مذمت پروین اعتصامی در قیاس معالفارق او با فروغ فرخزاد (ص ۵۱۳)، تمجید جاودانگی و اهمیت نام در قیاس با جان در شاهنامه و دیگر متون حماسی (ص ۵۳۸ تا ۵۴۱) که در واقع آنهم چیزی نیست جز شکل دیگری از تشویق و ترغیب انسانها و جوانان به از جان گذشتگی و نثار جان بخاطر کشورها و در واقع بخاطر سلطه حاکمان کشورها، و درشتگویی نادرخور و غیرمنصفانه به احمدشاه قاجار (ص ۶۱۴).
مسکوب در کتاب دیگر خود «در باره سیاست و فرهنگ» با ناامیدی توأم با واقعگرایی گفته است که از زمان مشروطه تاکنون همه ما با همه فعالیتهایمان شکست خوردهایم. شکست سیاسی و اجتماعی، شکست در هر چیزی که به آن دست زدیم. شکست عمومی اهل قلم… موافق و مخالف همه شکست خوردهایم. ما قهرمانهای شکستیم.
ژان کریستف، رومن رولان و بهآذین
۵ اسفند ۱۳۹۸
رومن رولان در پایان رمان ژان کریستف و در مطلبی که به نوعی وصیتنامه اوست، مینویسد: «من سرگذشت مصیبتبار نسلی را نوشتهام که رو به زوال میرود. هیچ نخواستهام از معایب و فضائلش، از اندوه سنگین و غرور سردرگمش، از تلاشهای پهلوانی و ازدرماندگیهایش، زیر بار خردکننده یک وظیفه فوق انسانی چیزی پنهان کنم: این همه، مجموعهای است از جهان و اخلاق و زیباشناسی و ایمان و انسانیت نوی که دوباره باید ساخت. این بود آن چیزی که ما بودیم. اما ای مردان امروز، جوانان، اکنون نوبت شماست! از پیکرهای ما پلهای برای خود بسازید و پیش بروید. بزرگتر و خوشبختتر از ما باشید. خود من به روح گذشتهام بدرود میگویم و آن را همچون پوستهای خالی پشت سر میافکنم. زندگی یک سلسله مرگها و رستاخیزهاست. بمیریم کریستف، تا از نو زاده شویم!».
و محمود اعتمادزاده (بهآذین)، مترجم رمان ژان کریستف در گفتگویی با پرویز شهریاری و مجله چیستا گفته است: «دغدغه بزرگ من در چند سال اخیر، سرنوشت کره خاکی ماست که دواسبه به سوی نابودی رانده میشود. بیکاری اجباری دهها و بزودی صدها میلیونی، بیماریهای واگیردار ناشناخته یا دوباره سر برآورده، جنگ و کشتار به بهانه دعواهای مرزی، و دشمنیهای قومی که میباید بازار فروش سلاحهای از رده بیرون شده کشورهای پیشرفته را گرم بدارد. زمین دارد رمق از دست میدهد. نفسش دارد به شماره میافتد. باید پیش از آن که دیر شود، به دادش رسید. خیزش عمومی جهان لازم است. هر جا و همه جا، در راستای مهار کردن تولید انبوه سلاح، و ناممکن ساختن اسراف دیوانهوار کنونی در مصرف. من نیستم، اما نگذارید جهان نابود شود». و نیز در ادامه وصیتنامه خود گفته است: «بیایید از خود بیرون بیاییم، به دیدار یکدیگر برویم و تا زنده هستیم قدر همدیگر را بدانیم. نگذاریم خرده حقیقتی که به گمان خود به دست آوردهایم، ما را از آن کس که در کنارمان ایستاده است، جدا کند».
بذرهایی که در جهنم میسوزند
۴ مرداد ۱۳۹۶
سرنوشت کسانی که خواستهاند بذری در این سرزمین سیاه و سوخته بیفشانند و نهر آبی بدان بگشایند، چنان بوده است که امیرجلالالدین اعلم پیش از مرگ بیان کرد و بهآذین و شاهرخ مسکوب قبلاً به زبانی دیگر بیان کرده بودند: «سالها رنجی نامأجور کشیدهام که حاصلی جز نامرادی و تلخکامی نداشته است».
رفتم از این ره و دیدم سزای خویش
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۶
فریدون توللی، شاعر معروف، اولین فارغالتحصیل رشته باستانشناسی در ایران و اولین باستانشناس حرفهای ایرانی بود. او مدتی پس از فعالیت در این رشته و نیز مدیریت اداره باستانشناسی استان فارس، فعالیتهای باستانشناسی را برای همیشه کنار گذاشت و دلیل آنرا به تلویح طی شعر «اندرز سوختگان» در کتاب «بازگشت» آورده است:
ترسم ز فرط شعبده چندان خرت کنند، تا داستان عشق وطن باورت کنند/ من رفتم از این ره و دیدم سزای خویش، بس کن تو ور نه خاک وطن بر سرت کنند/ گیرم ز دست تو نخیزد خیانتی، خدمت مکن که رنجه به صد کیفرت کنند/ بر زنده باد گفتن این خلق خوشگریز، دل بر منه که یک تنه در سنگرت کنند/ ایران همیشه دوزخ ارباب غیرت است، آتش منه به سینه که خاکسترت کنند/ زنجیر عدل خسرو و آن خر که شکوه کرد، آوردهاند تا به حقیقت خرت کنند/ ز آن پادشه به خون کسان تشنهتر نبود(+)، لیک این به کس مگو که ز خس کمترت کنند/ فخرت بود به کورش و دستت چو اردشیر، دائم دراز تا کمکی دیگرت کنند/ عیار باش و دزد و زمینخوار و زنبمزد، تا برتر از سپهبد و سرلشکرت کنند/ ور زانکه غرور تو بر فضل دانش است، حاشا که اعتنا به چنین گوهرت کنند. (با تلخیص)
عکسهای آنتوان خان سوریوگین
۲۲ مهر ۱۳۸۸
آنتوان خان سوریوگین برای علاقهمندان تاریخ قجری و اوضاع اجتماعی ایران در اواخر عصر قاجار و اوایل عصر پهلوی، نامی آشنا است. او گرجستانی تبار بود اما به سبب شغل دیپلماتیک پدر در سفارت روسیه، در تهران به دنیا آمد و در همین شهر ازدواج کرد و زندگی کرد و درگذشت. در همین شهر نیز به خاک سپرده شد.
او یک عکاس مستندپرداز، چیرهدست و مردمگرا بود که لقب «خان» را از مظفرالدین میرزای ولیعهد دریافت کرده بود. آنتوان خان هزاران عکسِ بسیار گویا و ماندگار از مردم و بناهای باستانی ایران گرفت که بخش اعظم آنها در دو واقعه از بین رفتهاند. واقعهٔ نخست، انفجار بمبی در کنار کارگاه او بود تا از او بخاطر همکاری با مشروطهطلبان انتقام بگیرند. در این رویداد اسفبار، بیشتر شیشههای عکس او از بین میرود. واقعهٔ دوم نیز عبارت بود از توقیف بازماندهٔ شیشههای عکاسی او در زمان رضاشاه و بخاطر جلوگیری از تبلیغ حکومت قجری. (مانند همان بلایی که قزاقان رضاشاه بر سر تابلوهای نقاشی مدرسه کمال الملک آوردند).
این دو واقعه علاوه بر اینکه زیان روحی سهمگینی به سوریوگین وارد ساخت، آسیب بزرگی به تاریخ و فرهنگنگاری در ایران بود و نشان دیگری از اینکه مقام هنر و هنرمند تا چه اندازه در ایران ملعبه و بازیچهٔ دست سیاستورزان و اصحاب جهل و نادانی است. آنچه از عکسهای آنتوان خان تا به امروز بازمانده است، در چند موزه و گالری بزرگ جهان نگاهداری میشود و هنوز هم غیرایرانیان بیش از ایرانیان با او آشنایی دارند. برخی از عکسهای سوریوگین در ایران چاپ و منتشر شدهاند.