قلب مهربان استاد رحمان رجبی یزدانیفر (رحمن یزدانوویچ رجبوف) آکنده از عشق به انسان و مهر به ایران بود. چشمان بانفوذش خبر از هوش سرشار و اطلاعات عمیقش میداد. عمر پربار خود را در انزوا و بیسروصدا و بیادعا صرف پژوهش در فرهنگ ایران، تاجیکستان، افغانستان، و زبان فارسی و باورهای مردمی کرد.
مطالعات غنی او به عنوان یک شرقشناس تاجیک در کتابهای متعدد او و از جمله در «نوروز در کشکرود» (تهران ۱۳۸۴)، نگاه لطیف و دوستداشتنی او به انسان و رنجهای بشری در ترجمه او از کتاب روسی «مهمان شهرزاد» نوشته سیسیلیا دینرا (تهران ۱۳۷۹)، و احاطه او به زبان و ادبیات فارسی- تاجیکی در کتاب «فرهنگ فارسی فرارودی (تاجیکی)» هویداست. (کتاب اخیر با حذف نام او و به نام اشخاص دیگری در ایران منتشر شده است).
رحمان دیشب بر اثر بیماری مزمن ریوی که سالها او را رنج داد، از میان ما پر کشید. کاش میشد در دوشنبهشهر بر بالین او میبودیم، یا در روستای «اسپ دختر» در جنوب ازبکستان با او بدرود میکردیم. حال تنها باید دل بست به خاطرههای تلخ و شیرین و به عکسها و نامههایش: «مأمورین هوانوردی مرا به فرودگاه خواندند. کتابهایم را گرفتند و سوار یک هواپیمای یاک ۴ کردند. هوا سخت سرد بود و برف میریخت. من حالا از بهشت به دوزخ رانده میشدم».
نمیدانم اکنون در حسرت از دست دادن این نازنین دوست تاجیک چه باید گفت جز همان که در سال ۱۳۷۵ در آغاز کتاب آتشکدههای ایران نوشته بودم: «به یاد رحمان رجبی، همسفر مهربان تاجیک که آتشگاهی بزرگ و فروزان از مهر به ایران در سینه داشت».
دلم تنگ میشود برایت رحمان! دوستیها چه سخت به دست میآیند و چه آسان از دست میروند. بخواب رحمان! چونان «دیانا» آن دخترک بیمار مهمان شهرزاد: «دختران خوابیدهاند. خواب خوشبخت و بدبخت را با هم برابر میکند».