پینوکیو و شهر شادیها
۲۳ مهر ۱۳۹۱
کتاب پینوکیو را یازده ساله بودم که خواندم. در زمانی که دستم در سانحهای شکسته بود و پدر در راه برگشت از بیمارستان، آنرا از کتابسرایی که اکنون تبدیل به کبابسرا شده، برایم خریده بود. بیشتر به «شهر شادیهایش» توجه میکردم تا به «بچههایی که تبدیل به کرهالاغ میشدند».
نویسنده پینوکیو، پندهایی از تجارب تلخ و دامهای روزگار را در قالب تمثیلها و اشارههای زیبا و خردمندانه به کودکان میآموزد. او کسانی را پیش چشم بچهها میآورد که میخواهند با وعدههای زیبا و سخنان فریبگرانه، کاری کنند تا آنان به میل خود کارهای جدی و سازنده را رها کنند و به «رقصیدن» در «خیمه شب بازی» سودآور آنان روی بیاورند. و نیز برای اینکه از «بدکاران» در امان باشند، در «قفس» از آنان نگهداری شود. او از کسی یاد میکند که با سخنان زیبا و وعده رسیدن به «شهر شادیها» و ساختن «تاریخچه» قلابی برای آن شهر، بچهها را تبدیل به کرههایی میکند تا «حمال کالسکه» او شوند.
کارلو کولودی (نویسنده ایتالیایی پینوکیو در قرن نوزدهم میلادی) قصد داشته تا با اشارهای مختصر، پرده از جلوی چشم کودکان هشیار بردارد تا آنان پی به مکرها و دامهایی که بر سر راه زندگی انسانها هستند، ببرند. اما در جامعهای که متوسط ادراک عمومی اندک باشد، نه تنها چنین تمثیلهایی برای کودکان و حتی بزرگسالان به کار نخواهد آمد و قابل درک نخواهد بود؛ که حتی اگر به صراحت و با صدای بلند و با نشان دادن دم خروسهای فراوان، فریاد زده شود: آن شخص یا آن حزب یا آن رسانه با چنین تاریخسازیها و با چنان وعدهها و سخنان زیبا و پرچمهای فریبگرانهای که در دست گرفته، آهنگ آنرا دارد تا ما و شما را به کالسکه سوداگری و سلطهگری خود ببندد؛ باز هم قادر به درک و فهم آن نیستیم. بسیاری از مشکلات چنین جوامعی، برخواسته از همین زودباوریها، هیجانزدگیها، دلبستگیهای نسنجیده و عواقب ناشی از آنها است.
ما هنگامی یک انسان واقعی- و نه یک آدمک چوبی- خواهیم شد و میتوانیم جامعه بهتری بسازیم که ذهنی هشیار و قوه تشخیص و تمیز کافی در مواجهه با شیرینزبانان دغلبازی را داشته باشیم که میخواهند ما را با نقابهای افسونگر به «شهر شادیها» ببرند. بستن بالها و بریدن پرهای «جیمینی» (آن پرنده کوچک هشدار دهنده) و کوبیدن چماق بر فرق او مشکلی را حل نخواهد کرد و فقط روند دگریسیامان را تسریع خواهد نمود.
دوآلپا: قصه رنج انسان و میراثی از پیشینیان
۲۹ آبان ۱۳۹۰
یکی از باورداشتهای کهن که در بسیاری از نواحی ایران رواج داشته، موجودی به نام «دوآلپا/ دَوالپا» است. دَوال در لغت معنای تسمه، تازیانه و هر چیز رشتهای و باریک را میدهد. مردم اعتقاد داشتهاند که «دوآلپا» موجودی است با پاهای باریک و نرم و بسیار بلند که این پاها در بدو امر دیده نمیشوند. او در کنار راهها مینشیند و با اظهار عجز و ناله و یا با فریبگری و شیرینسخنی از همگان طلب یاری و همراهی میکند. تقاضا میکند که کسی او را بر پشت خودش سوار کند و به مقصد برساند.
مردم بر این باور بودهاند که اگر کسی فریب دوآلپا را بخورد و اجازه دهد تا بر پشتش سوار شود، دوآلپا پاهای مخفیاش را از شکمش بیرون میدهد و آنها را محکم به دور کمر و بدن شخص میپیچد و دیگر هرگز پیاده نمیشود. سپس دوآلپا از قربانی خود میخواهد تا تمام عمر در خدمت او باشد و او را به هر کجا و به هر راهی که میل دارد، ببرد. اگر کسی از این خواست دوآلپا تبعیت نکند، او پاهایش را آنقدر بر گردن و کمر شخص میپیچاند و میفشارد تا او را بُکُشد و سپس به دنبال قربانی دیگری برود.
آیا این فقط افسانه است یا اینکه دوآلپاها واقعیت دارند و آنها را میشناسیم؟
باور به دوآلپا- به مانند بسیاری از دیگر داستانهای مردمی- با اینکه پوستهای افسانهای و خرافی دارد، اما به طرز حیرتانگیزی ریشه در واقعیتها و رویدادهای جوامع انسانی داشته است. واقعیتی که بسا بیشتر از متون تاریخیای که مطابق میل و پسند صاحبان قدرت نوشته شده، قابل اعتماد و استناد است. داستان به ظاهر افسانهای دوآلپا محصول اندیشه و تجربههای جوامعی است که روزگار درازی را در ظلم و خفقان سپری کردهاند. ترکیب ظلم و خفقان موجب شده تا انسان رنجکشیده، علاوه بر اینکه در زیر فشارها و دردها میشکسته است، امکان بیان آن درد و رنجها را نداشته و به استعاره و تمثیل روی میآورده است.
داستان دوآلپا داستان رنج دیرین مردمان ایرانیست. قصه مردمانی که زیر شلاق و تازیانه تن به هر بهرهکشی دادهاند و حتی نتوانستهاند سرگذشت راستین زخمهای خود را بر زبان و قلم آورند.
اگر نیک به داستان دوآلپا بنگریم، پی به نکتههای دیگری نیز خواهیم برد. اشارهها و پندهایی که محصول تجربههای درازآهنگ پیشینیانی است که برای ما به یادگار نهادهاند:
– دوآلپا با زور و تهدید سوار بر کسی نمیشود، بلکه با «فریب» به خواست خود میرسد. در نتیجه، عامل اصلی قدرت و دوام دوآلپاها را باید در میان مردم و در «فریبخوردن» و «دلبستن» آنها جستجو کرد.
– اگر دوآلپا سوار بر قربانی خود شد، راهحل و دارویی برای خلاصی از او وجود ندارد. یا تمکین و یا مرگ. در نتیجه، راه مقابله با دوآلپا فقط «فریبنخوردن» و «دلنبستن» است و اینکه از ابتدا فرصت سوار شدن به او داده نشود. راه مقابله با دوآلپا فقط «پیشگیری» است و نه «درمان».
داستان دوآلپا محصولی است از تجربهٔ نسلهای متمادی بشری و بس عبرتانگیز و پندآموز. چنانکه در «جن» و «آل» و «بختک» و «مَئدِزما» نیز گونههایی دیگر از واقعیتهای نهفته وجود دارد. دوآلپا محبوبترین شخصیت ما ایرانیان است. شخصیتی که با ارادت زیادی که به او داشتهایم و داریم، همواره اجازه دادهایم تا بر پشت ما سوار شود و ما را به راهی که خود میخواهد، براند. ما حتی بدون آنکه خود بدانیم، همواره دوآلپایی بر پشت خود داشتهایم. ما نه تنها نفرتی از او نداریم، که همیشه آغوشی گشوده برایش داشتهایم و به کمترین اشارهاش خمیدهایم و فرصت سواری به او دادهایم.
حال که این نوشته را میخوانیم، در ذهن خود دنبال مصداقهای دوآلپا میگردیم. و آن مصداقها را در میان کسانی جستجو میکنیم که از آنان متنفریم. اما اشتباه ما که منجر به زنده ماندن دائمی دوآلپاها در جامعه ایرانی شده است، دقیقاً همین جاست. دوآلپاها را نمیباید در جایی جستجو کرد که از آن متنفریم، بلکه در جایی میباید آنها را پیدا کرد که بدان علاقه و دلبستگی داریم. دوآلپا در همان جایی لانه دارد که سخن زیبا و دلپسندی را شنیدهایم و بدان دل بستهایم.
دوآلپا بخودی خود هیچ قدرت و توانی ندارد. موجودی عاجز و بیخطر و بیضرر است که به حال خود در کنار راه نشسته است. این ما «فریبخوردگان» هستیم که به او قدرت و توانایی اعطا میکنیم. مایی که به پندهای پیشینیان بیتوجه بودهایم. پیشینیانی که جان و هستی خود را بر سر آن نهادند تا این آموزه و میراث گرانقدرشان را به دست ما برسانند.
دوآلپا زنده است، چون ما خواستهایم که زنده باشد.
پند کهن و همچنان تازه بز زنگولهپا
۱۷ آبان ۱۳۹۱
یکی از نشانههای قدمت قصهها و ادبیات شفاهی مردم، تعدد و تنوع آن در جوامع گوناگون است. قصه بز زنگولهپا یکی از نمونههای بسیار کهن ادبیات شفاهی بشری است که به دلیل حوزه پهناور گستردگی و شمول آن در جهان، قدمت و خاستگاه اصلی آن دریافته نمیشود. در مرکز قصهشناسی آلمان، چند هزار نسخه گوناگون از این قصه از سرتاسر جهان گردآوری شده و نگهداری میشود.
مادربزرگهای خردمند بشری در قالب قصه کودکانه بززنگوله پا، به چارهجویی برای مهمترین خطری که خوشبختی و هستی فرزندانشان را تهدید میکند، پرداختهاند و راهحل کوتاه آنرا به سادگی و روشنی در اختیار نسلهای آینده نهادهاند: «در را به روی گرگهای مادرنما با دستهای سفید شده باز نکنید!».
این قصه و پند به اندازهای برای مردم مهم و قابل توجه بوده، که با ساختاری یکسان اما با شکلها و جزئیات گوناگون به بسیاری از جوامع بشری راه یافته و از آن استقبال شده است. جوامع هشیاری که به این پند پیشینیان که محصول انتقال تجارب هزاران ساله آنان بوده، توجه کردهاند و بدان پایبند بودهاند، توانستهاند روزگار بهتری را برای خود فراهم سازند. آنان که بدان بیتوجه بودند و مکرراً گرگها را با مادر اشتباه گرفتند، فریب پرچمها و شعارها و نقابهای اغواگر را خوردند و درهای خانه خود را و درهای ذهن خود را بر روی آنان گشودند، روزگاری دارند که دیدهایم و میبینیم و باز هم خواهیم دید.